پس از آنکه از بتهای کافران هیچ اجابتی برنخواست، حضرت صالح...
درخواست قوم ثمود
پس از آنکه از بتهای کافران هیچ اجابتی برنخواست، حضرت صالح (علیه السلام) به ایشان فرمودند: آنچه می خواهید از من سوال کنید. ایشان به کوهی که در آن نزدیکی بود اشاره کردند و گفتند: ای صالح! بیا برویم به نزدیک این کوه که در آنجا سوال کنیم. پس همگی با آن جناب به طرف آن کوه روانه شدند تا آنکه به آنجا رسیده و گفتند: ای صالح! از خدای خود بخواه که در همین ساعت از دل این کوه، شتری بیرون بیاید سرخ موی و پُر کُرک که ده ماهه آبستن بوده و به بزرگي اين صخره بوده باشد.
آن جناب فرمود: اي مردم! چیزی خواستید که بر من صعب و دشوار است؛ ولی بر خدای من بسیار سهل و آسان است. پس روی خود را به طرف آسمان نمود و از حق تعالی آنچه را که آنها خواسته بودند سؤال کرد و هنوز دعایش تمام نشده بود که بناگاه همگی دیدند که آن کوه با آن عظمت به حرکت در آمده و به خود پیچید؛ مثل زن آبستن در وقت زائیدن. به نحوي كه تمام آن جمعیت متحیّر و مبهوت گشتند و صدای بسیار مهیب و سختی از آن شنیده شد که نزديك بود تمام آن جماعت از شدت بیم و هراس هلاك شوند.
پس از آن کوه شکافته شد و سر شتری که خواسته بودند بیرون آمد و تدریجاً باقی بدن او هم بیرون آمد، به همان صفاتی که در عظمت و فربهی طلبیده بودند. از دیدن آن شتر به حدّی ترس بر آن جماعت غالب شد که نزديك بود همگی زهره ترکانده و بمیرند. نفسها در سینه ها پنهان و چشمهایشان خیره و بدنهايشان بلرزه افتاد و از تعجب و حیرت و خوف زبانشان از کلام خاموش و لعاب در دهانشان خشك و دلهايشان طپیدن گرفت و عقلشان پریشان شد. تا آنکه پس از مدتی که به خود آمدند گفتند: ای صالح! چه قدر خدایت تو را زود اجابت نمود! حالا از او بطلب که این شتر بچه اش را بزاید و ما بچه اش را هم بینیم.
آنجناب باز به سجده و مناجات مشغول شد و اجابت آنها را از حق تعالی درخواست نمود و پیش از آنکه سر از سجده بر دارد، همگی دیدند که آن حیوان بچه خود را زائید و آن بچه بر گرد ناقه می گردید تا آنکه به مکیدن پستان مادر مشغول شد و آن جماعت، بیش از پیش حیرت زده شده و همگی اظهار ایمان نمودند و گفتند: ای صالح! ما دانستيم و يقين کردیم که خدای تو در عزت و بزرگی و قدرت بالاتر و بهتر از خدایان ماست که ما آنها را می پرستیدیم.
آنجناب فرمود: آیا دیگر برای شما شک و بهانه ای باقی مانده؟ گفتند: نه! بیا به شهر برویم که برای اهل آنجا قصه را حکایت کنیم تا همگی ایمان بیاورند. آن جناب با ایشان روانه گشت، اما پیش از آنکه به شهر برسند ٦٤ نفر از آنها مرتد و کافر گشتند و فقط ۶ نفر از آنها با ایمان وارد شهر شدند و بین آنها و سائرین گفتگو و جدال شد و اهل شهر فریادشان بلند گردید که این عمل صالح، سحر است و ایمان نخواهیم آورد و به قدری مخاصمه بین آنها با آن ۶ نفر طول کشید که یکنفر از آن ٦ نفر هم شك نموده و در نتیجه او هم مرتد شد و به کفر خود برگشت و فقط ۵ نفر از آنها بر ایمان خود ثابت ماندند.
ورود ناقه به شهر
پس از آن حضرت صالح (علیه السلام) آن شتر را با بچه اش به شهر آورد و چون اهالی شهر او را دیدند، از بزرگی و جثّه او در حیرت فرو رفته و همگی را بیم و ترس فرا گرفت و چهار پایان آنها از گاو و گوسفند و سائر حیواناتی که داشتند همگی از دیدن آن شتر ترسیده و فرار میکردند و آن جناب فریادش در میان آن جماعت بلند شد و فرمود: (وَإِلَى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا قَالَ يَا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرُهُ قَدْ جَاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَكُمْ آيَةً فَذَرُوهَا تَأْكُلْ فِي أَرْضِ اللَّهِ وَلَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَيَأْخُذَكُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ)1 «... گفت: ای قوم، خدای یکتا را بپرستید که جز او شما را خدایی نیست، اکنون معجزه ای واضح و آشکار از طرف خدایتان آمده، این ناقه خداست که شما را آیت و معجزی است بزرگ، او را واگذارید تا در زمین خدا چرا کند و قصد سوئی درباره او مکنید که به عذابی دردناک گرفتار خواهید شد.»
