نمایش نامه غدیر خم (گروه سنی دبستانی)
موضوع نمایش: اتفاقاتی که در غدیر خم روی داده است.
بازیگران، بازی، لباس:
دو دختر مدرسهای: زینب و زهرا، بازیگوش و سر به هوا. هر دو لباس مدرسه به تن دارند.
برکه: نقش یک موجود مثبت و دوستدار اهل بیت. لباس برکه آبی نمادی از یک قطره. در شروع نمایش در جایگاه برکه دراز کسیده و هنگام بازیاش از جا بلند میشود و حرکت میکند.
قاصدک: راوی داستان. لباس سفید رنگ، کلاهی شیری رنگ از جنس خزههای پرز بلند، دور مچ دستها و پاها هم از همین خزها داشته باشد.
صحنه نمایش:
صحنه اول:
قسمتی از خانه پشت صحنه تاریک فقط در وسط صحنه یک میز و روی آن یک تلفن قرار دارد.
صحنه دوم:
که صحنه اصلی نمایش است. تکههایی از صحرای غدیراست. خورشید در وسط آسمان، تکههای ابر در آسمان قرار دارد. اطراف خورشید در سمت چپ صحنه پنج درخت نخل به صورت مورب کنار هم قرار دارد. روی زمین خارهایی به شکلهای کوچک و بزرگ پراکنده وجود دارد. قطعههای سنگ هم در اطراف دیده میشود. نور صحنه زرد و پر رنگ، تا روشنایی و گرمای خورشید بیشتر جلوه کند .(نصب بنر)
قصهی کلی نمایش:
صحنه اول: پرده بالا میرود.
زهرا: میهمان
زینب: صاحب خانه
صدای باز شدن در، دو دختر در حال آمدن به داخل و گذاشتن وسایل مدرسه بر روی زمین.
(با خستگی) چقدر امروز خسته شدیم، وای چقدر درس خواندیم، چیز یاد گرفتیم.
خب تنبل، هر کی ندونه فکر میکنه که چیکار کردی؟
(رو به زهرا) ااا… چه کردم؟ اون همه نوشتن، یادت رفته زنگ ریاضی، وای چقدر ضرب و تقسیم کردم.
(با شوخی) کلی ضرب و تقسیم کردم؟؟؟ بگو کلی خوردم و حرف زدم.
(داخل حرف زهرا پریده) خب خب (با تمسخر) کلی خوردی و حرف زدی؟ بابا چی خوردم؟ یه کم چیپس و پفک و دو تا ساندویچ!
(زهرا به او نگاه کرده و میخندد.)
ادامه میدهد: چه حرفی زدم؟ … این خانم معلم به ما هی نگاه میکرد، وگر نه من فقط چند کلمه حرف زدم همین و بس.
این حرفها را ول کن بچسب به اصل موضوع. ( در حالیکه هیجان درصدا و نگاهش موج میزند) روزنامه دیواری …
وای نگو نگو (با هیجان و شادی) دوچرخه (شروع به حرکت در صحنه میکند)
تو هم که از وقتی فهمیدی همهاش فکر جایزهاش بودی.
چه عیبی داره؟
هیچی، ولی باید اول روزنامه دیواری درست کنیم، بعد اگر برنده شدیم، فکر جایزهاش رو بکنیم.
ولی زهرا موضوعش سختهها (کمی مکث، جلو صحنه آمده رو به تماشاچی) غدیر خم …
(در حالیکه کیف مدرسهاش را به کناری میگذارد) نمیگویند که شاید ما بلد نباشیم درباره این موضوع چیزی بنویسیم.
فکر کردی چی؟ اگر موضوع راحتی بود که همچین جایزهای میدادند؟ اصلا و ابدا
خب آره،… اما من که فقط فکر جایزهام (در حالیکه تجسم اینکه سوار دوچرخه است دارد از این طرف به آن طرف میرود.)
خوب شد که اول رفتیم به خونهی ما تا من از مامانم اجازه گرفتم تا با هم در خانه شما روزنامه دیواری درست کنیم.
(زهرا رو به زینب که هنوز سرگرم عوالم خودش است)
زینب بیا شروع کنیم، مقوایی که خریده بودیم را بیاور، … زینب (رسا تر صدا میکند) زینب.
