در این مطلب، سه داستان، مبل استیل، باغ آسمانی ، ملکه ی آسمونی ملاحظه می گردد.
مبل استیل و شوهر کارمند
مریم، دیگه خسته شده بود، همه ی دوستاش خونه های بزرگ داشتن با اسباب و اثاثیه نو، اما اون، یه خونه ی کوچیک، با مبل های زهوار درفته و فرش های نخ نما شده!
توی این چند سال با حقوق کارمندی شوهرش ساخته بود و دم نمی زد، اما دیگه نمی تونست، دلش مبل استیل می خواست، فرش های نو، پرده های والان دار و روتختی کارشده…
مریم پیش خودش فکر کرد که دیگه امروز باید تکلیفشو تعیین کنه، اصلا به اون چه که شوهرش از کجا می خواد پول اینها رو بیاره؟
تو همین فکرها بود که یه جمله روی بیلبورد بزرگراه، حواسشو پرت کرد: حضرت فاطمه زهرا، به همسرشون امیرالمؤمنین علىّ علیه السلام فرمودند: من از خداى خود شرم دارم که از تو چیزى را درخواست نمایم که توان تهیه آن را نداشته باشى . امالی شیخ طوسی: ج 2، ص 228.
چشم های مریم بارونی شد، استغفروللهی گفت و خدا رو به خاطر این نشونه ای که سر راهش گذاشت، شکر کرد.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا»
باغ آسمانی (داستان)
روزی روزگاری توی یکی از آسمانها، آن بالا بالاها که دست هیچ بشری به تنهایی به آن نمی رسه یک فرشته بسیار زیبا به نام «حورا» مشغول تماشای اهل زمین بود.
او از آن بالا دید که آدمها اسیر اژدهای دوسری شدند که آنها را از هر چه خوبی بود دور کرده و آدمها بقدری سرگرم بردگی برای اژدها بودند که اصلاً معنای زندگی را فراموش کرده بودند و با فراموش کردن مفهوم واقعی زندگی، مفهوم خیلی چیزهای دیگر مثل مهربانی گلهای خوشبو، صفای چمنزارهای سبز، سخاوتِ گرمایِ خورشید و پاکیِ زلالِ آب و معصومیتِ پروانه ها را هم از یاد برده بودند و فقط همه همّ و غم و نگرانیها شون نان و خواب شب بود و در اثر فرمانبرداری زیاد از اژدها، بدون اینکه متوجه باشند رنگ نازیبای او را به خودشان گرفته بودند و مثل او بی رحم و کینه توز شده بودند، دیگه کسی به زیبایی عاطفه و مهربانیِ لبخند و دوستی و محبت و ایثار و وفای به عهد فکر نمی کرد و خلاصه که دیگه کسی به کسی نبود.
به همین خاطر هم از خدا خواست تا او را برای مدتی به زمین و میان آدمها بفرسته تا به آنها کمک کنه و از این همه بدی و تنهایی و تاریکی نجاتشان بده، خدای مهربان هم که آن فرشته اش را خیلی خیلی دوست می داشت این اجازه را به او داد و به این ترتیب او به زمین آمد.
«حورا» در منزل یک باغبان مهربان که کارش پرورش گلهای خوشبو بود مشغول زندگی شد. او هر روز با مناجاتهای خودش باعث می شد، رنگین کمانی درخشان از خانه باغبان تا اوج آسمانها کشیده بشه و عطر دل انگیزی فضای اطراف را تا دور دستها پر کنه و مردم با دیدن این انوار نورانی و خوشبو به وجد و نشاط می آمدند و به سوی او کشیده می شدند، باغبان متوجه شد از طرفی مردم به حورا گرایش پیدا کردند و از سوی دیگر حورا تنها کسی است که این نیرو را داره تا به هر چیزی معنا و مفهوم ببخشه از او خواست تا در پرورش گلها به او کمک کنه تا بتوانند گلهایی با ویژگی های خاص تربیت کنند و آنها را به مردم هدیه کنند.
