... مسعود که نمی دانست چه بگوید مشکهای خالی را از زمین برداشت و با خنده گفت: فقط همین قدر می دانم که تو هر چه آب داشتیم را نوشیدی!

دیدگانش تار شده و عرق از سر و رویش جاری بود و به زحمت خود را بر پشت مرکب نگاه می داشت. برادرش را می دید که چند قدم جلوتر از او پیش می رفت.
ساعتی پیش که از کوفه به قصد زیارت مرقد مطهر امیرالمومنین (علیه السلام) خارج شده بودند سراپا شور و شعف بود؛ اما اکنون چنان تشنگی و تب او را آزار می داد که توان صدا زدن برادرش مسعود را نداشت. کم کم سرعت استر کم شد و مسعود متوجه عقب ماندن برادر گردید. دهانه مرکب را کشید و به سوی احمد بازگشت. با تعجب پرسید چه شده؟ این چه حالتی است؟
احمد فقط توانست به زحمت بگوید: آب، آب ... مسعود به سرعت از مرکب پیاده شد و مشک آب را از دستان لرزان برادر گرفت تا به او بخوراند. اما دید که او قبلا همه آب مشک را نوشیده و باز هم طلب آب دارد. خواست که به سمت مشک آب داخل خورجین اسبش برود که ناگاه احمد از روی مرکب به زمین افتاد. تمام بدنش از عرق خیس شده بود و چانه اش می لرزید.
مسعود دستپاچه و حیران او را از زمین بلند کرد و در سایه نخلی کشید. هر قدر به او آب می نوشانید باز هم فریاد احمد از تشنگی به آسمان بلند بود. کم کم از فرط تشنگی به حالت احتضار درآمد، اما کاری از دست مسعود ساخته نبود. باورش نمی شد که به همین سادگی برادرش را در این بیابان از دست بدهد.
نور امیدی در دلش درخشید. چند قدمی از احمد فاصله گرفت و مشغول نماز گردید. شانه هایش می لرزید و اشکهایش جاری بود. پس از نماز به رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و امیرالمومنین (علیه السلام) که به شوق زیارت حضرتش به راه افتاده بودند متوسل گردید و سپس یکایک معصومین (علیهم السلام) را خواند تا به نام مبارک امام زمان خود، حضرت امام صادق (علیه السلام) رسید. مسعود آن جناب را بسیار دوست می داشت و دلتنگ ایشان بود. پس با التماس و التجاء از آن بزرگوار خواست که برادرش را از مرگ بازگردانند.
دیگر صدایی از احمد شنیده نمی شد. مسعود سر بر سجده نهاده و اشک می ریخت.
به ناگاه متوجه مردی بالای سرش شد که با چشمانی نافذ و مهربان به او می نگریست. مسعود از تعجب از جای خود برخاست و سلام کرد. مرد با لبخندی دلنشین سلام او را پاسخ داده و پرسید: چه شده؟ چرا اینقدر پریشانی؟
مسعود که از تعجب دیدن مرد، زبانش بند آمده بود، با دست به احمد اشاره کرد. مرد پارچه ای را گشود و از میان آن تکه چوبی را به مسعود داد و گفت: این چوب را بین لبهای برادرت بگذار. مسعود با عجله چوب را گرفت و سر احمد را از زمین بلند کرد و به چهره رنگ پریده او نگریست. تکه چوب را بین لبهای خشک او قرار داد. اما نشانه ای از حیات در او دیده نمی شد.
لحظاتی گذشت و به ناگاه احمد نفس عمیقی کشید و چشم هایش را به زحمت گشود. مسعود از شادی فریاد کشید. برگشت که از مرد غریبه تشکر کند اما هر چه نگاه کرد او را نیافت. احمد به زحمت برخاست و دیگر اثری از آن تشنگی طاقت فرسا نبود. با تعجب پرسید: چه شد؟ فکر کردم مرده ام! انگار دیگر عطشی ندارم!
مسعود که نمی دانست چه بگوید مشکهای خالی را از زمین برداشت و با خنده گفت: فقط همین قدر می دانم که تو هر چه آب داشتیم را نوشیدی!
