پس از آنکه جمعی از میان قوم ثمود بر کشتن ناقه راضی شدند
پیمان بر عصیان
پس از آنکه جمعی از میان قوم ثمود بر کشتن ناقه راضی شدند و ابراز داشتند که برای ما، عار و ننگ است که با شتری آب نهر خود را قسمت نموده و در آشامیدن آب با او هم قرین باشیم؛ آن دو مرد ملعون (مصدع و قُدار)، خواسته آن دو زن را اجابت نموده و با یکدیگر هم پیمان گشتند و آن ۷ نفر دیگر را هم با خود موافق نمودند تا همگی در روز معینی بر آن شتر هجوم برده و او را تلف کنند.
پس در یکی از روزهائی که نوبت نوشیدن شتر از آب نهر بود، آن افراد در کمینگاه نشسته و همینکه شتر از آبشخور بازگشت، مصدع تیری به آن حیوان زد که به ساق پایش فرو رفت. در آن هنگام عنیزه، آن زن ملعونه یکی از دختران زيباي خود را در مقابل قُدار با سر و روی باز و گیسوان آویخته آورد که او را به کشتن ناقه ترغیب نماید. آن ملعون هم با دیدن آن دختر، چنان مفتون گردید که اصرار او را به کشتن شتر اجابت نمود.
پس به سرعت بر آن حیوان حمله نمود و با شمشیرخود، دست و پای او را قطع نمود و آن شتر مانند کوهی بر پهلویش به زمین افتاد و ناله ای از دل کشید که صدایش در فضای صحرا و آسمان پیچید. سپس قدار ملعون با آن ۸ نفر دیگر، حیوان را قطعه قطعه نموده و در مقام تقسیم گوشتش بر آمدند. بچه آن شتر چون این منظره را مشاهده نمود، سه مرتبه چنان نعره ای کشید که صدایش به شهر رسید. اهالی شهر بیرون دویدند و گوشت آن حیوان را تقسیم نموده، بردند و خوردند. بچه آن شتر نیز به سوی کوهستان فرار نمود و از انظار مخفی شد.
وعده عذاب بر قوم ثمود
حضرت صالح (علیه السلام) در آن روز (که روز چهار شنبه بود)، درون شهر حضور نداشت. پس وحی به آن جناب رسید که قوم تو طغیان نموده و بر خود ظلم کرده و شتري را که خداوند برای اتمام حجت ایشان فرستاده بود و بزرگترین معجزه و علامت پیغمبری تو بود را کشتند؛ بدون آنکه هیچ ضرری از وجود آن حیوان به ایشان برسد و حال آنکه منفعت زیادی در بودن آن ناقه برایشان بود.
حال بسوی آنها برو و بگو که من تدریجاً در مدت ۳ روز عذابم را بر ایشان می فرستم که شاید توبه کنند. در روز اول صورتهای آنها را زرد و روز دوم سرخ و روز سوم سیاه میکنم. پس اگر توبه نمودند و از عمل بد خود اظهار پشیمانی کردند، عذابم را از آنها برطرف نموده و توبه آنها را قبول میکنم و اگر توبه و انابه نکنند، البته در شب چهارم آنها را هلاك و به عذاب ابدی مبتلا خواهم نمود.
آن جناب با کمال غضب و حسرت و افسوس بر کفر و ارتداد آن قوم به نزدشان آمده و وحی الهی را به آنها تبلیغ فرمود: (فَقَالَ تَمَتَّعُوا فِي دَارِكُمْ ثَلَاثَةَ أَيَّامٍ ذَلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ)1 «صالح گفت که تا سه روز دیگر در منازل خود از زندگی تمتّع برید که (سپس همه هلاک خواهید شد) و این وعده البته دروغ نیست.» آن جماعت در جواب آنجناب، درشتی و بدگوئی کردند: (وَقَالُوا يَا صَالِحُ ائْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ الْمُرْسَلِينَ)2 «و گفتند: ای صالح! اگر تو از رسولان خدایی اکنون عذابی که (بر پی کردن ناقه و نافرمانی خدا) ما را وعده کردی بیاور» و پس از آن همگی در کفر و خباثت خود پافشاری نموده و در صدد اذیت و هلاکت آنجناب بر آمدند.
چون صبح فردا شد، صورت و بدن همه آنها به شدت زرد شده بود. پس ترس بر آنها غالب شد و گرد یکدیگر جمع شده و با هم درباره صحّت وعده جناب صالح (علیه السلام) مذاکره می کردند و نزديك بود كه از كردار خود توبه کنند. اما هنگامی که به نزد بزرگان و رؤسای خود رفتند و رأي ایشان را خواستند، آنها با شدت و درشتی، همگی را از توبه و ایمان منع نموده و گفتند: هرگز کلام صالح را قبول نخواهیم کرد و از عبادت خدایان خود دست نخواهیم کشید؛ اگر چه همگی هلاک شویم.
چون روز دوم شد، بر حسب وعده جناب صالح (علیه السلام) همه ایشان اعم از زن و مرد و كوچك و بزرگ، صورتها و بدنهایشان مانند خون، بسیار سرخ شده و ترسشان از عذاب شدت گرفته و به صحّت وعده جناب صالح و نزول عذاب یقین کردند و باز به نزد بزرگانشان رفته و شکایت و ترس خود را به آنها اظهار داشتند و باز هم آنها با کمال سختی و شدت بیش از مرتبه اول آنها را از ایمان به حضرت صالح (علیه السلام) جلوگیری نموده و آن جماعات را متفرّق کردند.
