... امام با متانت و بزرگواری برخاستند تا بازگردند. حالا متوکل درمانده تر از قبل به امام می نگریست...
وزیر سراسیمه و با عصبانیت وارد شد. چند قدم مانده به تخت، ایستاد و تعظیم نمود. خلیفه به یک نقطه خیره مانده بود و در افکار خود غوطه ور بود. وزیر با کلافگی گفت: سرورم! به من اجازه می فرمایید؟
خلیفه انگار که هیچ چیز نمی شنید. بار دیگر وزیر گفت: قربان او دائما حرفهای خودش را تکرار میکند. باید با او چه کنیم؟ از هر دری با او درآمدیم نشد. معلوم نیست از بیان این ادعا چه منظوری دارد؟
خلیفه از جای خود برخاست و با عصبانیت گفت: او را به اینجا بیاورید، ببینیم که این اراجیف را در مقابل ما نیز تکرار می کند؟ وزیر بی درنگ گفت: سرورم! مطمئن باشید این زنی که من می بینم، از بیان حرفهایش در برابر شما هم ابایی ندارد.
متوکل اندکی به فکر فرو رفت و گفت: پس بفرست به دنبال بزرگان و مشایخ آل ابوطالب و علمای عباسی؛ شاید ایشان برای او چاره ای بیندیشند. وزیر که گویا می دانست این کار بی فایده است، تعظیم نمود و خارج گشت.
ساعتی نگذشته بود که تالار قصر مملو از بزرگان و علمای شهر گردید. خلیفه اشاره نمود که آن زن را وارد کنند. اندکی بعد زنی با لباسی بلند و پوشیده در حالی که از نگهبانان اعراض می نمود وارد شد و بدون آنکه تعظیم کند در مقابل متوکل قرار گرفت. نگاه خلیفه از سر تا پای زن را برانداز نمود و گفت: خب! میتوانی یک بار دیگر ادعایت را در برابر این جماعت بیان کنی؟
زن با یک دنیا غرور گفت: بله! چرا که نه؟ و با صدای بلند گفت: من زینب دختر فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هستم.
با شنیدن این حرف، همهمهای میان جماعت افتاد. اما ذره ای ترس و تردید در چهره زن مشاهده نمیشد. متوکل گفت: ای زن! از زمان زینب کبری تاکنون سالها گذشته و تو جوانی! این چطور ممکن است؟!
زن با آرامش تمام پاسخ داد: جدّم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دست بر سر من کشید و دعا فرمود که هر چهل سال، جوانی و شادابی در من تکرار شود. این دعای جدّم پیامبر خداست که در حق من مستجاب گردیده.
خلیفه از خشم دندانهایش را بر هم فشرد و از اینکه نمی توانست پاسخ زن را بدهد خشمگین بود. پس از دقایقی برخاست و رو به جمعیت نمود و گفت: ای بزرگان! شما در باب ادعای این زن چه می گویید؟ آیا او به راستی زینب کبراست؟
همهمه حضار ساکت شد و یکی از ایشان گفت: قربان! او دروغ می گوید؛ زینب کبری در فلان سال وفات نموده است. زن گفت: دروغگو ایشانند؛ زیرا که من این سالها از چشم مردم پنهان بودم و کسی از حال من مطلع نبوده، تا هم اکنون که ظاهر شده ام.
متوکل رو به مشایخ نمود و گفت: به خدا سوگند! امروز شما باید با دلیل و برهان، ادعای این زن را باطل کنید و الّا من می دانم که با تک تک شما چه کنم.
زن که گویا پیروز این میدان گشته بود با تکبر سرش را بالا گرفته و این خشم متوکل را بیشتر می نمود. یکی از حضار پیش آمد و گفت: جناب خلیفه! چرا به دنبال ابن الرضا (علیهما السلام) نمی فرستی؟! اگر کسی بتواند این مشکل را حل کند هم اوست.
متوکل به فکر فرو رفت و با اینکه اصلا راضی به یاری خواستن از امام هادی (علیه السلام) نبود، جز این چاره ای نمی دید. وزیر نزدیک شد و به آرامی در گوش خلیفه گفت: سرورم! اگر نظر بنده را بخواهید این فکر خوبی است. یا جناب ابالحسن این مشکل را چاره می کند که در این صورت ما از این مخمصه خلاص میشویم؛ یا نمی تواند و در نظر همگان از اعتبار می افتد، که این هم به نفع ماست.
