گوهری در آتش
خدمتکار امام، از حجره خارج شد و به من اشاره کرد. جلو رفتم، گفت: می توانی داخل شوی. هر بار که می خواستم به محضرشان شرفیاب شوم، شوق و اضطرابی آمیخته به هم، سرتا پای وجودم را فرا می گرفت و نفسم به شماره می افتاد. به آرامی قدم درون حجره گذاردم و در آستانه در ایستادم. نور خورشید از شیارهای پنجره به درون می تابید و کف حجره پهن می شد. بوی خوشی به مشامم می رسید که برایم کاملا آشنا بود.
امام در گوشه ای از حجره مشغول نوشتن مطلبی بودند. از دیدنشان قلبم به تپش افتاد، آنقدر تند که انگار صدایش را در گوشم می شنیدم. به زحمت سلام دادم. نگاه مهربان حضرت به من افتاد و با چهرهای گشاده فرمودند: علیک السلام. سپس از جای خود برخاستند و از نگاهشان فهمیدم که می توانم پیش بروم. دوست داشتم دستانشان را غرق بوسه کنم؛ اما شرم مانعم شد. حضرت فرمودند: جناب مامون رقی خوش آمدید؛ و با دست اشاره فرمودند که آنجا بنشینم. من نیز همان جا نشستم و به سیمای زیبا و مهربان حضرت خیره شدم. انگار دست خودم نبود. نمی توانستم چشم از ایشان بردارم.
حضرت با محبتی وصف ناشدنی از احوال و روزگارم پرسیدند. نفسم بند آمده بود. سعی کردم به خوبی پاسخ دهم. خدمتکار امام وارد شد و ظرف انگوری مقابل من گذاشت. امام فرمودند: بفرمایید میل کنید. به زحمت دست بردم و دانهای انگور برداشته و به دهان گذاردم. آنقدر شیرین و خوش طعم بود که مزه اش را هیچگاه فراموش نمی کنم. سنگینی نگاه امام را حس می کردم. برای چند لحظه فراموش کردم اصلا برای چه به خدمتشان شرفیاب شده ام، که با دیدن لبخند ایشان یادم آمد که امانتی را با خود از سفر آورده بودم. به سرعت کیسه را خدمت حضرت تقدیم نمودم. خواستم نام صاحب کیسه را بگویم که پیش از آن که حرفی بزنم، امام از حال او پرسیدند.
خواستم چیزی بگویم که باز خدمتکار حضرت وارد شده و عرض کرد: یکی از شیعیان خراسانی به نام سهلبنحسن اجازه دیدار شما را می خواهد. امام با قدری تامّل فرمودند: او را به اینجا راهنمایی کن. حضرت نوشته ای از داخل کیسه بیرون آوردند و آن را به دقت خواندند و مشغول نوشتن مطلبی در انتهای آن شدند. با اینکه به من نگاه نمی کردند و ظاهرا مشغول نوشتن بودند، اما من با همه وجود، توجه و مهر ایشان را احساس می کردم؛ که آن مرد خراسانی به آستانه درب حجره رسید و با صدای بلند سلام کرد: سلام بر فرزند رسول خدا جناب جعفر بن محمد!
امام از جای خود برخاستند و به استقبال او رفتند و فرمودند: سلام بر شما! خوش آمدید. مرد خراسانی روبه روی امام نشست و با اشتیاق به چهره دلربای امام می نگریست. حضرت فرمودند: ای سهل از احوال و روزگارت بگو. او شروع به صحبت کردن نمود و امام در ضمن گوش دادن به صحبتهای او، در کاغذی که من به همراه آورده بودم مطلبی می نوشتند.
تا آنکه سهل گفت: یابن رسول الله! کرامت و بزرگی از آن شماست. شما خاندان امامت، چرا بر این حق خود سکوت کرده و قیام نمی کنید و حال آن که هزاران نفر از شیعیان شما آماده شمشیر زدن در رکاب شما هستند. امام نگاه پرمعنایی به سهل انداختند و بی آنکه پاسخی به او بدهند خادم را صدا زدند و فرمودند: تنور را روشن کن. خادم که معلوم بود تعجب کرده است به اطاعت امر امام پرداخت. چیزی نگذشت که آتش از تنور زبانه کشید و من گرمایش را بر سر و صورت خود حس کردم.
امام رو به سهل کرده و فرمودند: به درون این تنور برو. سهل با تعجب گفت: بروم درون این آتش!؟ حضرت چشم های مبارک خود را به نشانه تایید بر هم زدند. سهل با اضطراب گفت: مرا معاف بدارید از این کار یابن رسول الله! چه چیز در حرفتهای من خاطر مبارکتان را مکدّر نمود؟! در همین حال، هارون مکی که یکی از اصحاب خاصّ آن حضرت بود، از در وارد شد. در حالی که کفش هایش را در دست داشت. ایستاد و سلام نمود.
حضرت با تبسّمی شیرین پاسخش را داده و پیش از آنکه او چیزی بگوید، به او فرمودند: ای هارون! کفش هایت را بگذار و درون این تنور برو. هارون مکی بی آنکه لحظه ای درنگ کند، کفش هایش را بر زمین گذاشت و داخل تنور شد. سهل که انگار از مخمصه ای سنگین خلاص شده بود، با وحشت به تنور نگاه می کرد. در این حال امام بدون توجه به تنور، شروع به صحبت از احوالات خراسان نمودند. طوری که انگار همیشه خود در آنجا حاضر بوده اند. تعجب سهل دو چندان شد. هر چه می خواست برای امام بازگو کند، اینک خود ایشان برای او می گفتند.
من با خود گفتم الان چه بر سر هارون آمده؟ چرا هیچ صدایی از زجه و فریاد سوختن او به گوش نمیرسد؟ درست است که او یار خالص امام است، اما سوختن را چگونه تاب می آورد و دم نمی زند؟ نگاه سهل هم گاهی با کلافگی به طرف تنور می رفت و باز به سخنان امام گوش می داد. تا آنکه حضرت فرمودند: برخیزید و داخل تنور را ببینید. من و سهل از جای خود کنده شدیم و با اضطراب از آنچه قرار است ببینیم به طرف تنور رفتیم. اما در کمال تعجب هارون مکی را دیدیم که آرام و سالم درون شعله ها نشسته است. بی آنکه ذره ای آسیب دیده باشد. گرمای شعله ها سر و صورت مرا آزار می داد، ولی در او هیچ اثری نکرده بود. سپس برخاست و از تنور بیرون آمد. سهل از تعجب دهانش باز مانده بود.
آتش به امر امام بر هارون سرد و سلامت گشته بود. هر سه برگشتیم و در خدمت امام نشستیم. آن حضرت به سهل فرمودند: در خراسان چند نفر مانند او می شناسی؟ سهل گفت: به خدا قسم احدی را نمیشناسم! امام با نگاهی پر معنا فرمودند: هنگامی که ما حتی پنج نفر از این گونه یاران نداریم، چگونه قیام کنیم؟! سهلبنحسن سرش را پایین انداخت و با شرمساری تمام به فکر فرو رفت. امام باز مشغول نوشتن پاسخ نامه شدند. هارون حبه ای انگور برداشت و در دهان گذاشت و من در دل آرزو کردم ای کاش روزی برای امام خود، مانند او باشم...
برگرفته از روایت مامون رقی به نقل از منتهی الامال
رضوانه طوقی
منابع
- منتهی الامال/ جلد 2؛ مدینه المعاجز/ ج6 / ص114