نوای تکبیره الاحرام پیامبر در فضای حجره پیچید و طنین بال و پر ملائک در صوت آسمانی حبیبش درآمیخت.
نورٌ علی نور؛ چشمهای مهربان و زیبایش را گشود و باز از عطر وجود محبوب سرشار گردید. مدتها بود که تنها به شوق دیدار این لحظات نفس می کشید. همه وجودش در مهر نبوی خلاصه میگشت و تپشهای قلب مهربانش، تنها نام ایشان را زمزمه می نمود.
دختر خردسال و آسمانیش را می دید که در کنار پدر و غرق در انوار ملکوتی پیامبر، کودکانه بازی میکرد. این دو، همه دنیا و عقبای او بودند و حالا درون یک قاب در منظر چشمان بی رمقش جای گرفتهاند.
به یاد روزهای نخستین رسالت افتاد؛ روزهایی که در این عالم، تنها زنی بود که دعوت آسمانی حبیبش را لبیک گفته و در نهان و آشکار، همراه ایشان نماز می گذارد و سرزنش و زخم زبان مردم را آنچنان به جان میخرید که گویی اصلا سینه اش را به درد نمی آورَد. شهد گوارایِ بودن در کنار پیامبر را به عالمی نمی فروخت تا آنجا که حبیبه حبیب گشته بود و بارها جبرئیل امین از نزد خدای متعال بر او سلام و درود آورد و او در کمال ادب می فرمود: «ان الله هو السلام، و منه السلام، و الیه السلام، و علی جبرئیل السلام»؛1
پیش از دیدار با رسول خدا به دین حنیف، سر سپرده بود و پس از دیدار نبی، دل سپرده به اسلام گردید. در آن روزگاران زنی در مرتبه و عظمت او یافت نمیگشت، چرا که در ثروت و تجارت و درستکاری، سرآمد همه مردان بود و بی آنکه دل در گرو مهر مردی داشته باشد، بی توجه به درخواست اشراف و بزرگان به ازدواج با او، به پاکی و صداقت شهره بود.
روزگاری بر سر او کنیزکان از پر طاووس سایبان می گسترانیدند و در مجلّلترین خانهها منزل می گزید و اکنون با آن همه ثروت، کار به جایی رسیده بود که در میان آن دره سنگلاخ، در آفتاب سوزان حجاز، نه لقمه نانی بود که تناول کند و نه سایبانی که در آن بیاساید. بانوی بطحاء سه سال تمام را در غربت و گرسنگی و وحشت گذرانده و حالا از این همه سختی و شکنجه، بیمار و ناتوان گردیده بود.
اما هنوز به مهر دلدار نفس می کشید و دل خوش بود به دیدار ایشان و کودک گرامیش و شادمان بود از هر آنچه بخشیده و آنچه به دست آورده در این دنیای فانی؛ ثروت انبوه خویش را بخشیده و قلب سید ابرار را به جان خریده بود. حالا دیگر میدانست که رنگی از حیات در وجود مقدّسش باقی نمانده؛ لیکن دلش برای غربت نبی و تنهایی کودکش می سوخت. کودکی که کوثر خدای تعالی بود و ناچار باید او را بگذارد و بال بگشاید به آسمان.
اشکهای گرمش سرازیر گردید. با نگاهی لبریز از مهر، به یاس زیبای نبوی اشاره نمود که نزدیک بیاید و سر در آغوشش گذارد. با انگشتان مهربانش گیسوان ابریشمین او را نوازش کرد و میان چشمان نافذش را بوسید و به زحمت فرمود: زهرای زیبای من! می توانی از قول مادر، به پدر چیزی بگویی؟ آخر من از گفتنش شرم دارم!
نگاه پُر سوال کودکش همراه با لبخندی دلنشین، وجود او را نواخت؛ پس فرمود: از پدر بخواه مرا در عبایی که به هنگام نزول وحی در برداشت بپیچد؛ اینگونه مادر تو آرام خواهد خفت.
ذکر تسبیح بر لبان پیامبر جاری بود. از شنیدن آن کلمات، اشک بر سینه مبارکشان فرو ریخت. چیزی از رحلت جانسوز عمویشان نگذشته و حالا باید از وداع محبوبه خویش بشنوند. دنیای بیخدیجه را چگونه میتوان تاب آورد؟! غم و اندوهی به وسعت دریاها و سنگینی کوهها بر دل پیامبر روانه گشت. بر بالین بانو نشسته و در چشمان بی رمقشان نگریستند و از برای تسلّی خاطر ایشان فرمودند: آیا بانوی من می دانند که خداوند شما را در بهشت نیز همسر من ساخته است؟
برقی از شوق در چشمان خدیجه نشست؛ در آن واپسین لحظات، گرمی دستان کوچک کوثر نبی را بر گونه نمناک خویش حس مینمود که همپای نگاه پُر مهر پیامبر، آرامشی ابدی را برایش به ارمغان می آورد. آرام زیر لب فرمود: زهرای من! تو را به خدا و رسولش می سپارم ...
سلام و درود خدا و اولیاء گرامیش بر روح مطهرتان بانو
منابع:
برگرفته از کتاب تاریخ زندگانی ام المومنین حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها)
کشف الغمه، ج 2، ص 133- بحار، ج 16، ص 7، ج 18، ص 385.2