اصبغ بن نباته روایت نموده است که از حضرت امیرالمؤمنین ...
قصه جناب ذوالقرنین (علیه السلام)
اصبغ بن نباته روایت نموده است که از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) درباره ذوالقرنین سؤال کردند، ایشان فرمودند: نام او «عیاش» بود و از بندگان شایسته ای بود که خدای متعال او را اختیار نموده و به سوی قومی از قرون گذشته در ناحیه مغرب مبعوث گردانید که این بعد از طوفان نوح بود. آن مردم ضربتی بر جانب راست سرش زدند که از آن ضربت وفات یافت. پس از صد سال خدای تعالی او را زنده نموده و بر قومی دیگر در ناحیه مشرق مبعوث گردانید. پس باز او را تکذیب نمودند و ضربت دیگر بر جانب چپ سر او زدند که باز از آن ضربت وفات نمود.
باز بعد از صد سال خدا او را زنده گردانید و به عوض آن دو ضربتی که بر سرش خورده بود، دو شاخ در موضع آن دو ضربت به او عطا فرمود که میان آنها تهی بود و عزّت پادشاهی و معجزه پیغمبری او را در آن دو شاخ قرار داد. خدای تعالی او را به آسمان اول بالا برد و برای او حجابها را گشود تا آنکه هر چه در میان مشرق و مغرب از کوه و صحرا و راهها بود را می دید و خدا به او علم تشخیص حق و باطل را عطا فرمود و او را در شاخهایش قوّت داد به قطعه ای از آسمان یا ابری که در آن تاریکیها و رعد و برق بود.
سپس او را به زمین فرستاد و به او وحی کرد که: در مغرب و مشرق زمین سیر کن و بگرد که برای تو شهرها را نزدیک گردانیدم و برای تو بندگان را ذلیل نموده و خوف تو را در دل ایشان افکندم. ذوالقرنين به طرف مغرب روانه شد و به هر شهری که می گذشت، صدائی مانند صدای شیر خشمناک می کرد و از دو شاخ او ظلمتها و رعد و برق و صاعقه ای برانگیخته میشد که مخالفان او و هر کس که با او در مقام دشمنی در میآمد را هلاک می نمود. پس هنوز به مغرب آفتاب نرسیده بود که اهل مشرق و مغرب همه تسلیم او شدند، چنانچه حق تعالی فرموده: «إِنَّا مَكَنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَآتَيْنَاهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَباً»؛1«ما او را در زمین تمکّن و قدرت بخشیدیم و از هر چیزی رشتهای به دست او دادیم».
مغرب آفتاب
هنگامی که به مغرب آفتاب رسید، در آنجا بر گروهی وارد شد که آفتاب ایشان را سوزانیده بود و بدنها و رنگهای ایشان را متغیّر کرده بود. از آنجا به جانب تاریکی و ظلمت رفت تا به میان دو سد رسید، چنانچه در قرآن مجید نیز از آن یاد شده است.2 آن مردم گفتند: ای ذوالقرنین! بدان که یأجوج و مأجوج در پشت این دو کوه هستند و ایشان در زمین فساد می کنند. هنگامی که زمانِ برداشت زراعت ما می شود، از این دو سد بیرون میآیند و در میوه ها و زراعتهای ما می چرند تا آنکه هیچ چیز باقی نمیگذارند. آیا اگر خراجی برای تو مقرّر کنیم، میپذیری که میان ما و ایشان سدّی بسازی؟ آن جناب گفت: مرا احتیاجی به خراج شما نیست؛ مرا به قوّتی یاری نمائید و برای من پاره های آهن بیاورید.3
آن مردم برای او از کوه، آهن جدا نمودند و پاره های آهن را مانند خشت بر روی یکدیگر در میان آن دو کوه گذاشتند. سپس هیزم فراوانی جمع کردند و بر روی آن آهنها ریختند و آتش در آن هیزمها زدند و دَمها گذاشتند و در آن دمیدند؛ هنگامی که آهن آب شد، جناب ذوالقرنین به ایشان گفت: اکنون مس سرخ بیاورید. پس کوهی از مس کَندند و بر روی آهن ریختند که با آن آب شد و با هم مخلوط گردید و سدّی ساخته شد که یاجوج و ماجوج نتوانستند از آن بالا بیایند و یا در آن رخنه کنند. ذوالقرنین اول کسی بود که بر زمین، سد بنا نمود.
