... قدری آرام گرفتی. چشمهای اشک آلودت را به پیامبر دوختی، لب برچیدی و گفتی: «خواب دیدم! خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پا شده است. طوفانی که دنیا را تیره و تاریک کرده است...
من نـمـیـدانم چگونه باید او را ستود، به حقیقت درمانده ام از آنکه بتوانم پرتویی از آفتاب وجود او را در این دفتر تصویر کنم. برتر از آنست که در واژه های من بگنجد و گسترده تر از آنست که در محدوده کلام، جای گیرد.
از او که جهانی را در برابر مصائب و تحمل خویش، به حیرت واداشته است چگونه میتوان سخن گفت؟ از او که رفعت و بزرگواریش ما کوچکان و محدود اندیشان را از بودن خودمان شرمنده ساخته است، چگونه میشود حرف زد؟ او که بروز یکی از صفات بزرگواریش می تواند صدها کتاب باشد، چه سان در کلام ما جای می گیرد، و در محدوده واژه های ما می نشیند؟
به حقیقت جز فرازمندانی چونان ائمه معصومین (علیهم السلام) هیچ آفریده ای نه زینب را به حقیقت می شناسد و نه یارای توصیف فضائل او را دارد. گفتار ما دربارۀ او به بازی بچگانه ای می ماند که بخواهیم اقیانوسی را به پیمانه ای بپیمائیم. هر چه از او بیشتر بگوئیم، روسیاهی به كاغذ ما می ماند و بی مایگی خویش را آشکار ساخته ایم.
او به رفعتی برآمده است که دست ما کوته اندیشان هرگز به دامن جلال و فضیلت او نمی رسد. مور، چه می داند که بر خشتی خام می گذرد یا بر دیوارۀ اهرام؟ خورشید را اگر رویاروی به تماشا بایستی جز کوری نصیبی نخواهی برد، و این از ضعف بینائی و بیچارگی دو چشم ماست، نه از عداوت خورشید.
ما از او چه می دانیم؟ خدا را، انسان مگر چقدر تحمل دارد؟ اگر آنهمه مصیبت را بر شانه کائنات نهند در هم می شکند. اگر آن مسئولیت بزرگ را بر کوههای عالم بگذارند از هم می پراکنند. مگر خدا نمی فرماید: «آن امانت را به آسمانها و زمین عرضه داشتیم نپذیرفتند، و انسان پذیرفت»؟ آن انسانی که خدای تبارک نام می برد، کیست؟ مـائیــم؟! آن انسانی که از کوهها، استوارتر و از اقیانوسها گسترده تر است، کیست؟ آن انسانی که امانت الهی را به جان می پذیرد، (با آنکه آسمانها و زمینها از پذیرش آن ابا کردند) کدام است؟ مائیم؟!
ما کوچکان که به جرعه ای آب سیرابیم و به لقمه ای نان سیر و به خانه ای درخور کوچکیمان، دلخوش؛ و به شهرتی کاذب و ریاستی دروغین و قراردادی زمین گیر؛ پرواز اندیشه هامان از رویای پولدار شدن و تصاحب موجودی زیبا، بالاتر نمی رود ما آن انسانیم؟ ما که خود را به ثمنِ بخسِ جهان فروخته ایم، ما که بضاعت مضجاتمان از رویای یک زندگانی آسوده و بی دردسر فراتر نمی رود، حامل این امانت الهی هستیم؟
یا زینب و زینب ها، علی اکبر و قاسم ها، عباس و جعفرها کدامیک؟ آنانکه برای احیای آئین محمدی و پاسداری از حریم ولایت عظمی، تمامت هستی خویش را خالصانه بدرگاه الله هدیه بردند، شامل چنین کلام فرازمندی می باشند! آنانکه هر مصیبتی را در راه حق، عزّت؛ و هر بلائی را برای معبودشان کرامت می پنداشتند با ما آسوده طلبان دنیازده چه مناسبتی دارند؟
آنانکه بهشت در لبخند مهربانشان می شکوفد و دوزخ در خشمشان چهره می گشاید، کدام کارشان به ما زمینیان می ماند که مصیبتهایشان به مصیبتهای ما شبیه باشد و شادمانیهایشان حال و هوای شادمانیهای ما را داشته باشد؟
زینب (سلام الله علیها) از تبار آسمانیان، از سلسله نور، از خاندان وحی، از عرش نشینان ساکن زمین است. عالم است بی آنکه معلمی داشته باشد. داناست بی آنکه کتابی خوانده باشد او را نمی توان به قیاسات خویش سنجید. زینب را به خودش باید شناخت. پهنه فضیلت او در محدوده ما نمی گنجد. کائنات برای او کوچک است؛ بیرون از زمان و مکان ایستاده است و هرگز حصار این دو واقعیت رفعت و گستردگی شخصیت او را محصور نداشته اند.
آنانکه فضیلت او را در تنگنای حوادثی که بر او گذشته است، تحلیل می کنند، کوته اندیشند. چگونه حادثه های محدود ما زمینیان، نمایانگر حقیقت فضیلت اوست؟ زینب با عُمر کوتاه خویش بپایان نمی رسد. در چارچوب حادثه ها تصویر نمی شود. حقیقت علمش به قیاس کوتاه و ساده اندیشانه ما رخ نمی نماید. او به همان اندازه که ولایت عظمی، گسترده، نامحدود و پیچیده است، فضیلت دارد، بی آنکه امام باشد. و بی آنکه از چهارده نور معصوم مطهر منصوب باشد، انبیای سَلَف بر در خانه او به تمتا ایستاده اند.
