آن روز پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) خانه امسلمه را به قدوم آسمانی خویش منوّر نموده بودند.
جناب ابوذر نیز در حضور پیامبر نشسته و به کلام نورانی آن حضرت گوش دل سپرده بود. صوت مهربان و دلانگیز رسول خدا (صلی الله علیه و آله) قلبش را می نواخت و دیدار رخسار آن حضرت برایش شیرینترین حسّ دنیا بود.

ساعتی نگذشت که درب خانه به صدا درآمد و علی بن ابیطالب (علیه السلام) وارد شدند. نوای دلنشین سلام آن حضرت میان خانه پیچید. پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) کلام نازنین خود را قطع نموده و به سوی ایشان نگریستند. لبخندی ملیح بر لبان پیامبر نقش بست و چشمان مهربانشان از شادی درخشید. برخاستند و آن حضرت را در آغوش خود فشردند و درست مانند عاشقی که محبوبِ دیرین خود را یافته باشد میان چشمان علی (علیه السلام) را بوسیدند. نگاه مهربان آن دو بزرگوار چنان عمیق و پر معنا در هم گره خورده بود که گویا ساعتها حرف در آن لحظات بین ایشان ردّ و دل می گشت.
سپس رسول خدا (صلی الله علیه و آله) رو به اباذر نموده و در حالی که دست علی (علیه السلام) را در دست خود می فشردند فرمودند: آیا ایشان را آنگونه که شایسته معرفت اوست می شناسی؟!
اباذر به فکر فرو رفت. مهر علی (علیه السلام) دلش را زیر و رو می کرد، اما چه کسی جز خدا و رسولش آنگونه که پیامبر می فرمود، ایشان را می شناخت؟ اباذر که باشد در کنار این اقیانوس بی پایان که بخواهد از عمق و ژرفای بی انتهایش چیزی بداند؟
پس در نهایت ادب عرض نمود: ای رسول خدا! ایشان برادر و پسر عموی شما و همسر فاطمه بتول (سلام الله علیها) و پدر حسن و حسین (علیهم السلام) دو سرور جوانان اهل بهشت است.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با یک دنیا اشتیاق به معرفی امیر مومنان (علیه السلام) فرمودند: ای اباذر! او همان امام نورانی و نیزه بلند خدای تعالی و بزرگترین باب الهی است؛ پس هر کس که خدا را بخواهد باید بر این در وارد شود.
ای اباذر! او همان بر پا دارنده قسط الهی و مدافع حریم خداوند و یاور دین او و حجت او بر بندگانش است که همواره به او بر خلقش احتجاج میکند. ای اباذر! خدای تعالی بر هر رکنی از ارکان عرش خود، هفتاد هزار ملک قرار داده که تسبیح و عبادت ایشان، دعا برای علی (علیه السلام) و شیعیان او و لعنت و نفرین بر دشمنان اوست. ای ابوذر! اگر علی (علیه السلام) نبود هیچ حقّی از باطل و هیچ مؤمنی از کافر تشخیص داده نمیشد و نه خداوند عبادت میشد؛ هیچ مانع و حجابی او را از خداوند محجوب نمی گرداند که او خود پرده و حجاب است.
ای اباذر! خداوند تبارک و تعالی در پادشاهی و وحدانیّتش یگانه است؛ پس به بندگان مخلصش خودش را شناساند و بهشتش را بر آنان مباح ساخت؛ پس هر کس را اراده کرد که هدایتش کند، ولایت علی (علیه السلام) را به او می شناساند و هر کس را بخواهد بر قلب او پرده بکشد، معرفت علی را از او باز میدارد.
ای اباذر! منکر ولایت علی در روز قیامت، کر و کور و گنگ آورده می شود و در تاریکیهای قیامت واژگون میشود و این در حالی است که قلّاده ای از آتش در گردن اوست و آن قلّاده سیصد شاخه و شعبه دارد و بر هر شعبه، شیطانی است که آب دهان به صورتش میاندازد و در درون قبرش تا زمان رسیدن به آتش جهنم به او ترشرویی میکند.
پیامبر اوصاف و فضائل امیرالمومنین (علیهما السلام) را یکی پس از دیگری می فرمود و شیرینی آن کلام، عمق جان اباذر را نوازش می نمود. نگاه پر مهر پیامبر و اباذر بر قامت رعنای علی (علیه السلام) خیره مانده بود. اباذر عرض نمود: پدر و مادرم به فدای شما یا رسول الله! بیشتر بفرمایید.
آن حضرت فرمودند: آری، هنگامی که به معراج برده شدم، به آسمان دنیا رسیدم؛ فرشته ای از فرشتگان اذان گفت و نماز بپا داشت. جبرئیل مرا گرفت و مقدم داشت و گفت: ای محمد! نماز را با ملائکه بپا دار، زیرا که اشتیاق آنان به تو بسیار طولانی شده است. پس با هفتاد صف از ملائکه به نماز ایستادم، بلندای صف از شرق تا غرب عالم بود که کسی تعداد آنها را نمیداند، مگر خدای عزّوجل که ایشان را خلق کرده است.