(زینب که حالا به خود آمده مقوا را آورده و وسط صحنه پهن میکند. هر دو روی زمین مینشینند.)
زهرا من میگم روزنامه را شکل یک گل درست کنیم، توی هر گلبرگ آن هم چیز بنویسیم.
اما من میگم شکل …(در حالیکه انگشت اشاره به دهان دارد و فکر میکند) شکل… شکل یه پرنده باشه که روی هر بالش بشه چیز نوشت.
خب بیا شکل پرنده را بکشیم، راستی توش چی بنویسیم؟
چه میدونم !!!
تو، کتابی، چیزی داری تا از روی آن مطلب در بیاریم؟
نه (همزمان شانههایش را هم بالا میاندازد)
من هم چیزی ندارم… حالا چه کار کنیم؟
(زینب بلند شده و در صحنه حرکت می کند و همزمان شروع به حرف زدن میکند)
نمیدانم، من از عید غدیر فقط یه چیز میدونم، اونم اینه که ما به خونه پدربزرگم میریم و چون پدربزرگم سید است به همه ما عیدی میده و یه چیزهایی هم میگه که من یکی معنی آن را نمی فهمم. تازه لباسهای نو میپوشیم و همه هم خوشحالند.
آره … آره، روز عید بابام صبح که می شه به همه فامیل زنگ می زنه و عید را تبریک می گه.خب میدونی ما کوتاهی کردیم که مطلبی درباره غدیر نمیدونیم و دنبالش نرفتیم
آره راست می گی ولی حالا چیکار باید بکنیم ؟
(در حالیکه وسایلش را جمع میکند) من که میرم خانه مان، خسته شدم، از فکر روزنامه دیواری هم بیرون آمدم. (بلند شده به سمت در میرود)
ببین ما خیلی وقتها شده که دنبال خیلی مطلبهای علمی رفتیم که خیلی هم سخت و مشکل بوده، اما این همه ساله که روز غدیر میآید و میره، شما هیچی نپرسیدیم که مگر چه اتفاقی افتاده که ما جشن میگیریم و شادی میکنیم.
(زینب وسط صحنه نشسته و با مداد رنگیها بازی میکند، در همین موقع صدای باد می آید و قاصدک در حالیکه به دور خود میچرخد وارد صحنه میشود و از این طرف به آن طرف می رود و حواس بچهها را به خود جلب میکند. زینب از وسط صحنه گیج از این ماجرا بلند شده و همزمان رو به قاصدک میکند و میپرسد:)
تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟
تو چه جوری وارد اینجا شدی؟
(مهربانی) من قاصدک پیام رسان هستم … آمدم تا کمکتان کنم.
(پرسشگرانه) چه کمکی؟ ما به کمک تو احتیاج نداریم
ولی من شنیدم که یه نفر از شما درباره غدیر حرف میزند
(دور قاصدک میزند و همزمان) : خب که چی؟
(مسالمت آمیز) ببین (در حال حرکت) من از سالهای دور میآم. من هم مثل شما کوتاهی کردم، سهل انگاری کردم.
(بچهها به هم نگاه میکنند)
کوتاهی تو به خاطر چی بود؟
(یک جا می ایستد) درباره این بود که … ببینید من از غدیر میآم و سالهاست که به همه جا سرک میکشم. من در غدیر خیلی چیزها دیدم و شنیدم اما هیچ وقت به کسی نگفتم … چون … چون میترسیدم … ببینید آمده ام که بگویم اگر دوست دارید برای روزنامه دیواریتان چیزهای خوبی دارم.
مثلا چه چیزای خوبی داری؟…
من اصلا حوصله این حرفها روندارم.(رو به قاصدک) زودتر برو بیرون
صبر کنید، صبر کنید … ببینید من خبر رسانم. اما پیام غدیر را به کسی ندادم، من باید به همه میگفتم که غدیر چی بود و چه اتفاقی در آن افتاد.
(رو به قاصدک) مگه نگفتم برو بیرون؟
خوب زینب بذار ببینم چی می خواد بگه. چرا زود عصبانی شدی؟ یه کم صبر کن
خب برای ما تعریف کن
اگه که دوست ندارید که حرفهای منو گوش کنید (در حالیکه به زینب نگاه میکند) خب من می رم.