رمز جاودانگی
ذوالقرنین بنده شایسته خدا بود و برای او نزد حق تعالی قرب و منزلت عظیمی بود. او به راستی بندگی خدا را به جا می آورد و خدا را دوست داشت و خدا نیز او را دوست می داشت. پس حق تعالی او را یاری نمود و وسیله هایی برای تمکّن او در شهرها برانگیخت تا آنکه مابین مشرق و مغرب را مالک شد.
جناب ذوالقرنین از بین ملائکه دوست و رفیقی داشت به نام «رقائیل» که به سوی او فرود می آمد و با او سخن می گفت و رازها به یکدیگر میگفتند؛ روزی با یکدیگر نشسته بودند، ذوالقرنین به او گفت: عبادت اهل آسمان چگونه است و با عبادت اهل زمین چه فرقی دارد؟ رقائیل گفت: ای ذوالقرنین! عبادت اهل زمین چیست! در آسمانها جای قدمی نیست مگر آنکه بر روی آن مَلَکی هست که یا ایستاده و هرگز نمی نشیند، و یا در رکوع است و هرگز به سجده نمی رود، و یا در سجود است و هرگز سر برنمی دارد.
ذوالقرنین بسیار گریست و گفت: ای رقائیل! می خواهم که در دنیا آنقدر زنـده بمانم که عبادت پروردگار خود را به نهایت برسانم و حق طاعت او را چنانچه سزاوار اوست به جای آورم. رقائیل گفت: ای ذوالقرنین! خدا در زمین چشمه ای دارد که او را «عین الحيات» می گویند و حق تعالی بر خود لازم گردانیده است که هر که از آن چشمه بخورد، نمیرد تا آنکه خودش از خدا مرگ را بخواهد. اگر آن چشمه را بیابی، هر قدر که خواهی میتوانی زندگانی کنی. ذوالقرنین گفت: آیا میدانی که آن چشمه در کجاست؟ رقائیل گفت: نمیدانم؛ ولی در آسمان شنیدهام که خدا در زمین ظلمتی دارد که اِنس و جن آن را طی نکرده اند. پرسید که: آن ظلمت در کجاست؟ ملک گفت: نمیدانم و به آسمان رفت.
ذوالقرنین بسیار محزون و غمگین شد؛ از اینکه رقائیل خبر چشمه و ظلمت را به او داد ولی او را به علمی که از آن منتفع شود مطلع نساخت. آنجناب فقها و علمای اهل مملکت خود را فراخواند و به ایشان گفت: آیا در آنچه از کتابهای فرستادگان الهی خوانده اید و یا در کتب پادشاهان پیشین، به این مطلب برخورد نمودهاید که خدای تعالی چشمه ای در زمین خلق کرده است که آن را چشمه زندگانی گویند که هر کس از آن چشمه آب بخورد نمیرد تا خودش از خدا بخواهد؟ گفتند: نه ای پادشاه! گفت: آیا در آنچه از کتب الهی خواندهاید، این مطلب را ندیدید که خدا در زمین، ظلمتی آفریده باشد که انس و جن آن را طی نکرده باشند؟ گفتند: نه ای پادشاه!