حضرت صالح (علیه السلام) آنقدر شب و روز در نصیحت و موعظه آنها کوشیده که بیشتر آنها اطاعت آن جناب را نموده و ایمان آوردند. پس از آن به امرالهی چنین مقرّر شد که رودخانه ای که در شهر آنها بود و او را نهر حجر میگفتند و در قرآن کریم اینگونه به آن اشاره شده: (وَ لَقَدْ كَذَّبَ أَصْحَابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ)2 و زندگانی همگی آن مردم به آب آن نهر بستگی داشت، باید یکروز تمام در اختیار آن شتر باشد و تمام آن را بیاشامد و در عوض، آن حیوان از شیرش همگی آن قبائل را سیراب کند و در روز دیگر قسمت مردمان باشد. در آیات قرآنی هم به آن اشاره فرمود: (قَالَ هَذِهِ نَاقَةٌ لَهَا شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ)3 یعنی «صالح گفت: این شتري است که آشامیدن این آب یک روز برای او است و یکروز برای شما که معلوم و معین است»
مدت زمانی برای آن جماعت به همین نحو گذشته که تمام آب آن نهر را یک روز شتر مینوشید و تمام اهالی شهر از شير او سیراب می شدند و روز دیگر از آب آن نهر استفاده می کردند و خیر و برکت زیاد شد و جمیع مردمانش در نهایت خوشی و راحتی و وسعت زندگی می کردند و حضرت صالح (علیه السلام) در بین آنها مورد توجه و احترام واقع شده و به ایمان آنها خوشنود و مسرور بود؛
خبري ناگوار از آسمان
ناگاه وحی آسمانی به آنجناب رسید که: به زودی قوم تو مرتد خواهند شد و این شتر را خواهند کشت و دست و پای او را خواهند برید و گوشت او را پس از کشتن می خورند. آن جناب از این خبر غمناك و محزون گشت و قوم خود را از آن مطّلع گردانید. آنها با کمال شدت و تندى انكار نموده و میگفتند: هرگز و هیچ وقت چنین نخواهد شد و هیچ کسی از ما به این امر اقدام نخواهد کرد.
تا آنکه آنجناب فرمود: اگر شما این کار را نمی کنید پس به یقین از شما اولادى خواهد آمد که آنها چنین عملی را می کنند. چرا که وحی آسمانی دروغ نمی شود و البته صحیح است. آنها گفتند: علامت و مشخصات آن شخصی را که مرتکب چنین جنایتی خواهد شد برای ما بیان فرما تا او را شناخته و به قتل برسانیم. فرمود علامتش این است که او جوانی خواهد بود که مویش زرد و چشمانش به رنگ آبى و رنگ صورتش میل به سرخی دارد و صفاتش چنین و چنان باشد. آنها قسم یاد کردند که ما مواظبت می کنیم هر زنی که چنین بچه ای بزاید، بچه او را می کشیم.
پس رؤسای آن قوم اجتماع نموده و همگی بر این رای اتفاق کردند و زنان مخصوصی برای قابلهگی زنان آبستن معین نمودند که در نهایت محافظت باشند تا هر زنی که چنین پسری بزاید و این صفات در او باشد فوری بچه اش را بکشند. تا آنکه ۹ نفر از بزرگان آنها برایشان اولاد ذكور آمد و در آنها بعضی از آن صفات را دیدند و خود آن پدران بچه هایشان را تلف کردند. اما پس از کشتن بچه ها پشیمان شده و از دین صالح، بیزار و مرتد شدند و با تمام جدّیت در مقام دعوت دیگران به کفر و ارتداد بر آمدند و سعی بسياري در فساد نمودند و به قول خداي تعالى: (وَكَانَ فِي الْمَدِينَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَلَا يُصْلِحُونَ)4 «و در شهر صالح، نه نفر (از رؤسای) قبیله بودند که دائم در زمین به فتنه و فساد میپرداختند و هرگز قدمی به صلاح (خلق) بر نمیداشتند.» و به قدری مردم را ترغیب بر اعراض از صالح و کشتن شتر می نمودند تا آنکه جماعتی آنها را اجابت نموده و با آنها در تلف کردن آن شتر اتّفاق کردند.
متّفق بر قتل
پس از اتّفاق آن جماعت برکشتن شتر، در مقام مشورت بر آمدند که چه کسی این امر را انجام دهد و اين خبر در بین قوم منتشرشد. در میان آنها دو زن بودند که بي اندازه حسد حضرت صالح (عليه السلام) را در سینه داشته و با آن جناب بسيار عداوت داشتند و نام یکی «صدوف» بود که در جمال و زیبائی خلقت و در مال و ثروت و داشتن چهار پایان از گاو و گوسفند و شتر، سر آمد دیگران بود و دیگری نامش «عنيزه» بود که پیش از ریاست جناب صالح، او رئیس و حکمران قوم ثمود بود و پس از آنکه آنجناب مبعوث به پیغمبری شد و کلیه قوم فرمان بردار او گشتند آن زن آتش حسد در سینه اش مشتعل شده و همیشه اوقات سعی و کوشش در اهانت به آنجناب می نمود و قوم و طایفه خود را ترغیب و تحریض بر کشتن ناقه آن حضرت می کرد.
پس از آنکه آن دو زن خبر اتفاق آن ۹ نفر را بر کشتن ناقه شنیدند، بسیار مسرور و خوشحال شدند. روزي آن زن که صدوف نام داشت، یکی از آن ۹ نفر را طلبیده و او را بر کشتن آن ناقه تشویق و ترغیب زیاد نمود و به او وعد داد که بعد از آنجام این امر خود را به نکاح او در آورد. آن زن دیگر که نامش عنیزه بود، شخص ديگري از آن 9 نفر را طلبيد که نامش قدار بود و به او وعده و نوید بسياري داد که اگر شتر را بکشد هر يك از دختران خود را که موافق میل او باشد بدون عوض و مهر به او بدهد و او مردی بود که از زنا به عمل آمده بود و پدر معینی نداشت و زرد مو و کوتاه قد و چشمش به رنگ آبي بود به همان صفاتي که جناب صالح خبر داده بود ...
منابع:
1 اعراف / 73
2 حجر/ 80
3 شعراء/ 155
4 نمل/ 48