(رو به زینب) ببین زینب خانوم چه کار کردی، حالا که یکی پیدا شده که می خواد به ما کمک کنه تو نذار
(با دست اشاره به قاصدک کرده) حالا هر چی دلت می خواد بگو و برو
آن روز توی صحرا خورشید توی آسمان همه چیز را میدید، برکه غدیر خم شاهد بود، درختای اونجا همه شاهد ماجرا بودند اما هیچ کدامشان حرکت نمیکنند و نمیتوانندمثل من به این طرف و آن طرف بروند تا به همه پیغام غدیر را برسانند. این وظیفه من است که همه جا برم و به همه بگم.
راست میگی قاصدک، درختان که ریشه در خاک دارن، برکه هم در جای خودش فقط قرار داره، خورشید هم که هر روز عصر غروب میکنه، فقط تو بودی که میتونستی به همه خبر بدی که چی شده.
اما حالا تصمیم گرفتم که جبران کنم، چون من، هم می تونم حرکت کنم وهم میتونم از این طرف به اون طف برم.
پس با من به صحرای غدیر بیایید تا همه چیز رو خودتون ببینید.
(کم کم صحنه اول به کنار رفته و صحنه اصلی روشن می شود و بچهها از صحنه خارج میشوند)
صحنه دوم:
برکه و قاصدک در صحنه حضور دارند.
(قاصدک راوی داستان، جلو آمده و رو به تماشاگران شروع به تعریف ماجرا میکند)
توی سالهای خیلی دور اون روزا که هیچ کدوم از شماها نبودید، یه روزی از روزهای خدا، پیامبر داشتند از آخرین حجشان بر میگشتند که بین راه از طرف خدا دستور رسید که پیامبر باید جانشین خودش رو معرفی کنه، که اگه این کار رو نکنه هر چه قدر که برای اسلام زحمت کشیده از بین میرود.
(قاصدک رو به برکه میکند و با صدای بلند او را صدا میزند) برکه …. برکه
(برکه سرش رابالا میگیرد و جواب میدهد) بله … بله … چی شده؟کیه منو صدا میزنه؟ اااا … تویی قاصدک خبر رسان چی شده؟ که تو باز اینجا اومدی؟ خبری شده؟
بله اومدم تا درباره اون سالهای خیلی دور با شما صحبت کنم.
(با تعجب) کدوم سالها؟
همون سالهای عمر آخر پیامبر، همون سالی که پیامبر به حج رفت.
آهان همون سالی که موقع برگشت کنار من پیامبر دستور داد تا همه جمع شوند.
تازه اون روز گرما بیشتر از روزای دیگه بود و همه مردم را بیتاب کرده بود.
بله همون روز، یادتونه که چه اتفاقی افتاد؟
بله که یادمونه، پیامبر از طرف خدا دستور داشت تا همه را این جا کنار من جمع کنه تا حرف مهمی به آنها بزند.
خوب یادمه که یه عده اسب سوار فرستاد تا اونهایی که جلوتر رفته بودند را برگردانند وعدهای هم که هنوز نرسیده بودند صدا کند تا همه اینجا اتراق کنند (هنگام ادای این جملات اول به سمت راست صحنه رفته و با دست دوردستها را می بیند و بعد به سمت چپ، که حالت انتظار عدهای را دارد میرود و میایستد.)
بله پیامبرمیخواستند خبر مهمی را باید به همه بفهمانند
وقتی پیامبر همه مردم را جمع کرد
پیامبر به چند تا از یارانش دستور داد تا صحرا را آماده کنند
( خارهای روی زمین را میکند) پیامبر خواست تا خارهای روی زمین کنده بشود
شاخ و برگهای اضافی درختان را میکند) و شاخها و برگهای اضافی درختان کنار برکه منبر شود.
(قاصدک سنگهایی راآورده وبا کمک برکه منبری درست میکنند.)
پیامبر خواست تا برای ایشان منبری درست کنند تا بالای اون که میروند همه مردم او را ببینند.
