جناب ابراهیم (علیه السلام) با آن مردمان بحث و مجاجّه فراوان نمود...
دعوتی آشکار
جناب ابراهیم (علیه السلام) با آن مردمان بحث و مجاجّه فراوان نمود، اما هیچ اثری از تغییر و ایمان در ایشان ندید و ایشان ابدا از کفر خود دست برنداشته و در پرستش نمرود و سائر خدایان باطل خود اصرار می نمودند. به تدریج اخبار آنجناب فاش گشته و در بین طوائف منتشر گردید و عاقبت به نمرود رسید و او آنجناب را احضار نمود و چون چشمش بر آن حضرت افتاد در غضب شد و بر آزر پرخاش نمود و گفت: تو بر من خیانت نمودی و این جوان را از من پنهان ساختی. آزر عذر بسیار خواسته و گفت: این عمل به گردن مادر این جوان است، زیرا او اظهار داشت که اگر فرمانروا اعتراض کند من برای حفظ این فرزند، جواب ایشان را خواهم گفت.
پس نمرود والده آن جناب را احضار نمود و با غضب و عتاب به او گفت: ای زن! چگونه این بچه را از من پنهان کردی و چرا بر من خیانت نمودی؟ آن بانو فرمود: من برای مراعات رعيت تو چنین کردم. زیرا دیدم این قانون کشتن اطفال، سبب قطع نسل مردم خواهد بود. پس نیکو دیدم که این طفل را من پنهان نموده و تربیت کنم تا به حد رشد برسد و در آن وقت اگر معلوم شد که این همان طفلی است که تو از او ترس داری و او را می طلبی، او را به تو تحویل بدهم تا آنکه او را به قتل برسانی و دیگر اطفال مردم را متعرض نشوی تا نسل آنها زیاد شود و اگر این فرزند همان که منظور نظر توست نباشد، طفل ما برایمان باقی بماند. نمرود کلام آن بانو را پسندید و امر نمود که از جناب ابراهیم (علیه السلام) مراقبت نمایند.
بت شکن
تا آنکه روز عید بزرگ نمرود و قومش رسید و بنابر عادت همیشگی همگی آنها برای رفتن به خارج شهر مهیا شدند. پس تمام اهالی از بزرگ و كوچك و زن و مرد در آن روز برای جشن و مراسم عید از شهر بیرون رفتند، غیر از جناب ابراهیم که با آنها همراهی ننمود و اصرار هيچ يك از آن كفار را اجابت نکرد و طبق آیه قرار فرمود: (فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ فَقَالَ إِنِّي سَقِيمٌ)1 «آن گاه (ابراهیم تدبیری اندیشید و) به ستارگان آسمان نگاهی کرد. و با قومش گفت که من بیمارم (و نتوانم به جشن عید بتان آیم)».
هنگامی که شهر از تمام اهالی خالی شد، آن بزرگوار غذائی آماده نمود و به جانب بتخانهای رفت که بتهاي تمام قبائل در آنجا بود. آنگاه در مقابل يكايك آنها می ایستاد و آن غذا را بر ایشان عرضه میداشت و چون جوابی از آن سنگ و چوبهای تراشیده که کفار آنها را خدایان میدانستند، نمیشنید، آنها را با تبرزین خود میشکست و دست و پای آنها را قطع می کرد. تا آنکه تمام آنها را قطعه قطعه نموده و پس از آن تبرزین را بر گردن بت بزرگ قرار داد، بدون آنکه او را بشکند. چنانکه در سورة انبياء به آن اشاره شده: (وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ)2 «و به خدا قسم که من این بتهای شما را چارهای کنم (و با هر تدبیری توانم درهم میشکنم) بعد از آنکه شما (برای تفرّج و رسوم عید به صحرا روید و از بتخانه) روی گردانید.» و یا در سوره الصافات فرمود: (فَتَوَلَّوْا عَنْهُ مُدْبِرِينَ فَرَاغَ إِلَى آلِهَتِهِمْ فَقَالَ أَلَا تَأْكُلُونَ مَا لَكُمْ لَا تَنْطِقُونَ فَرَاغَ عَلَيْهِمْ ضَرْبًا بِالْيَمِينِ)3 «پس پشت کنان از او روی گرداندند. او هم مخفیانه به سوی بتهایشان رفت و [از روی ریشخند] گفت: آیا غذا نمیخورید؟ شما را چه شده که سخن نمیگویید؟ پس [به آنها روی آورد و] با دست راست ضربهای کاری بر آنها کوبید [و خردشان کرد.]»
بعد از آن از بتخانه خارج شده و بدون کمترین وحشت و خوفی که در اثر شدت ایمان و نهایت اعتمادش برحق تعالی بود، حتی فرار هم نکرده و خود را از مردمان پنهان نکرد. چون عصر آن روز شد و نمرود و اتباعش به شهر بازگشتند و از وضعیت بتخانه مطلع شدند، قیامتی بر پا شده و غلغله و ضجّه آنها به فلك رسيد: (قَالُوا مَنْ فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ)4 « قوم ابراهیم گفتند: کسی که چنین کاری با خدایان ما کرده همانا بسیار ستمکار است.» به یکدیگر میگفتند: هر کس این کار را کرده، هر آینه ظلم و تعدّی نموده و باید مجازاتی سخت شود.