وقتی که نماز را تمام کردم، گروهی از فرشتگان به سوی من آمدند در حالی که بر من سلام مینمودند و میگفتند: ما از شما حاجتی داریم. گمان کردم آنها از من درخواست شفاعت میکنند زیرا که خدای تعالی مرا به حوض (کوثر) و شفاعت بر همۀ انبیاء برتر داشته است. پس گفتم: ای فرشتگان پروردگارم، چه حاجتی دارید!؟ گفتند: زمانی که به زمین بازگشتی از طرف ما به علی سلام برسان و او را آگاه کن که اشتیاق ما به او طولانی گشته است!
گفتم: ای فرشتگان پروردگارم! آیا شما آن طور که شایسته معرفت ما است ما را می شناسید!؟
گفتند: ای رسول خدا! چرا شما را نشناسیم در حالی که شما اول مخلوقی هستید که خداوند او را از نور خود خلق کرد. خداوند شما را اشباح نور از نور در نور از نور خود خلق کرد، و برای شما در ملکوتش جایگاهی جهت تسبیح و تقدیس و تکبیر خود قرار داد. ملائکه را آنگونه که خواست از انوار مختلفی خلق نمود و ما از کنار شما گذشتیم در حالی که شما خدا را تسبیح و تقدیس و تکبیر و تحمید و تهلیل مینمودید. ما هم به تسبیح و تقدیس و تحمید و تهلیل و تکبیر شما، خدا را تسبیح و تقدیس و تحمید و تهلیل و تکبیر مینمودیم. پس هر چه از خدای عزّوجل نازل می شود بسوی شماست و هر چه که به سوی خدای تعالی بالا میرود از جانب شماست. پس چرا شما را نشناسیم؟!
سپس طبقات آسمان را تا طبقه هفتم صعود نمودم و در هر آسمان فرشتگان همانند گفتار همردیفانشان را در آسمان اول بیان می نمودند و از من می خواستند که از جانب ایشان به علی (علیه السلام) سلام برسانم!
در آسمان هفتم معراج شنیدم ملائکه میگویند: سپاس خداوندی را که وعدهاش را برای ما محقق ساخت. گفتم: شما را به چه چیزی وعده داده است؟
گفتند: ای رسول خدا! هنگامی که خدا شما را اشباح نور در نور از نور خود خلق نمود، ولایت شما بر ما عرضه گشت. پس ما آنرا پذیرفتیم و از محبت شما (دوری شما) به خدای عزوجل شکوه سر دادیم. اما درباره شما خداوند به ما وعده داد شما را به ما در آسمان بنمایاند؛ و (اکنون) این کار را انجام داده است. و اما درباره علی (علیه السلام)، از محبت او به خدای عزّوجل شکوه سر دادیم، پس خدا برای ما به شکل علی (علیه السلام) فرشتهای خلق نمود و او را در جانب راست عرش خود بر تختی از طلا نشانید که به دُرّ و گوهر آراسته و روی آن گنبدی از مروارید سفید است که درون آن از بیرونش و بیرون آن از درونش دیده میشود بدون هیچ ستونی در زیر آن و هیچ اتصالی در بالای آن؛ بلکه صاحب عرش خداوند به او گفت: به قدرت من برخیز، پس برخاست. هر گاه ما مشتاق به دیدار علی (علیه السلام) میشویم به آن فرشته در آسمان نظاره میکنیم. پس از جانب ما به علی (علیه السلام) سلام برسان!1
اشک عشق و اشتیاق از چشمان اباذر جاری گشت. روحش در قفس تن، بیتابی می نمود از عظمت آنچه پیامبر درباره مولایش می فرمود. اما دوست می داشت که تا قیامت پیامبر باز هم بگویند و او باز هم به سیمای نورانی علی مرتضی بنگرد و همچنان مهر دلدار از سینه اش بیرون طراود.
واپسین جرعه عشق
جمعیت انبوهی در کنار خانه علی (علیه السلام) گرد آمده و همهمه ضعیفی در میان مردم بود. برخی میگریستند و برخی با خشم و غضب از آن واقعه جانسوز میگفتند. عدهای نشسته و سر بر دیوار غم نهاده بودند. صدای گریه کودکان یتیم شهر، دلها را می آزرد. همه می خواستند از حال امیرالمومنین (علیه السلام) با خبر شوند و خشم خود را بر سر ضارب ایشان فریاد کنند.
ساعتی گذشت و امام مجتبی (عليه السّلام) با دلی پریشان از خانه بيرون آمده و به مردم فرمودند: «اى گروه مردم! پدرم وصيّت فرمود كه كار ابنملجم را تا بعد از وفات او به تأخير بيندازم؛ اگر آن حضرت از دنيا رفت، اختيار او با ماست، وگرنه خود ایشان دربارۀ او تصمیم خواهند گرفت. از اينجا به خانههاى خود بازگرديد، خدا شما را رحمت كند.»