حتی جهاز شترها را آوردند روی سنگها انداختند تا منبر بلندی درست شود همه پیامبر را ببینند.
و بشنوند که پیامبر چه حرفهایی را میخواهند بزند.
(قاصدک بالای منبر می رود و برکه هم همراه او بالای منبر میرود و یک پله پایینتر میایستد.)
پیامبر بالای منبر رفت
به حضرت علی علیه السلام هم گفت بالای منبر بیاید.
پیامبر آن روز خیلی صحبت کردند، درباره پیامبری و رسالت خود صحبت کردند.
درباره فضایل حضرت علی علیه السلام، و حتی بچههای ایشان هم حرف زدند.
و اینکه هر چه در اینجا میگوید از طرف خدا حرف می زند و از خودش چیزی نمیگوید.
تااینکه نوبت گفتن حرف بسیار مهمی شد وقتی که میخواست اون صحبتها را بکنند دستان حضرت علی علیه السلام را در دستش گرفته بودند تا همه بدانند که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم منظور از حرفش فقط و فقط حضرت علی علیه السلام است نه دیگری.
( قاصدک دست برکه را گرفته و بالا برده.)
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در آخر فرمودند: هر کس من مولای او هستم این علی مولای اوست و از بلند گو یک کلیپ کوتاه شاد درباره ی امیرالمومنین پخش شد.
( به کناری میرود) دوستان، من هم در تمام طول تاریخ میگردم و میچرخم و از طرف شما به همه این پیغام را میرسانم.
برکه در حالیکه به سمت جایگاه خود میرود تا در آن مستقر شود: و ما آرزو می کنیم تا تو در کارت موفق باشی.
صحنه ی سوم
وای قاصدک چه چیزهای خوبی یاد ما دادی.
( که تازه متوجه اشتباهش شده) راست میگه زهرا، من هم به اشتباهم پی بردم که چقدر کوتاهی میکردم ما برای مطالب خیلی کم اهمیتتر چقدر این طرف و آن طرف میرویم تا جوابش را پیدا کنیم اما هیچ وقت دنبال یه همچین سوال بزرگی نرفته بودیم که توی غدیر چه گذشته و چه اتفاقی افتاده.
اما پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سه روز مردم را اینجا نگه نداشت که فقط بگوید حضرت علی علیه السلام دوست آنهاست پیامبر از تک تک مردم چه زن و چه مرد بیعت گرفت که علی علیه السلام جانشین اوست و فراموش نکنند و حتی به دیگران هم بگویند.
تازه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بارها در صحبتهایش فرمودند که من از طرف خدا مامور به این کار شدم و از خودم این کار را نمیکنم
من از امروز سعی می کنم به همه بگویم که پیامبر حضرت علی علیه السلام را جانشین خود کرده نه کس دیگری.
تازه پیامبردر صحبتاشون از همه ی امامان اسم بردند تا حضرت مهدی و گفتند که وقتی ظهور کنند همه جا آرامش پیدا میکنه
برکه و قاصدک جلوی صحنه میروند، دستهای هم را میگیرند و بلند میگویند : ما با هم عهد می بندیم که به همگان بگوئیم که پیامبر در غدیر حضرت علی عله السلام را به جانشینی و امامت بعد از خود معرفی کرد.
اما حالا که همه چیز را دیدیم و فهمیدیم وظیفه داریم تا به همگان برسانیم. ما می تونیم با درست کردن روزنامه دیواری این مسئولیت مهم را انجام بدهیم.
(زهرا رو به زینب میکند و با شادی: زینب مقوا کو، مداد رنگی و ماژیکها، زودتر شروع کنیم به درست کردن روزنامه دیواری.)
آره زهرا، وای خدای من ( در حالیکه دو دستش را به هم میزند) چه روزنامه دیواری درست کنیم.
خب بچه ها از کجا میخواهید شروع کنید؟
من میگم روزنامه دیواری را شکل قاصدک درست کنیم و اسم روزنامه دیواری را هم ( قاصدک و غدیر ) میگذاریم.
بله بله … منم موافقم و هر دو مشغول به دست کردن روزنامه دیواری میشوند.
و من هم به همه جا سرک میکشم و به هر کس که برسم این مطلب را بازگو میکنم.
پایان