مردم با بوئیدن هر دسته گل خصلت و خویی تازه پیدا می کردند، آنها با بوئیدن گلهای سرخ به یاد مهر ومحبت فراموش شده خودشان می افتادند، و وقتی گلهای سپید مریم را می بوئیدند به یاد معصومیتهایی می افتادند که در اثر خشونت از دست رفته بودند. با بوئیدن لاله های سرخ به فکر گذشت و ایثار برای یکدیگر فرو می رفتند و عطر یاسهای سپید ذوق و اشتیاق عبادت را در وجودشان شعله ور می ساخت و به همین منوال با بوئیدن هر گل به یاد یکی از شاخه هایِ انسانیتِ خود که سالها پیش به دست اژدها شکسته شده بود و می رفت تا ریشه اش هم توسط نفس آتشین او سوخته بشه و از دست بره، می افتادند و با زنده شده آن یادها، جوانه های امید روئیده می شد و مردم روز به روز به« حورا» و باغش دل بسته تر می شدند و زیاد به دیدن آنها می آمدند.
اژدها که متوجه تغییر رفتار آدمها شد، فهمید که اگر جلوی باغبان و «حوراء» را نگیره مردم بعد از مدت کوتاهی دیگر برای او بردگی نخواهند کرد و دنیایی را که او پر از زشتی و تاریکی کرده بود تبدیل به گلستان زیبا و پر گل خواهد شد و دانایی و معنویت جای جهل و نکبت را خواهد گرفت و دیگر جایی برای جولانهای او باقی نخواهد ماند. لذا تصمیم گرفت تا باغ را تصاحب کند. به همین منظور هم یک شب وقتی همه در خواب بودند، وارد باغ شد و از آنجا که جثه اش بزرگ و متعفن بود در همان لحظات اول خیلی از گلها، از جمله گلِ انصاف و غیرت و شجاعت را از بین برد.
صبح روز بعد وقتی فرشته بعد از مناجات روزانه اش خواست وارد باغ بشه و مطابق هر روز مشغول پرورش گلهای خوبی و هدیه کردن آنها به مردم بشه با حرارت آتشین اژدها روبرو شد و یکی از بالهاش و مقداری از صورتش به شدت سوخت و از آن روز به بعد در بستر بیماری افتاد دیگر نتوانست به باغ و گلهاش سرکشی کنه و وقتی از مردم خواست تا با کمک آنها دو باره باغ را آباد کنه و از دست اژدها بیرون بیاره، آن مردم ترسو که سالها بردگی برای اژدها از آنها آدمهایی کر و گنگ و کور ساخته بود و تازه بعد از آمدن «حوراء» داشتند کمی به خودشان می آمدند به او هیچ کمکی نکردند و فرشته را تنها گذاشتند.
حالا دیگه «حوراء» هم بالش سوخته بود و هم دلش از این همه غربت شکسته بود، به همین خاطر برای باغبان از این همه بی وفایی مردمی که آنقدر برایشان زحمت کشیده بود گله کرد و به او گفت که چقدر دل تنگ آسمان و آسمانیهاست و قصد داره تا آن مردم ترسو را به حال خودشان رها کنه و برای همیشه از زمین بره و از او خواست تا هرگز از زمان و محل کوچ او با این مردم بی انصاف قدر ناشناس صحبتی نکنه و این طور شد که در شبی تاریک آن هنگام که ماه هم نور خودش را از اهل زمین دریغ کرده بود «حورا» به آسمان پرواز کرد، به جایی که به آن تعلق داشت صبح وقتی باغبان برای عیادت از او آمد دید در بسترش فقط 11 ستاره درخشان قرار دارد و دیگر هیچ، باغبان اندوهگین از غمِ فراق و دوری «حورا» یازده ستاره را برداشت و در جای امنی مخفی کرد تا هر کدام را در هر زمان فقط به دست کسانی بدهد که از ته دل خواهان دیدار دوباره با فرشته هستند تا آنها بتوانند با استفاده از نور و درخشندگی هر یک از ستاره ها راه آسمان را بپیمایند و خود را لایق دیدار فرشته کنند بعد از کوچ «حورا» از زمین، اهل زمین و زمینیان دیگر با بوئیدن گلها معنا و مفهومی را حس نمی کنند و فقط عطر دل انگیز گلها، مردم را به یاد او و خوبیهایش می اندازد و اشک حسرت از دیده ها جاری می شود.