نگاه درمانده خلیفه در نگاه موزیانه وزیر گره خورد و سرش را به نشانه تایید تکانی داد. چیزی نگذشت که پیک خلیفه به سوی منزل امام روانه گشت و از ایشان خواست که به سرعت به نزد متوکل بروند. امام با متانت و ابهت همیشگی خود وارد تالار قصر گشتند و همگان بی اختیار در برابر ایشان برخواستند و احترام نمودند.
وزیر ماجرا را برای آن حضرت بازگو نمود. امام هادی (علیه السلام) بی آنکه توجهی به آن زن بنمایند فرمودند: دروغ می گوید؛ عمه ما حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) در فلان سال وفات نمودند.
متوکل پرسید: آیا برای این زن دلیل و حجتی نیز دارید که گفتهاش را نقض نماید؟ امام با آرامش فرمودند: آری! گوشت فرزندان فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بر درندگان حرام است؛ او را نزد شیران بفرست، اگر راست بگوید شیران او را نخواهند خورد.
از شنیدن این کلام، ولولهای میان جمعیت افتاد. خلیفه نگاهی تمسخر آمیز به زن نمود و گفت: چه میگویی؟ زن گفت: نتوانستید برایم دلیلی بیاورید، می خواهید اینگونه مرا به کشتن دهید!
امام فرمودند: در این جمع از اولاد فاطمه زهرا (سلام الله علیها) افرادی را می بینم. هر کدام را می خواهید به گودال شیران بفرستید تا صحت این امر بر شما روشن شود.
رنگ از رخسار حاضران پرید و سر و صدایشان به اعتراض بلند شد و گفتند: چرا این امر را به دیگران حواله میکنید؟! چرا خود جناب ابالحسن نزد شیران نمی رود؟ متوکل نگاهی به وزیر انداخت و با خنده ای که گوشه لب داشت رو به امام هادی (علیه السلام) نمود و گفت: راست می گویند، چرا خود شما به گودال نمیروید؟
امام با یک دنیا آرامش فرمودند: «مشکلی نیست؛ اگر بخواهید می روم.» متوکل به سرعت این فرصت را مغتنم شمرد و گفت: بله! خود شما بروید. سپس دستور دادند تا نردبانی به درون گودال شیران قرار دادند. امام به آرامی وارد گودال گشتند و در آنجا نشستند. همه حاضران در مجلس متوکل بر بالای گودال ایستاده و نفسهایشان در سینه حبس گشته بود.
اما در برابر دیدگان وحشت زده همگان، شیران خدمت آن حضرت آمده و از روی خضوع، سرهای خود را جلوی آن حضرت بر زمین نهادند. امام بر سر تک تک آنان دست کشیدند و امر کردند که کنار بروند. شیران در کمال خضوع یکی یکی برخاستند و اطاعت امر آن حضرت را نمودند.
جمعیتی که دور تا دور گودال ایستاده بودند از تعجب خشکشان زده بود و نمی توانستند آنچه را میدیدند باور کنند. خلیفه که اوضاع را اینگونه دید به وزیر دستور داد فورا امام را از آنجا خارج کنند تا بیشتر از این در انظار مردم نباشند.
امام برخاستند و پا بر نردبان کنار گودال نهادند. اما همه آن درّندگان پیش آمدند و سرهای خود را بر پیراهن امام می مالیدند. گویا از آن حضرت التماس می نمودند که آنجا را ترک نکنند. امام به آنان امر نمودند که بازگردند و ایشان باز اطاعت نمودند.
سکوت عمیقی میان حاضران در مجلس حکم فرما بود. همه متعجب به امام نگاه می کردند. حضرت فرمودند: اکنون هر کس گمان میکند که اولاد فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است به این گودال وارد شود.
ناگهان زن شروع به گریه و زاری نمود و با ترس و وحشت می گفت: من دروغ گفتم؛ من دختر فلانی هستم و فقر و بیچارگی مرا به این ادعای پوچ واداشت. مرا از این امر معاف بدارید.
متوکل که حالا از یک مخمصه نجات یافته و به دردسر بزرگتری افتاده بود، با عصبانیت گفت: او را نزد شیران بیندازید تا او را بدرند. نگهبانان دویدند و او را گرفتند و به سوی گودال شیران می کشیدند؛ صدای ضجه و التماس زن به آسمان بلند بود. در این هنگام به شفاعت یکی از نزدیکان متوکل، او را رها نمودند.
امام با متانت و بزرگواری برخاستند تا بازگردند. حالا متوکل درمانده تر از قبل به امام می نگریست. زیرا آنجناب، ناحقیِ خلافت او را بیش از پیش بر همگان روشن ساخته بودند ...
منابع