... بانو با چشم های زیبا و مهربان خود به سلیمه نگریستند و لبخندی با عطر سپاس بر لبانشان نقش بست ...
والا گوهر
از درون حیاط خانه صدای صحبت خادم با چند نفر به گوش می رسید. سلیمه پرده حجره را کمی کنار زد تا بتواند درون حیاط را ببیند. چند مرد که معلوم بود تازه از راه دور رسیده اند درون حیاط نشسته و خادم مشغول رسیدگی به ایشان بود.
سلیمه به داخل خانه رفت و با ظرفی از خرما بازگشت. ظرف را به دست خادم داد تا از مهمانان پذیرایی کند. یکی از ایشان پرسید: چند روز است که امام به سفر رفته اند؟ یعنی می خواهم بدانم چه زمانی باز می گردند. خادم همین طور که از ایشان پذیرایی می نمود گفت: عرض کردم! چند روزی است که آقایم رفته اند؛ اما آن طور که فرمودند باید امروز و فردا باز می گشتند.
یکی دیگر از مسافران گفت: خب جناب علی بن موسی (علیهما السلام) را که می توانیم ببینیم؟ ایشان کجا هستند؟ خادم با تاسف گفت: ایشان هم در مدینه حضور ندارند. من شرمنده شما هستم آقایان که از راه دور آمدهاید و اینچنین ناامید گشتید.
مردی که گویا بزرگ ایشان بود گفت: ما راه طولانی را به شوق زیارت آقایمان حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) آمدیم و البته از سوی شیعیان ایشان سوالاتی با خود داشتیم که امیدوار بودیم پس از دیدار مولایمان، از ایشان بپرسیم. حال که ایشان نیستند چه کنیم؟
خادم باز با شرمندگی گفت: آقایان شما مهمان خانه مولایم هستید. چند روزی اینجا بمانید شاید ایشان بازگشتند. مرد از جای خود برخاست و همین طور که لباسش را می تکانید گفت: سپاسگزارم! اما ما باید دو روز دیگر بازگردیم؛ راستش نمی توانیم بیشتر اینجا بمانیم. به منزل یکی از دوستان می رویم و پیش از بازگشت به اینجا می آییم. انشاالله تا آن زمان امام بازگشته اند و ناامید نمی شویم.
سلیمه در حالی که لباسی سپید در دست داشت و مشغول مرتب کردن آن بود به حجره بانو وارد شد و با ادب کنار ایشان نشست. از آن لباس سپید، انگار نوری ساطع بود. می درخشید و بوی خوشش مشام سلیمه را می نواخت. گفت: "بانوی من! پیراهنی را که فرمودید شسته و مرتب نمودم." سپس با احترام آن را نزد ایشان قرار داد.
بانو با چشم های زیبا و مهربان خود به سلیمه نگریستند و لبخندی با عطر سپاس بر لبانشان نقش بست. سپس پرسیدند: گویا برای پدرم میهمان رسیده بود؟ سلیمه بلافاصله پاسخ داد: بله بانوی من! جمعی از شیعیان مولایم از راه دور به زیارت ایشان آمده و از سوی دوستان آن حضرت با خود سوالاتی آورده بودند. اما چون ایشان هنوز از سفر بازنگشته اند، ناامید شده و رفتند. البته گفتند که پیش از بازگشت به شهرشان باز به اینجا مراجعه خواهند کرد.
حضرت معصومه (سلام الله علیها) که در آن ایام در دوران نوجوانی به سر می بردند، فرمودند: اگر ایشان بازگشتند مرا مطّلع کنید. سلیمه که به عشق آن بانو نفس می کشید اطاعت نمود و گوشه ای از پیراهن بانو را بوسید و بر دیده کشید. همه دلخوشی او در دنیا بوییدن عطر وجود بانویش بود.
دو روز بعد خادم در حیاط مشغول انجام امور منزل بود که درب خانه به صدا در آمد. خادم که چشم به راه بازگشت جناب موسی بن جعفر (علیهما السلام) بود، سطل آب را درون چاه رها کرد و با خوشحالی به سوی درب خانه دوید. اما در را که گشود امام را ندید و لبخندش بر روی لب خشک گردید. همان جماعتی که دو روز پیش برای زیارت امام آمده بودند پشت در بودند و از حال خادم فهمیدند که هنوز آن حضرت بازنگشته اند.
خادم درب خانه را تا آخر گشود و با روی خوش از ایشان دعوت کرد که داخل بیایند. اما یکی از ایشان گفت: گویا قسمت ما نیست که آقایمان را زیارت کنیم. از سوی همه ما به ایشان سلام برسان و بگو که مشتاق دیدار ایشان بودیم، اما ناچاریم که بازگردیم. سپس مکتوبه سوالات خود را بیرون آورد و به خادم سپرد تا در دیدار آینده پاسخ ایشان را دریافت کنند.
