نَسَب آن بزرگوار به حضرت نوح (علیه السلام) برمی گردد...
حضرت صالح نبی (علیه السلام)
نَسَب آن بزرگوار به حضرت نوح (علیه السلام) برمی گردد؛ آنچه از روایات برمی آید، ایشان صالح پسر ثمود، پسر عاد، پسر ارم، پسر سام، پسر نوح (علیه السلام) بودند. حضرت هود (علیه السلام) مكرر قوم خود را به قدوم او بشارت میداد. اما بعد از وفات آن حضرت همۀ قبائل و طوائف کافر شده و در اطراف زمین پراکنده گردیده بودند و از آن جمله طوائف زیادی بودند که در وادی القُری (که زمین وسیعی بین شام و یثرب است) سکونت نموده و آنها را قوم ثمود مینامیدند. تعداد آنها به قدری زیاد بود که قابل شمارش نبوده است. ایشان در برخورداری از ثروت و وفور نعمت سر آمد تمام قبائل گردیده و عمر هر کدام آنها از جميع طوائف و امتهای گذشته بیشتر می شد. در آن صحراهای بی پایان، قصرها و منزلهای بسیار بلند و زیبا و مستحکم برای ایام تابستان خود ساخته بودند. عمر ایشان چنان طولانی می گشت که آن بناها و منازل، فانی و خراب میشد، پیش از آنکه عمر آنها به سر آید. ایشان درون کوههای عظیم را سوارخ نموده و در آنها باز منزلهای بسیار زیبا و محکم برای ایام زمستان خود بنا می نمودند، به طوری که فانی شدنی نبود.
زراعت و انواع میوهها و نعمتهای ایشان به قدری فراوان بود که به حدّ و وصف در نمیآمد. حتی درختها و خرمای نخلستانشان هسته و ضایع نداشت و به قدری نرم و لطیف بود که به اشاره ای ریز ریز میشد. ولی هر چه بر آنها نعمت الهي زيادتر میشد، اصرار آنها بر کفر و طغیان و معصیت بیشتر می گردید و اقبالشان بر بت پرستی و عبادت سنگ و چوبهای تراشیده شدت می یافت. حق تعالی در سورهای متعدّدی در قرآن کریم اشاره به قصه آنها فرموده و آنها را «ثمود» که نام قبیله شان بوده، نامیده است و گاهی هم آنها را تعبیر به «اصحاب الحجر» فرموده است؛ زیرا نهر بزرگی در بین آنها بود که آن را «حجر» نامیده بودند. فرمود: (وَلَقَدْ كَذَّبَ أَصْحَابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ)1 و یا فرمود: (إِلَى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا)2 و نیز فرمود: (كَذَّبَتْ ثَمُودُ الْمُرْسَلِينَ إِذْ قَالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ صَالِحٌ أَلَا تَتَّقُونَ)3 و ...
پس از آنکه طغیان آن جماعت در کفر و معاصی از حد گذشت، حق تعالی حضرت صالح (علیه السلام) را به پیامبری خود انتخاب فرمود و نزد آنها فرستاد؛ که آنها را دعوت به حق پرستی نماید. در آن زمان عمر شریف آن جناب ١٦ سال بود. پس آن حضرت بر حسب امر الهی سالهای طولانی به دعوت ایشان مشغول بود و شب و روز در مجامع و محافلشان با اظهار معجزات، ابلاغ پیغمبری خود را نموده و آنها را نصیحت میکرد که از عبادت بتها روی گردانند. مدت یکصد و چهار سال در بین آنها اقامت نمود و انواع صدمات و اذيتها را از آنها تحمل کرده و هيچ يك به آن جناب ایمان نیاوردند و آنچه توانستند او را آزار نموده و نسبت دروغ و دیوانگی و سحر به ایشان داده و از ورود به مجالس خود منعش نمودند. آن قوم جاهل با سنگ و چوب او را به شدت می زدند و مجروح می نمودند و میگفتند: (أَتَنْهَانَا أَنْ نَعْبُدَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا)4 «آیا ما را نهی میکنی از پرستش آنچه را که پدران ما پرستش می کردند»؛ (قَالُوا إِنَّمَا أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ)5 «قوم صالح گفتند: به یقین تو را سحر کردهاند»؛ (مَا أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا)6 «تو هم مثل ما بشری بیش نیستی» و گاهی میگفتند: (قَالُوا يَا صَالِحُ قَدْ كُنْتَ فِينَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا أَتَنْهَانَا أَنْ نَعْبُدَ مَا يَعْبُدُ آبَاؤُنَا وَإِنَّنَا لَفِي شَكٍّ مِمَّا تَدْعُونَا إِلَيْهِ مُرِيبٍ)7 «...ای صالح به تو امید داشتیم که ما را برای پرستش بتها اعانت و همراهی کنی و در دین ما كمك ما باشی؛ همگی از تو نا امید شدیم که بدعتي گذارده و دین تازه ای برای ما آورده ای و البته جنّ در تو نفوذ کرده که آمده ای و ادعای پیغمبری میکنی و با آنکه مثل ما خواب و خوراك داری، چه شد که بر ما امتیاز پیدا کرده و برای پیغمبری سزاوارتر از ما شده ای!؟»
نقشه اي براي قتل جناب صالح (عليه السلام)
آن جناب در تمام آن مدت طولانی بر همه صدمات و بهتان های ایشان، صبر و شکیبائی می نمود. همیشه اوقات، آن جماعت هر قدر که می توانستند آن حضرت را مسخره و استهزاء نموده و به اقسام و انواع اذيتها بدن مبارکش را آزرده می ساختند. تا آنکه روزی بزرگانشان در مجلسی جمع شده و در امر آن بزرگوار با یکدیگر مشورت نمودند و در خاتمه همگی آنها اتفاق بر این رای کردند: (قَالُوا تَقَاسَمُوا بِاللَّهِ لَنُبَيِّتَنَّهُ وَأَهْلَهُ ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لِوَلِيِّهِ مَا شَهِدْنَا مَهْلِكَ أَهْلِهِ وَإِنَّا لَصَادِقُونَ)8 «گفتند که شما همقسم شوید که با هم شبیخون زنیم و شبانه صالح را به قتل برسانیم، آن گاه به وارث او همه شهادت خواهیم داد که ما در مکان ارتکاب قتل (او و اهلش) حاضر نبودیم و البته ما راستگوییم».
هنگامی که ظلمت و تاریکی شب، عالم را فرا گرفت، جماعت زیادی به خانه آن جناب ریخته و چون به آن حضرت حمله نمودند و اراده کشتن او را کردند، از آسمان به امر حق تعالى سنگ ريزه بر آنها نازل شده و تمامی آنها را هلاك و به جهنم واصل نمود و احدي از آنها را باقی نگذارد و این است معنی قول الهی: (وَمَكَرُوا مَكْرًا وَمَكَرْنَا مَكْرًا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ)9؛
چون این خبر منتشر شد، ضجه و غلغله در شهرها ظاهر گشته و همگی خود را عاجز از دفع و کشتن آن جناب دیده و ناچار رو نمودند به معابد و بتخانه هاي خود که در زمان ایشان بیش از هفتاد بت را میپرستیدند. پس برای هلاكت صالح و دفع او به آن بتها متوسل شدند.
پيشنهاد صالح نبي براي امّتش
حضرت صالح (علیه السلام) در بین آنها حاضر شده و به آنها فرمود: ای جماعت! من ١٦ ساله بودم که مبعوث به پیغمبری شده و نزد شما آمدم و امروز عمر من ۱۲۰ سال است و در تمام این مدت شما را به سوی خدای یکتا و عبادت حق و ترك بتپرستی دعوت نمودم و هيچ يك اجابت نکردید و امروز دو مطلب را به شما پیش نهاد می دهم که یکی از این دو را اگر اجابت کنید من از میان شما میروم؛ چه آنکه من از شما ملول و شما نیز از من ملول شدهاید.