نمرود رؤساء و بزرگان قومش را جمع نمود و بعد از مذاکرات بسیار، همگی مطمئن شدند که این کار، کار جناب ابراهیم است و گفتند: او همان جوانی است که به خدایان ما اهانت می نمود و می گفت: که این سنگ و چوبهای تراشیده هیچ اثری ندارند. پس از آن همگی رأی دادند که او را در حضور تمام اهالی شهر احضار و استنطاق نمایند تا آنکه اقرار او را همگی بشنوند و به اتفاق جمیع مردم او را به بدترین عذاب مجازات نمایند. و این است مضمون آیات شریفه: (قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ)5
احتجاجی بزرگ
بعد از اجتماع قبائل و ازدحام عموم مردم، آنجناب را حاضر کرده و با عتاب و درشتى بسيار گفتند: که آیا تو این عمل را با خدایان ما كردي اي ابراهيم؟! (قَالُوا أَأَنْتَ فَعَلْتَ هَذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ)6 آن جناب با نهایت اطمینان خاطر و بدون کمترین اضطراب و ترسی، فرصت را برای رساندن مطلب به عموم اهالی غنیمت دانسته و در جواب آنها فرمود: (قَالَ بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ)7 یعنی «گفت: بلکه این کار را بزرگ آنها کرده است، شما از این بتان سؤال کنید اگر سخن میگویند». جناب ابراهیم (علیه السلام) بهترین پاسخ اسکاتی را فرمود، بدون کمترین کذب و دروغ؛ و با این کلام اتمام حجت بر آنها کرده و همه از قدرت بر جواب به ایشان عاجز ماندند. چرا که نمی توانستند برای بتها ادعاي نطق و کلام نمایند. در عین حال آنجناب از خود هم دفاع نمود چرا که در واقع به ایشان فرموده است که اگر آن بتها بتوانند جواب شما را بدهند پس این عملِ بزرگ آنها می باشد و من گناهی ندارم و چون معلوم است که آنها جواب نمیدهند و قادر بر کلام و ضرر و نفعی نیستند پس نابود ساختن آنها لازم و عبادت آنها باطل است و باز من در شکستن آنها خطائی نکرده ام تا مستحق عذاب و مجازات بشوم.
پس همگی آن جماعت در جواب آن جناب متحیّر مانده و سر خجالت به زیر انداختند، (ثُمَّ نُكِسُوا عَلَى رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلَاءِ يَنْطِقُونَ)8 پس از آن به فکر فرورفته و از جواب صحیح آن بزرگوار عبرت نموده و یکدیگر را ملامت کردند و به خود میگفتند که ما مردمان ظالم و بدی هستیم که کلام صحیح شخص عاقل را قبول نکرده و قصد اذيت او را داریم که مضمون این آیه شريفه است: (فَرَجَعُوا إِلَى أَنْفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ)9 و در نتيجه چون جواب درستی از بیان آن جناب برای خود ندیدند فقط گفتند: اي ابراهيم (لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هَؤُلَاءِ يَنْطِقُونَ)10 یعنی تو میدانی که این بتها قادر بر نطق و و تکلم نیستند، پس چگونه به ما امر میکنی که از آنها سوال کنیم؟!
در این هنگام پس از اقرار ایشان به عجز و عدم قدرت بتها بر کمترین عمل که نطق و کلام است، جرأت آن جناب بر اقامه حجت و برهان عقلی بر جهل و سفاهت آنها بیشتر و دلیلش بر گمراهیشان قوي و ظاهرتر گردید و برای اثبات ضلالت آنها و فاسد بودن اعتقاد و دینشان فرمود: (قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنْفَعُكُمْ شَيْئًا وَلَا يَضُرُّكُمْ أُفٍّ لَكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ)11 «ابراهیم گفت: پس چرا خدا را (که هر نفعی به دست اوست) رها کرده و بتهایی را میپرستید که هیچ نفع و ضرری برای شما ندارند؟ اُف بر شما و بر آنچه به جز خدای یکتا میپرستید، آیا شما عقل خود را هیچکار نمیبندید؟»
از بیانات شیرین و برهانهای قوی آن جناب، هیاهویی در میان نمرودیان افتاد و نزديك شد که سلطنت آن ملعون و بتهایش پامال شود و همگي به دين الهی مایل شوند. لذا آن لعین بسیار ترسید و رؤسای مملکتش را احضار نمود و با آنها در امر حضرت ابراهیم (علیه السلام) مشورت کرد و پس از اختلاف در کیفیت حذف آن جناب به کشتن يا حبس نمودن يا نفي و اخراج کردنش از آن سرزمین، یکی از اشخاصی که در آن مجلس حاضر بود چنین رای داد که برای شريك شدن تمام امت در اعدام آنجناب باید او را سوزاند البته با هیزم و چوبهائی که همگی برای او جمع آوری نمایند. پس رأی آن فرد خبیث، مورد اتفاق همۀ آنها شده و به این سبب نمرود مامورین خود را فرستاد که آن حضرت را دستگیر نموده و او را به زندان انداختند تا زمانیکه وسائل سوزاندنش مهیا شود و این است مضمون آيه شريفة (قَالُوا حَرِّقُوهُ وَانْصُرُوا آلِهَتَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ)12؛ «قوم گفتند: ابراهیم را بسوزانید و خدایان خود را یاری کنید اگر (بر رضای خدایان) کاری خواهید کرد».
منابع:
2 انبیاء/ 57
3 صافات/ 90 تا 93
4 انبیاء/ 59
5 انبیاء/ 61
6 انبیاء/ 62
7 انبیاء/ 63
8 انبیاء/ 65
9 انبیاء/ 64
10 انبیاء/ 65
11 انبیاء/ 66 و 67
12 انبیاء/ 68