صدای همهمه مردم بلندتر گردید. هر کسی چیزی می گفت. دل دوست و دشمن به حال مظلومیت آن حضرت می سوخت. کم کم مردم پراکنده شدند. کوچه کاملا خالی شده بود و جز یک نفر کسی در برابر خانه مولا نمانده بود. اصبغ بن نباته همانجا نشسته و در غمی عمیق فرو رفته بود و می گریست.
بار دیگر امام حسن (علیه السلام) از خانه بيرون آمده و چشمشان به او افتاد. فرمودند: «اى اصبغ! مگر سخن پدرم را كه من آن را ابلاغ كردم نشنيدى؟»
اصبغ با یک دنیا درد و اندوه عرض کرد: شنيدم، ولى من حال جانسوز آن حضرت را در مسجد ديدهام و مشتاق هستم تا با ایشان ملاقات نموده و حديثى بشنوم؛ خدا شما را بيامرزد! براى من از آن حضرت اجازه بگيرید تا به محضرشان برسم.
حضرت وارد خانه شده و پس از لحظاتی بیرون آمده و فرمودند: داخل شو!
اصبغ با گام های لرزان وارد خانه شد و كنار بستر على (عليه السّلام) نشست. به صورت رنگ پریده آن حضرت نگریست. دستمال زردی بر سر ایشان بسته شده بود. هر چه نگاه کرد نفهمید که رنگ چهره مولایش زردتر است یا آن دستمال؟ آن حضرت از اثر ضربت و زهر شمشیر، همواره به خود می پیچید. اشکهای اصبغ چنان جاری گشت که جلوی دیدگانش را گرفت و بغضی دردناک گلوگیرش شد.
امیرالمومنین (علیهالسلام) فرمودند: «اى اصبغ! آيا سخن مرا كه توسّط فرزندم به شما ابلاغ شد، نشنيدى؟»
اصبغ بغض خویش را فرو داد و عرض كرد: «اى امير مؤمنان! سخن شما را شنيدم، ولى جنابتان را در حالى ديدم كه نتوانستم شما را ترک کنم و امید آن داشتم که باز هم حديثى از شما بشنوم.» و باز گریه امانش را ربود.
آن حضرت فرمود: چرا بی تابی می کنی؟! من در راه بهشت هستم!
اصبغ با یک دنیا حسرت گفت: « می دانم که شما به سوی جایگاه والایتان در بهشت رهسپارید. من به حال خود از دوری و مفارقت از شما می گریم.»
على (عليه السّلام) فرمود: «بنشين، گمان نمىكنم كه بعد از اين، از من حديثى بشنوى؛ بدان اى اصبغ! زمانی که پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله) بسترى بود، به عیادت آن حضرت رفتم، همان گونه كه تو اكنون به عيادت من آمدهاى؛ آن حضرت به من فرمود: بيرون برو، و مردم را به اجتماع براى نماز فرا خوان؛
دستور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله) را اجرا نمودم. مردم در مسجد اجتماع كردند. آن حضرت به من فرمودند: بالاى منبر و يك پلّه پائينتر از جايگاه من قرار بگير و به مردم چنين بگو:
«آگاه باشيد! آن كس كه با والدینش بدرفتارى كند، لعنت خدا بر او باد، آگاه باشيد! غلام و بندهاى كه از مولاى خود فرار كند، لعنت خدا بر او باد. آگاه باشيد! آن كس كه به اجير خود در مورد مزدش ظلم كند، لعنت خدا بر او باد.»
اى اصبغ! دستور حبيبم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله) را اجرا نمودم، مردى از انتهای مسجد برخاست و گفت: اى ابو الحسن! سه سخن را به اختصار گفتى، آن را براى ما شرح بده!
به او پاسخى ندادم تا به حضور رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله) رفتم و عرض كردم مردى شرح اين سخن را از من خواسته است.»
در اين هنگام على (عليه السّلام) دست اصبغ را گرفت و فرمود: «دستت را بگشا»؛ اصبغ با اشتیاق دستش را گشود؛ آن حضرت يكى از انگشتان او را گرفت و فرمود: «اى اصبغ! همين گونه كه من انگشت تو را گرفتم، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله) انگشت مرا گرفت و فرمود:
اى ابوالحسن! اعتنا نكن و آگاه باش! همانا من و تو دو پدر اين امّت هستيم؛ كسى كه به ما جفا كند، لعنت خدا بر او باد. آگاه باش! همانا من و تو آقاى اين امّت مىباشيم، كسى كه از ما فرارى شود، لعنت خدا بر او باد. آگاه باش! همانا من و تو دو اجير اين امّت هستيم كسى كه در اجرت ما ظلم نمايد، لعنت خدا بر او باد. سپس خود آن حضرت فرمود: آمين؛ من نيز آمين گفتم.»2
اشکهای اصبغ سرازیر بود و سینه اش تنگی می نمود. خم شد و دستان سرد امیرالمومنین (علیه السلام) را غرق در بوسه نمود.
منابع:
-
تاویل الآیات الظاهره/ 831
-
القطره 2: 402