توی اتاق کنار پنجره نشسته بودم و مطالعه میکردم.
توی اتاق کنار پنجره نشسته بودم و مطالعه میکردم.
سر و صدای دو دخترم رو میشنیدم که با خوشحالی با هم صحبت میکردند
نمی شنیدم چی دارن میگن؟
اما همین قدر که از صدای خنده های گاه و بیگاهشون، شادی کودکانه شون رو حس میکردم برام خیلی دلپذیر بود و منم از ته دل براشون خوشحال بودم...
توی همین فکرها بودم که صدای در اتاق رو شنیدم همراه با جمله ای که دو تایی با هم داشتن تکرار میکردن:
« مامان! مامان! اجازه هست بیاییم تو...»
منم گفتم:«بیایید تو عزیزای دلم!»
یهو در باز شد و دو تایی پریدند توی اتاق
پر از انرژی و لبخند، با شادمانی دویدند طرفم، یکیشون خودشو انداخت تو بغلم، اون یکی هم خودشو انداخت روی شونه هام...منم مرتب دستها و سرشون رو میبوسیدم.
بعد بهم گفتند: «مامان میشه یه کمی بهمون پول بدی؟»
گفتم:«پول برای چی می خواین؟
گفتن:«آخه نمیشه بهتون بگیم ولی یه خورده پول کم داریم... بعدا میفهمید! »
من آدمی نبودم که بی حساب و کتاب ، به بچه هام پول بدم ، مخصوصا اینکه به چیزی نیاز نداشتن...
برای همین بیشتر، کنجکاو شدم و سوالم رو تکرار کردم
دخترها هم با این که دلشون نمیخواست گفتند: «مامان جون، میخواهیم برای خودت کادو بخریم... »
یادم افتاد که تولدم نزدیکه...
خنده ام گرفته بود، از اینکه دخترها میخواستن ازم پول بگیرند و برای خودم هدیه بخرند... هدیه ای که شاید احتیاجی هم بهش نداشتم!اما یه حس خوشحالی عمیقی تمام وجودم رو فرا گرفته بود...
اونها با این کارشون میخواستند محبتشون رو به من ابراز کنند ...محبتی که توی این هدیه دادن بچه ها به من وجود داشت خیلی ارزشمند و زیبا بود،و منو خیلی خوشحال میکرد...
دلم میخواست هر کاری از دستم بر میاد براشون انجام بدم و هرچی دارم رو بهشون بدم.
تمام عشق و محبتم رو براشون خرج کنم...
محبتی که با این مهربانی های کودکانه شون در وجود من مضاعف میشد...
و قطعا من خیلی بیشتر از اونچه که اونها بخوان کاری برام انجام بدن، توان داشتم که براشون جبران کنم.
پولی رو که میخواستن بهشون دادم ...من همچنان که روی صندلی نشسته بودم و از پنجره به آسمان آبی اون روز آفتابی نگاه میکردم،با خودم فکر میکردم
به اینکه چه قدر احوالم شبیه بچه هاست...
یادم افتاد که خودم هم در مقابل خدا و حجتش همین حالت رو دارم
حتی خیلی محتاج تر و ضعیف تر از بچه ها در مقابل خودم!!
آخه هرچی که داشتم مال خودشون بود و من هیچ چیزی نداشتم که تقدیمشون کنم
حتی وجودم هم مال اونها بود
و بدون نظر لطفشون حتی یه قدم هم نمیتونستم بردارم...
اما با همه این حرفها خدا و حجت خدا هم ابراز محبت ما رو دوست دارند..
و همین کم ما رو هم از ما قبول میکنند...
و البته هیچ نیازی هم بهش ندارند و هر چی هست بخاطر خود ماست...
که تنها خیر مون اینه که در پناه آغوش امن و پدرانه شون باشیم.
فرشته سلطانی