پس ذوالقرنین بسیار محزون و اندوهگین شد و گریست برای آنکه خبری که موافق خواهش او بود از چشمه و ظلمت نشنید. در میان آن دانایان پسری بود از فرزندان اوصیای پیغمبران که او ساکت بود و حرف نمیزد؛ چون ذوالقرنين از آن جماعت مأیوس شد، آن طفل گفت: ای پادشاه! از این جماعت از امری که ایشان به آن امر، علم ندارند سؤال میکنی و علم آنچه میخواهی در نزد من است. ذوالقرنین بسیار شاد شد؛ تا جایی که از تخت خود فرود آمد و او را به نزدیک خود طلبید و گفت: از آنچه میدانی مرا خبر ده. طفل گفت: ای پادشاه! کتابی از حضرت آدم (علیه السلام) به جا مانده است که آنجناب نام آنچه در زمین از چشمه و درخت و ... هست را در آن نگاشته است. من با خواندن آن کتاب یافتم که خدا چشمه ای خلق فرموده که آن را «عین الحیات» میگویند و اراده حتمی الهی تعلق گرفته است به آنکه هر که از آن چشمه بخورد، نمیرد تا خود درخواست مرگ بکند و آن چشمه در تاریکی و ظلمتی است که انسی و جنّی در آنجا راه نیافته است.
ذوالقرنین از شنیدن این سخن بسیار شادمان گشت و گفت: نزدیک من بیا ای پسر! میدانی که موضع این ظلمت کجاست؟ گفت: بلی، در کتاب حضرت آدم (علیه السلام) یافتم که در جانب مشرق است. ذوالقرنین با خوشحالی بسیار، اهل مملکت خود و اشراف و علما و فقها را طلبید. هنگامی که ایشان جمع شدند، تعدادشان به هزاران تن رسید. آنگاه با تجهیزات و قوای عظیمی به طرف مشرق به راه افتادند. آن جماعت دریاها را قطع میکردند و شهرها و کوهها و بیابانها را طی می نمودند.
جناب ذوالقرنین چندین سال به همین نحو، مراحل را طی نمود تا به اول ظلمات رسید. در آنجا ظلمت و تاریکی را مشاهده کرد که شبیه به تاریکی شب و تاریکی دود نبوده و مابین دو افق را احاطه کرده بود. در کنار آن ظلمت فرود آمد و لشکر خود را در آنجا جای داد و اهل فضل و کمال و دانایان و فقهای اهل لشکر خود را طلبید و گفت: ای گروه فقها و علما! من میخواهم که این ظلمات را طی کنم. پس همه او را تعظیم نمودند و گفتند: ای پادشاه! تو امری را طلب میکنی که هیچ کس طلب نکرده است و به راهی می روی که احدی غیر از تو آن راه را نرفته است؛ نه از پیغمبران و رسولان خدا و نه از پادشاهان و فرمانروایان دنیا! گفت: من به رفتن این راه و طلب کردن این مقصود، ناچارم. گفتند: ما می دانیم که اگر تو ظلمت را طی نمائی به حاجت خود میرسی بی آنکه مشقّتی به تو برسد؛ اما می ترسیم که در ظلمات امری برای تو را پیش آید که باعث زوال پادشاهی و هلاکت سلطنت تو گردد و به این سبب اهل زمین فاسد شوند.
ذوالقرنین گفت: ای گروه علما! به من بگویید که بینائی کدامیک از حیوانات بیشتر است؟ گفتند: اسبان مادیان باکره. پس او از میان لشکر خود، شش هزار مادیان باکره انتخاب نموده و از اهل علم و فضل و حکمت نیز شش هزار کس را انتخاب کرد و به هر یک از ایشان یک مادیان داد و حضرت خضر را سرکرده دو هزار نفر کرد و طلیعه لشکر خود گردانید و امر کرد ایشان را که داخل ظلمات شوند و خود با چهار هزار سوار از عقب روانه شد و به باقی لشکر خود امر کرد که دوازده سال در انتظار برگشتن او در همان موضع بمانند و اگر دوازده سال به سر آمد و او به سوی ایشان بازنگشت، متفرّق شوند و به شهرهای خود یا هرجا که خواهند بروند ...
این داستان ادامه دارد...
منابع:
1 کهف/ 84
2 کهف/ 90
3 کهف/ 93-96