گفتند: آن دو مطلب چیست؟ فرمود: یا آنکه شما از من چیزی بخواهید که من از خدای خود بخواهم که اگر اجابتم کرد و خواسته شما را روا نمود، به او ایمان بیاورید و یا آنکه من از خدایان شما حاجتی میطلبم که اگر اجابتم کرده و حاجت مرا روا کردند، من به آنها ایمان میاورم. آن جماعت چون این کلام را از آنجناب شنیدند همگی اجابت نموده و گفتند: در گفتار خود انصاف کردی و کلام صحیحی گفتی. پس از آن، روز معینی را نام بردند که در آن روز همگی با آن جناب در بیرون شهر برای اختیار یکی از آن دو مطلب جمع شوند.
چون روز موعود فرا رسید، اهل شهر بیرون رفته و همه بتهای خود را به همراه بردند و در نزدیکی کوهی که در آن صحرا بود اجتماع نمودند و بتها را بر زمین استوار کرده و برای عبادت آنها مثل حلقه در اطراف ایشان به خاك افتادند و بر ایشان سجده طولانی کرده و نزد آنها تضرّع و گریه و زاری بسیاری نمودند و دستها و بدنهای خود را به آنها برای تبرّك می مالیدند و به آنها التماس می کردند که اگر صالح از شما چیزی بطلبد، البته جوابش را بگوئید و حاجتش را روا کنید و ما را در پیشگاه او رسوا و خجالت زده نکنید.
پس از آن در پای بتها، تعداد زیادی از گاو و گوسفندان خود را قربانی نموده و گوشتهای آنها را خوردند و بعد از فارغ شدن از همه اعمالشان، حضرت صالح (علیه السلام) را طلبیده و گفتند: بیا هر چه میخواهی از خدایان ما بطلب و هر حاجتی که داری از آنها سئوال کن. آن جناب پیش آمد و اسم بت بزرگ را پرسید. سپس در مقابل آن بت بزرگ ایستاد و او را به نامش صدا کرده و چون جوابی از او نشنید، اسمهاى بقیه بتها را پرسید و در مقابل هر يك از آنها ایستاد و آنها را باز به اسمشان ندا کرد و از هيچ يك جوابی نشنید. پس رو به آن جماعت نموده و گفت: ای قوم! دیدید که هیچکدام جواب مرا ندادند. حال شما هر چه میخواهید بگوئید تا من از خدای خود برای شما بخواهم و فوراً اجابت فرماید.
پس آن جماعت متوجه بتهای خود شده و آنها را مورد عتاب و ملامت خود قرار دادند که چرا جواب صالح را نمی دهید و چون باز هم از آنها جوابی نشنیدند به جناب صالح (علیه السلام) گفتند: تو از ما دور شو تا ما با خدایان خود خلوت کنیم. هنگامی که آن جناب از ایشان دور شد، فرش ها و ظرفها را انداختند و در پیش آن بتها بر خاک غلطیدند و گفتند: اگر امروز جواب صالح را نگویید ما رسوا می شویم. ساعتها بر این حال گذشت و سپس حضرت صالح (علیه السلام) را طلبیدند و گفتند: اکنون سوال کن تا جواب بگویند. پس آن حضرت یک یک را ندا کرد و هیچ یک جواب نگفتند. پس آن جناب فرمود: ای قوم! روز رفت و اینها جواب من را نمی دهند؛ پس از من سوال کنید تا از خدای خود بخواهم تا در همین ساعت شما را اجابت فرماید.
آن قوم از سرکردهها و بزرگان خود، هفتاد تن را انتخاب کردند و گفتند: ای صالح! ما از تو سوال میکنیم. حضرت فرمود: این قوم همه راضیند به شما؟ همه گفتند: بلی، اگر این جماعت تو را اجابت کنند ما نیز تو را اجابت می کنیم. آنگاه آن هفتاد تن گفتند: ای صالح! ما از تو سوال می کنیم و اگر پروردگار تو اجابت کرد، ما نیز تو را متابعت می کنیم و همه اهل شهر ما نیز تو را متابعت خواهند کرد. پس آن جناب فرمود: آنچه خواهید سوال کنید...
منابع:
1 حجر/ 80
2 نمل/ 45
3 شعراء/ 141 و 142
4 هود/ 62
5 شعراء/ 153
6 شعراء/ 154
7 هود/ 62
8 نمل/ 49
9 نمل/ 50