ملکه آسمونی
شب از نیمه می گذشت . گنجشک کوچولو لبه ی دیوار گلی ِ یه خونه نشسته بود وبا تعجب به در خونه نگاه می کرد. در سوخته بود و گریه می کرد . صدای گریه ش نمی ذاشت گنجشک کوچولو بخوابه . پر زد و رفت جلوی در نشست . به در سلام کرد و گفت سلام در قشنگ ، چرا گریه می کنی؟ چرا صورتت سوخته ؟ کی اذیتت کرده ؟ می دونی تا وقتی تو گریه کنی نه من ، نه هیچکس دیگه نمی تونه راحت بخوابه ؟ صدای گریه ی در بلندتر شد، انگارتازه بغضش ترکید ، زیر لب گفت ، آخه گنجشک کوچولو ، تو که نمی دونی چه بلایی سر من اومده و باز هم گریه کرد.
گنجشک گفت ! ببخشید اگه ناراحتت کردم ، من تازه به این شهر اومدم ، خسته از راه طولانی خواستم این جا شبو بخوابم که صدای گریه ی تو رو شنیدم. اصلا نمی خواستم ناراحتت کنم.
در هق هق کنان گفت : تو منو ناراحت نکردی ، یاد اتفاقی افتادم که منو به این روز انداخت و گریه ام بیشتر شد می خوای برات تعریف کنم
گنجشک گفت ، آره ، دوست دارم داستانتو بشنوم. شاید این طوری هم تو آرومش می گیری. هم من خواببم ببره .
در گفت: باشه پس بیا این جا نزدیک من ، سر تو بزار تو گنج چهار چوبم برات بگم .
سالها پیش من درخت تنومند و بزرگی بودم. یه روز مرد نجار به جنگل اومد و منو با تبر برید. بعد به کارگاهش برد و بعد از چند روز که هر تکه ی برش داده ی منو به تکه ای وصل کرد یه در قشنگ و زیبا از من ساخت . بعد یه مرد قد بلند و زیبا که مهربونی از تو چشماش معلوم بود به نجاری اومد و منو خرید به مرد نجار گفت قراره دخترش عروس بشه و منو برای نگهبانی از خونه ی دخترش می خره . تا اجازه ندم هیچ غریبه ای وارد خونه بشه و از اهل خونه ی دخترش مراقبت کنم. می گفت ، دخترش ملکه ی آسمونیه و خیلی باید ازش حمایت کنه. خلاصه من اومدم این جا و شدم در خونه ی ملکه ی آسمونیا ، ملکه زیباترین و خوش بوترین موجودی بود که تا اون روز دیده بودم، اولین کسی که از میان دلم رد شد همسر ملکه بود که امیر آسمونیا صداش می کردند . اصلا می دونی چیه ؛ این خونه وصل به آسمون بود. ملکه و امیر بیشتر با آسمونیا کار داشتن تا با اهل زمین . خونه شون همیشه بوی یاس می داد . تازه هر زمانی که فرشته های آسمون می خواستن به دیدن ملکه و امیر بیان ازشون اجازه ی ورود می گرفتند و از میون دل من رد می شدند. سالها گذشت و من انقدر فرشته و ملک و پری دیدم که دیگه یادم رفت یه تیکه چوب بی ارزش بودم و درِ زمینی ام !