ساعتی گذشت و هر دو خرسند و سپاسگزار، سوار بر مرکب شده و به زیارت مرقد مطهر امیرالمومنین (علیه السلام) رفتند و هنوز از آنچه برایشان پیش آمده بود در حیرت بودند.
مدتی بعد مسعود به مدینه و به حضور حضرت صادق (علیه السلام) شرفیاب گردید. شوق دیدار امام و بیان آنچه برایشان پیش آمده او را بی تاب نموده بود. به محض دیدار آن جناب خود را بر پای حضرت انداخت؛ اما پیش از آنکه چیزی بگوید امام فرمودند: حال برادرت چگونه است؟ راستی آن قطعه چوب چه شد؟
اشک شوق از دیدگان مسعود جاری گشت. می دانست که آن حادثه عجیب و نجات احمد از جانب امامش بوده، ولی اکنون که حضرت سراغ آن چوب را گرفتند قلبش مطمئن و مهرش به آن جناب صد چندان گردیده بود. با شرمساری عرض کرد: سرورم! وقتی برادرم به هوش آمد و از مرگ نجات یافت من از آن قطعه چوب غافل شدم و نمی دانم چه شد.
امام با نگاه مهربان خود او را تسلّی داده و به خادم فرمودند: آن سبد را به اینجا بیاور. خادم به حجره مجاور رفته و سبدی را با خود به خدمت آن حضرت آورد. امام آن را گشودند و قطعه چوبی همانند همان چوب بیرون آورده و به مسعود نشان دادند. مسعود به محض دیدن تکه چوب آن را شناخت و با حیرت بسیار عرض کرد: سرورم! این همان است!
امام فرمودند: هنگامی که برادرت به حال احتضار افتاده بود و تو به ما توسل نمودی، برادرم خضر را ملاقات نموده و این تکه چوب را که از درخت طوبی به ما رسیده است توسط ایشان به تو رساندم. آری مردی که تو را در آن بیابان یاری نمود برادرم جناب خضر بود و حال می بینی که آن تکه چوب، به نزد ما بازگشته است.
گرمای مهر امام از دل مسعود زبانه می کشید و اشکهای گرمش را بر گونه جاری می ساخت. نگاهش به نگاه آن حضرت گره خورده بود؛ گویا بهشت او را در آغوش خود می فشرد...1
پندی آسمانی
مردی خدمت امام صادق (علیه السلام) شرفیاب شد، عرض کرد: پدر و مادرم فدای شما ای فرزند رسول خدا! به من پند و اندرزی بیاموزید!
حضرت فرمودند:
اگر به راستی خداوند متعال کفیل روزی است؛ پس اندوه تو برای چیست؟
و اگر روزی تقسیم شده است؛ پس حرص ورزیدن تو برای چیست؟
و اگر حساب، حق است؛ پس جمع کردن مال برای چیست؟
و اگر پاداش از ناحیه خداوند متعال حق است؛ پس تنبلی برای چیست؟
و اگر در مقابل هر اتفاقی عوض از سوی خداوند متعال حقیقت دارد؛ پس بخل برای چیست؟
و اگر کیفر از سوی خداوند متعال، آتش دوزخ است؛ پس گناه برای چیست؟
و اگر مرگ، حق است؛ پس شادمانی برای چیست؟
و اگر حضور یافتن و ظاهر گشتن در پیشگاه الهی حق است؛ پس نیرنگ و حیله برای چیست؟
و اگر شیطان، دشمن است؛ پس غفلت برای چیست؟
و اگر عبور از صراط حقیقت دارد؛ پس عجب و خودبینی برای چیست؟
و اگر هر چیزی با قضا و قدر تحقق پیدا می کند؛ پس غصه برای چیست؟
و اگر دنیا فانی و بی اعتبار است؛ پس اعتماد و دل بستن به آن برای چیست؟2
منابع:
1 منتهی الامال/ جلد 2؛ کتاب القطره/ جلد1
2 امالی شیخ صدوق: 56