سلیمه که حرفهای ایشان را از درون حیاط می شنید به سرعت به داخل خانه دوید و حضور ایشان را به بانو اطلاع داد. آن حضرت فرمودند: به خادم بگو نوشته را به من بدهند.
سلیمه فورا به سمت درب خانه دوید و فرمایش بانو را به خادم رسانید. خادم هم از آنان خواست که اندکی صبر کنند. سلیمه سوالات را به دست مبارک آن حضرت رسانید. بانو با همان متانت و آرامش همیشگی نوشته را گشودند و در همان مکتوبه به یک یک سوالات پاسخ دادند. سپس رو به سلیمه فرموده و خواستند که سلام ایشان را به شیعیان رسانده و نوشته را به ایشان تحویل دهند.
هنگامی که آن جماعت پاسخ سوالات خود را مشاهده نمودند، از عظمت و پختگی آن کلام در شگفت آمدند که این همه علم و فرزانگی از بانویی نوجوان چگونه ممکن است؟
و حال آنکه آن گوهرِ آسمان امامت، از سرچشمه علوم نبوی سیراب گردیده و از اسرار خزائن الهی لبریز بودند.
ساعتی بعد کاروانیان، مسرور و امیدوار به راه افتادند که به شهر و دیار خود بازگردند. اما هنوز چند فرسخی راه نپیموده بودند که از دور کاروان کوچک امام را مشاهده نمودند که به سوی مدینه پیش می آمد. از شوق دیدار آن حضرت از مرکبها فرود آمده و خود را به ایشان رساندند. از شوق می گریستند و از اقبال نیکوی خود خرسند بودند.
امام با نهایت عطوفت ایشان را در آغوش گرفته و از حالشان جویا شدند. اهالی کاروان آنچه را در آن چند روز، گذشته بود تعریف نموده و از شگفتی پاسخ سوالات خود توسط دخت بزرگوار امام گفتند.
از شنیدن نام مبارک آن خاتون بی همتا، لبخند شیرینی بر لبان زیبای امام جای گرفت. فرمودند: پاسخ سوالات را به من بدهید. بزرگ کاروان دست نوشته بانو را خدمت امام تقدیم نمود. امام با دقت آن را بررسی نموده و با شادمانی سه بار فرمودند: «فداها ابوها»؛ پدرش به فدای او باد ... 1
در اینجا برای بیان گوشه ای از مقام آن بانوی والا گوهر به بیان روایتی از حضرت صادق (علیه السلام) بسنده می کنیم. خاطر نشان می شود که این روایت در زمانی بیان شده است که نه تنها آن خاتون بی همتا دیده به جهان نگشوده، بلکه پدر بزرگوار ایشان حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) نیز متولد نگردیده بودند.
«اَلا إِنَّ لِلَّهِ حَرَمًا وَ هُوَ مَكَّةُ، أَلا إِنَّ لِرَّسُولِ اللَّهِ حَرَماً وَ هُوَ الْمَدِينَةُ، اَلا إِنَّ لِأَميرِالْمُؤْمِنينَ حَرَمًا وَ هُوَ الْكُوفَةُ، اَلا إِنَّ حَرَمِي وَ حَرَمَ وُلدي بَعْدِي قُمْ، أَلَا إِنَّ قُمْ كوفَتُنَا الصَّغِيرَةُ، أَلَا إِنَّ لِلْجَنَّةِ ثَمانِيَةَ أَبْوابِ، ثَلَاثُ مِنْهَا إلى قُم. تُقْبَضُ فيها اِمْرَأَةٌ هِيَ مِنْ وُلدي، وَاسْمُها فاطِمَةُ بِنْتُ مؤسى، تَدْخُلُ بِشَفاعَتِها شيعَتُنَا الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ»؛2
«آگاه باشید که برای خدا حرمی هست و آن مکه است، و برای پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله) حرمی است و آن مدینه است و برای امیرمؤمنان (علیه السلام) حرمی است و آن کوفه است. آگاه باشید که حرم من و فرزندان من بعد از من، قم است. آگاه باشید که قم، کوفه کوچک ماست. آگاه باشید که برای بهشت هشت در است، که سه تای آنها به سوی قم است. بانویی از فرزندان من به نام «فاطمه» دختر موسی (علیهما السلام)، در آنجا رحلت می کند که با شفاعت او همه شیعیان ما وارد بهشت می شوند.
منابع:
1 منتهی الامال/ جلد 2؛ کتاب کریمه اهل بیت/ صفحه 63
2 مجالس امیرالمومنین/ جلد 1/ صفحه 83 ؛ بحارالانوار/ جلد 60/ صفحه 216