من شاهد تولد بچه های ملکه و امیر بودم که هر کدومشون اندازه ی یه دنیا دوست داشتنی و عزیز بودن .
ملکه و امیر دو تا پسر داشتن و دو تا دختر و من می دونستم که منتظرن خدای مهربون یه پسر دیگه بهشون بده
اما روزگار یکهو تغییر کرد. پدر ملکه ، همون مرد مهربونی که منو به این خونه آورده بود تو بستر بیماری افتاد و یه روز من صدای گریه ی ملکه و امیر رو شنیدم .بچه ها هم زانوی غم بغل کردند و هر کدوم یه گوشه ی حیاط نشستند. و من فهمیدم ملکه پدر مهربونش رو از دست داده
دیگه ازون روز لبخند به لب ملکه نیومد اما ، اتفاقی که منو به این روز انداخت هیچکدوم اینا نبود. دو سه روز بعد از رفتن پدر ملکه و امیر تو خونه نشسته بودن و بچه ها شونو تو بغل گرفته بودن . غصه و غم از سر وروی خونه می بارید، آخه پدر شونو خیلی دوست داشتن. منم تمام حواسم بهشون بود تا اگه کاری ازم بر می اومد براشون انجام بدم.
ناگهان ضربه ی محکمی به پهلوم خورد. نگاه کردم به بیرون دیدم مرد زشت و وحشتناکی با یه عالمه سرباز پشت سرم ایستاده و با لگد به پهلوم می زند. خودمو محکم جمع کردم و یاد همون روز اولی افتادم که پدر ملکه منو می خرید، انگار اون روز برای همچین روزی منو می خرید مرد پشت سر هم داد می زد و به امیر می گفت بیرون بره ، اما ملکه که می دونست اگه امیرش از خونه بره ، مرد و سربازاش می کشنش خودش اومد کنار من بازم بوی یاسش دیونم کرد. گفتم اگه بمیرم نمی زارم کسی بی اجازه از من رد شه ملکه گفت : چی کار دارین؟ مرد گفت؛ به امیر بگو بیاد بیرون
ملکه گفت: اگه نیاد چی؟ مرد فریاد کشید ؛ خونه تونو آتیش می زنم .
ملکه گفت : حتی اگه ملکه آسمونیا پشت در با شه ؟ مرد گفت؟ با ملکه آسمونیا آتیش می زنم
و من یهو احساس کردم همه ی تنم داره می سوزه ، تا جایی که می تونستم خودمو محکم گرفتم مرد شعله های آتیشو به همه جای تنم می زد تا زودتر بسوزم. ملکه هنوز پشت من پناه گرفته بود. مرد چند تا لگد محکم دیگه به پهلوم زد . چارچوبم داشت می سوخت گل میخای رو سینه م داغ شده بود می خواستم به ملکه بگم از کنار من دور شه که مرد لگد محکم دیگه ای به پهلوم زد ، من از چار چوبم جدا شدم و خوردم به…..
گنجشک کوچولو اشکاشو پاک کرد و گفت : بسه دیگه ، دیگه تعریف نکن ،من طاقت شنیدنشو ندارم
در گفت ، حالا فهمیدی چرا من این شکلی شدم و این قدر گریه می کنم؟
گنجشک گفت: فقط یه چیزی بهم بگو ملکه ای آسمونیا چی شد/
دو تا قطره اشک درشت از چشمای در چکید و گفت : رفت به آسمون، پسر کوچولوشم با خودش برد، اصلا از اولش هم مال آسمونیا بود. من فقط اینو خوب می دونم که هر کسی که اون جوری که ملکه دوست داشت زندگی کنه و از ته دلش ملکه و امیر و بچه ها شو نو دوست داشته باشه یه روزی به آسمون می ره و کنار اونا زندگی می کنه .