من در گوشه ای از اتاقم چند گلدان دارم. گلدان ها را با وسواس و زیبا چیده ام...
گلدان
من در گوشه ای از اتاقم چند گلدان دارم. گلدان ها را با وسواس و زیبا چیده ام و بالای سرشان یک کاغذ برای یادآوری زمان های آبیاری زده ام. خاصیت داشتن گیاه در خانه بسیار است و من قصد پرداختن به آن را ندارم اما یکی از ویژگی هایش مرا در تازه کردن روحم بسیار یاری داده.
گیاه پتوس که در یک گلدان سفید و دلبر گوشه ی میز کارم قرار دارد باید سه شنبه به سه شنبه آبیاری شود. هر سه شنبه ظرف آب را پر می کنم و بالای سر گلدان می روم. به سبزی و سرزندگی اش نگاه می کنم و لبخند می زنم. آب را که پای گلدان می ریزم زیر لب زمزمه می کنم: «السلام علیک یا عین الحیاه.» سلام بر تو ای چشمه ی زندگی.
بعضی صفات به بعضی آدم ها بسیار می نشنید گویی ردایی ست برازنده و آماده ی قامت شان. چشمه ی زندگی برازنده ی توست و تکرار آبیاری گیاهان خانه روشن کننده ی یاد تو.
علی رغم دوری
«القلوب برغم العبد تتصل.»
و گفت قلب ها علی رغم دوری، وصل می شوند.
یعنی به گمان من لازم نیست چشم در چشم کسی نگاهش کنیم یا گرمای دستش را بفشاریم تا قلب مان را به قلبش متصل بدانیم. کافی ست چیزی از محبت او زیر زبان مان باشد. آنگاه به رغم دوری فیزیکی، ندیدنش به چشم سر و یا حتی جبر جغرافیایی دوستش خواهیم داشت.
من اما می دانم تو را دیده و از تلخی زمانه ام نشناخته ام. می دانم که شاید روزی در میان جمعیت چشمم به چشمت گره خورده و غافل بوده ام. می دانم که شاید در یک تاکسی با تو مسیری را رفته باشم. اما چشمان من از چشمان تو دور است و خاصیت قلب اتصال است حتی به دوری.
برای اتصال قلبم به قلبت، آن پیامی که داده بودی کافی ست. عادت دارم وقت هایی که کارد به استخوانم برسد، جانم به لب آمده باشد و از هزار سمت ناامید باشم، نام تو را صدا کنم. من پلک بر هم می گذارم و تو را به کهف یعنی پناه خطاب می کنم. چشم که باز می کنم حتی اگر همچنان کارد در مجاورت استخوان باشد من آرامم. طعم این آرامش و محبتت زیر زبان من است و آری قلب من در اتصال به قلب تو است حتی به رغم دوری چشم هایم از نگاه مهربانت.
می جویمت
«می جویمت چنانچه شب خسته خواب را می جویمت چنانچه لب تشنه آب را»
مسیر زیادی را پیاده رفته بودم و گرما هر لحظه آزاردهنده تر می شد. سر چهارراهی ایستادم و سوار خودرو شدم. گرمای فضای ماشین و صندلی هم به سختی هوا و احوالاتم افزود. لب های خشکم را روی هم فشردم و منتظر بودم به خانه برسم و لیوان آب یخ را سر بکشم. نمی دانم تا چه اندازه تحمل گرما و یا تشنگی را دارید اما من از آن دسته آدم هایی هستم که مدام لیوان آب یخ را با قطرات عرق کرده ی آب روی لیوان تصور می کنم.
انتظار و بی تابی برای لیوان آب به شتابی در بالا رفتن پله ها منجر شد و بالاخره وقتی وارد شدم از گرمای مستقیم تابش خورشید به نرمی کاناپه ی راحت خانه پناه بردم. وقتی لیوان آب یخ را آماده کردم تا انتظار به پایان برسد، یک لحظه یاد بیتی از قیصر امین پور افتادم. شاعر انتظار و بی تابی و جستنش را در شعر به احوال تشنه ای توصیف می کند که جویای آب است.
لیوان را سر نکشیده روی کانتر گذاشتم و چند لحظه ای نگاهش کردم. یاد انتظار و بی تابی ام برای همین لیوان آب در مسیر و تاکسی افتادم. حالا گمانم هر بار چنین تشنه شوم، یادت کنم و زیر لب زمزمه کنم: می جویمت چناچه لب تشنه آب را.
مرضیه سادات بیات غیاثی