شجاعت، معنای خویش را با او دریافته است، عصمت واژه ایست که با او تقریر می شود. صبر طفلی است که در دبستان کمال او بارور می گردد. زینب، زینب است، همانگونه که مادر بزرگوارش فاطمه، فاطمه بود...

تو آمدی ...
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود نهادی ای نفر ششم پنج تن. بیش از هر کس حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید: «پدر جان! پدر جان! خدا یک خواهر به من داده است! زهرای مرضیه فرمود: «علی جان اسم دخترمان را چه بگذاریم؟ حضرت مرتضی پاسخ داد: نامگذاری فرزندانمان شایسته پدر شماست. من سبقت نمی گیرم از پیامبر در نام گذاری این دختر.
پیامبر خدا در سفر بود؛ وقتی که بازگشت، یک راست به خانه زهرا وارد گشت؛ حتی پیش از ستردن گرد و غبار سفر؛ پدر و مادرت گفتند: برای نامگذاری عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم. پیامبر تو را چون جان شیرین در آغوش فشرد، بر گوشه لب های خندانت بوسه زد و فرمود: «نام گذاری این عزیز، کار خود خداست. من چشم انتظار اسم آسمانی او می مانم.» بلافاصله جبرئیل آمد و در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود، اسم زینب را برای تو از آسمان آورد. ای زینت پدر! ای درخت زیبای معطر!
پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست؟! جبرئیل عرضه داشت: همه عمر در اندوه این دختر می گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید. پیامبر گریست، زهرا و علی گریستند. دو برادرت حسن وحسین گریه کردند و تو هم بغض کردی و لب برچیدی همچنان که اکنون بغض، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه ای تا رهایش کنی و قدری آرام بگیری و این بهانه را حسین چه زود به دست می دهد که: «يا دَهْرَ اُفِ لَكَ مِنْ خَلِيلِ/ كَمْ لَكَ بِالإِشرَاقِ وَالأصيل».
در آغوش نبوت
پریشان و آشفته از خواب پریدی و به سوی پیامبر دویدی. بغض راه گلویت را بسته بود. چشمهایت به سرخی نشسته و رنگ رویت پریده بود. تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود. دست و پای کوچکت می لرزید و لبها و پلک هایت را بغضی کودکانه به ارتعاش وا می داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختی و با تمام وجود ضجه زدی. پیامبر تو را سخت به سینه فشرد و بهت زده پرسید: «چه شده دخترم؟!»
تو فقط گریه می کردی. پیامبر دستش را لابه لای موهای تو فرو برد و تو را سخت تر به سینه فشرد. با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و فرمود: «حرف بزن زینبم، عزیز دلم حرف بزن.» تو همچنان گریه می کردی. پیامبر موهای تو را از روی صورتت کنار زد. با دستهایش اشک چشمهایت را سترد. دو دستش را قاب صورتت کرد. بر چشمهای خیست بوسه زد و گفت: «یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشنای چشمم! گرمای دلم!»
هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمی داد. پیامبر یک دستش را روی سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لب هایش را گرم به روی لبهای لرزانت فشرد تا مُهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید. «حرف بزن میوه دلم! تا جان از تن جدّت رخت برنبسته حرف بزن!»
قدری آرام گرفتی. چشمهای اشک آلودت را به پیامبر دوختی، لب برچیدی و گفتی: «خواب دیدم! خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پا شده است. طوفانی که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانی که مرا و همه چیز را به این سو و آن سو پرت می کند. طوفانی که خانه ها را از جا می کند و کوهها را متلاشی می کند. طوفانی که چشم به بنیان هستی دارد. ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختی کهن سال افتاد و دلم به سویش پر کشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم.
طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلّق ماندم. به شاخهای محکم آویختم؛ باد آن شاخه را شکست. به شاخه ای دیگر متوسّل شدم؛ آن شاخه هم در هجوم بی رحم باد دوام نیاورد. من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم. آن دو شاخه نیز با فاصله ای کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشت زده و سرگردان از خواب پریدم...
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید. حالا او گریه می کرد و تو مبهوت و متحیّر نگاهش می کردی. بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که... پیامبر، سؤالِ نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت:
«آن درخت کهن سال، جدّ توست عزیز دلم که به زودی تندباد اجل او را از پای در می آورد و تو ریسمان عاطفهات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه می بندی و پس از مادر، دل به پدر آن شاخه دیگر خوش میکنی و پس از پدر دل به دو برادر می سپاری که آن دو نیز در پی هم ترک این جهان می گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها می گذارند...»
و تو با چشم های خیس و مضطرب، مات و مبهوتِ حرفهای پیامبر بودی و در دنیای کودکی خود آشفته و سرگردان فقط به گرمی دستان پر مهر پیامبر دلخوش گشته و در سایه آن روزِ آن درخت کهنسال، آرام گرفتی...
منابع:
برگرفته از کتب طلایه داران آفتاب و آفتاب در حجاب
