گمانم کم و بیش برای همه ی ما احوال غروب جمعه، احوالی روشن و آشناست.
غروب
گمانم کم و بیش برای همه ی ما احوال غروب جمعه، احوالی روشن و آشناست. آنجا که رگه های طیف صورتی، بنفش و نارنجی به جان آسمان شب می افتند و آرام آرام آدینه رو به اتمام است. اگر ظهر جمعه را مهمان بوده اید یا میزبان کم کم اطرافتان خالی می شود و با خودتان تنها می شوید و یک سنگینی متفاوتی بر سینه و قلب تان حس می کنید. این وقت هفته نه چایی حال آدم را جا می آورد نه قهوه.
گویی دل مان می خواهد گوشه ای کز کنیم و سر به زانو بگذاریم تا آن یکی دو ساعت غروب بگذرد و جمعه آرام و بی صدا جایش را به شنبه بدهد. سال های بسیاری گمان می کردم این سنگینی برای پایان تعطیلات است. اینکه اگر مهمانی بودیم به خانه برگشتیم و اگر مهمان داشتیم در حال رفتن اند. اینکه دلپذیریِ تفریح و کاری نکردن رو به اتمام است و داریم هر لحظه به شنبه و شروع دوباره ی یک هفته نزدیک می شویم.
اما تجربه ی زیسته و زندگی شده ام جمعه هایی را نشانم داد که فردایشان هم تعطیل بود. جمعه هایی که مهمان ها نرفتند یا مهمانی تمام نشد. جمعه هایی که فردایش یک لیست سنگین از کارها نداشت و تفریح کردن رو به پایان نرفته بود؛ اما باز هم سینه ی من سنگین بود. انگار جمعه به اسخوان می زد. گویی می دانست کجای قلب را نشانه رود.
حالا اما من می دانم چرا غروب جمعه تلخ است. می دانم سینه ام از کجا سنگین می شود. من دریافتم درد چه چیزی به استخوان می زند. آفتابی که می توانست دل های تنگ را باز کند و بغض های گلو را روان، غروب می کند و امیدی را با خودش خاموش می کند و من دلتنگی تو را قورت می دهم و ساده دوستت دارم.
شنبه
هر کدام از ما یک لیست از کارهای معروف به "از شنبه" داریم. دلیل این لیست البته ساده و روشن است. تاریخ های رند و اوایل هفته، ماه و سال برای تعیین هدف و انجام کارهای جدید و بزرگ برای آدم ها مهم است. هفته که آغاز می شود، از اولین ساعت های شنبه همه چیز یک رنگ و بوی شروع دوباره دارد. انگار انگیزه درونی همه متفاوت است. اما چه بسیار "از شنبه" های فراموش شده و چه بسیار انگیزه های 8 صبح شنبه که کمی بعد تبدیل به احوالات کرخت عصر جمعه ای می شود.
عادت نوشتن برای شما از احساسات و تفکراتم از آن عادت هایی ست که باید تمام عمر شکرگزار ایجادش باشم. اینکه اهداف و افکارم را برایتان می گویم و می دانم می شنوید، احساس شیرین عجیبی ست.
اما یک موردی که مدتی ست آموخته ام و رعایت کردنش کیفیت احوالات و زندگی ام را تغییر داده، سپردن هفته ام در همان آغازین لحظه های شنبه است. با همان انگیزه و شور ابتدای هفته، در همان احوالات روشنِ "از شنبه"، کیفیت همه چیز را به دست های تو می سپارم. تو که می دانم نفسم را از دعای پدرانه ات و آرامشم را از یادت دارم.
هفته ام را می سپارم به دست های کسی که می دانم دلسوز ترینِ مردم است به احوال من.
طبع من احساس تغزل دارد
چایی را از این طرف میز به آن طرف هل می دادم تا خنک شود. تازه از مهمانی ناهار جمعه به خانه رسیده بودم و میان کاغذها و یادداشت های کاری و غیرکاری غرق بودم. میان کاغذهایم به کاغذ شعر یکی از شاعران جوان معاصر خوردم:
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخوداگاه به سمت تو تمایل دارد
به تو چندی ست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد.
بغض راهش را به گلوی من و یاد تو راهش را به قلبم پیدا کرده بود. کمی مکث کردم و لیوان چایی را زمین گذاشتم و ادامه ی شعر را زیر لب برای خودم زمزمه کردم:
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گستره و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
دل من هر لحظه بیشتر برای تو تنگ و طبع من از شعری که برای تو مشتاق تر می شد. یه جرعه از چایی خوردم و اجازه دادم زندگی کردن با یاد تو به تمام وجودم رسوخ کند و آخرین بیت را با یک لبخند عمیق زمزمه کردم:
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد.
مرضیه سادات بیات غیاثی