چون صبح روز سوم شد، همگی آن قوم، خود را مثل قیر سیاه دیدند و یقین کردند به راست گوئی حضرت صالح (علیه السلام) و هلاکت خودشان. پس همگي بر بزرگان خود هجوم بردند و از ایشان درخواست ایمان آوردن نمودند. ولی آن مردم خبیث با کمال شدت، امتناع نموده و بر بدنهای خود کفن پوشیده و مهیای هلاکت شدند و گفتند: عذاب و هلاکت بر ما آسانتر از ایمان به صالح و اطاعت از او می باشد.
ولی جماعتی از زیر دستان و ضعفاء آنها ایمان آورده و با رؤسای خود مخاصمه و جدال نمودند که در سوره نمل به آن اشاره شده است: (وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَى ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ فَإِذَا هُمْ فَرِيقَانِ يَخْتَصِمُونَ)3 و در سوره اعراف فرمود: (قَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ صَالِحًا مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قَالُوا إِنَّا بِمَا أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ)4 «رؤسا و گردنکشان قوم صالح با ضعفا و فقیرانی که به او ایمان آوردند (به تمسخر) گفتند: آیا شما اعتقاد دارید که صالح را خدا به رسالت فرستاده؟ مؤمنان جواب دادند: بلی (ما بر این عالم و مطمئنّیم) ما بیهیچ شک به آیینی که او (از طرف خدا) بدان فرستاده شده ایمان داریم.» در نتیجه آن عده از ضعفاء، ملحق به حضرت صالح (علیه السلام) شدند و از کفر و ارتداد خود توبه نمودند و آنجناب آنها را به أمر الهی از شهر بیرون برد.
تحقق وعده الهی
چون شب چهارم شد، جبرائیل امین به امر ربّ جلیل چنان صیحه بر تمامی اهل آن شهر زد که همگی آنها بر زمین افتاده و گوشهای آنها پاره و زهره های آنها ترکیده و جگرهای آنها قطعه قطعه شد و به قدر چشم برهم زدنی طول نکشید که همۀ آنها هلاك شده و حتی حیوانات و چهارپایان آنها هم تلف شدند و اثری از احدی از ایشان باقی نماند. (فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دَارِهِمْ جَاثِمِينَ)5 «پس زلزله آن منکران را در برگرفت، پس شب را صبح کردند در حالی که در خانههای خود به خاک هلاکت افتادند». از اثر آن صیحه و نعره جبرائیل تمامی آنها بلرزه افتاده و همگی هلاک شدند. همین مضمون را در سوره های دیگر هم تکرار فرموده که: «صالح را با آن عده از مؤمنین نجات دادیم و بقیه مردم در اثر آن عذاب مثل خاکستر در هوا منتشر شدند.»
در حدیثی موثق از صهیب نقل شده که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: یا علی! شقی ترین فرد در امتهای پیشین کیست؟ فرمود: پی کننده ناقه صالح؛ فرمود: راست گفتی، اما شقی ترین و بدبخت ترین فرد در امت های پسین کیست؟ فرمود: نمی دانم یا رسول الله. ایشان فرمودند: آنکس که ضربت بر فرق سر تو زند و تو را بکشت.6
غیبت جناب صالح (علیه السلام) از قومش
جناب صالح (علیه السلام) پس از هلاك شدن کفار و باقی ماندن عده قلیلی از قومش که ایمان آورده بودند از بین آنها غائب گشت. درحالی که در آن زمان به هیئت مردی کامل به سن چهل یا پنجاه ساله بود و از بین آن قوم یک نفر عالم را معین فرمود که به آنها احکام دین را تعلیم نماید. مدتی طولاني آنجناب از ایشان غائب بود تا آنکه همه قوم بر پرتگاه ارتداد و کفر قرار گرفتند. پس آن حضرت به امر حق تعالی در بین آنها ظاهر و آشکار گشت اما این بار به صورت پیر مردی بود که قومش او را نشناختند و جمعی منکر او شدند و گفتند که این صالح نیست؛ جماعتی هم در شك بودند.
این دو فرقه آن جناب را به شدت تکذیب نموده و به او ناسزا گفتند و از او گریزان شدند. اما فرقۀ سوم نزد آن جناب آمده و از او علامت و نشانه هائی درخواست نمودند که پیغمبری خود را اثبات کند. آنجناب هم علامتهائی بیان نمود و قصه ناقه را برایشان یادآوری نمود. تا آنکه یقین کردند به راست گوئی او و بر ایمان به آنجناب ثابت قدم ماندند. در حقیقت هنگامی که حضرت صالح (علیه السلام) ظاهر گشت، جماعت زیادی منکر او بودند و فقط عده کمی اقرار به ایشان نمودند و جناب صالح (علیه السلام) در بین آنها در عراق اقامت نمود تا آنکه اجل ایشان فرا رسید و به ملاقات پروردگار خود نائل گشته و بنا بر قول مشهور در وادی السلام نجف اشرف، هم جوار اميرالمؤمنين (علیه السلام) گردید.
پس از ارتحال ایشان مدتهای طولانی امّتش بدون رهبر و پیشوای آشکاری زندگی نموده و جمعیت آنها بسیار شد و تدریجا فسق و گناه و کفر در بین آنها شیوع یافت و نوع ایشان مرتد شده و به کفر اصلی خود بازگشتند. تا آنکه بعد از سالهای طولانی حق تعالی حضرت ابراهیم (علیه السلام) را مبعوث به رسالت نمود.
منابع:
2 اعراف/ 77
3 نمل/ 45
4 اعراف/ 75
5 اعراف/ 91
6 مجمع البیان5: 499