روز هایی که خسته و یا فرسوده ام، دنبال روزنه ای می گردم که طراوت و آرامش ببخشد....
بهار
همچون بهار در آخرین نفس های اسفند
از پنجره به خانه ی دل رسوخ کن
روز هایی که خسته و یا فرسوده ام، دنبال روزنه ای می گردم که طراوت و آرامش ببخشد. به بی جانی که می رسم طالب نسیمی می شوم که جان ببخشد.
هر سال در آخرین نفس های اسفند شاهد حیات بخشی طبیعت می شویم. در باران بهاری که در واپسین روزهای اسفند صورتمان را نوازش می کند، می توان جنسی از برگشتن جان به شاخه های خشک را دید. بهار آرام آرام زمستان را در آغوش خود حل می کند و دست نوازشگرش را بر سر طبیعت می کشد. درختان و زمین تازه می شوند. گویی پس از روزها فرسودگی و خفتن درون خود، بیدار شده و توان جدیدی برای ادامه دادن پیدا می کند.
و رنگ سبز می شود بشارتدهنده ی این روزنه.
پنجره را نیمه باز گذاشته ام و به رقص آرام برگ ها با نسیم نگاه می کنم. اسفند آرام و بی صدا در حال رخت بستن است و بهار از لای پنجره ی اتاق برای ورود تقلا می کند.
جان من هم در روز هایی از زندگی زمستان است؛ ابری و خسته می شوم. احوال روحم به مانند درختان عریان و خشک می شود. به پنجره ی دل نگاه می کنم؛ پر از امید به انتظار یک روزنه، یک نسیم و یا یک رنگ سبز. چیزی که به خاطرم بیاورد تنها نیستم. رنگی که بشارت دهنده باشد و یا روزنه ای که نور هدیه کند. دلم می خواهد بر تن ناامیدی و خستگی ام نسیم بوزد، بر صورتش باران ببارد و سبز شود.
تو اما همان بهاری که در آخرین روز های اسفند از پنجره آرام و متین به قلب رسوخ می کنی و درخت عریان و خسته را مهمان شکوفه ها می کنی. تو بشارتدهنده ی روز های بهتری. بهار تویی نه این چرخش فصل ها....
او نخواهد آمد.
دلم می خواست از میان جمعیت سراسیمه برخیزم و فریاد بزنم او نخواهد آمد. به همه ی جشن ها بروم و همین را فریاد بزنم. صدایم را ضبط کنم و برای هر کس که می گوید او خواهد آمد، بگویم که نه! شعار و مسیر را عوضی گرفتی و ارسال کنم. دلم می خواست میزان خشم درون دلم را به رخ همه بکشم وقتی جایی در دوردست افکار و آرزو هایشان برای تو جا باز می کنند؛ دور و دست نیافتی. چیزی دور از آنچه تو هستی.
خانم ها، آقایان می خواهم ادعا کنم که «او خواهد آمد» مسیر مناسبی برای زندگی هایتان نیست و من مسیر، شعار و مفهوم بهتری برایتان سراغ دارم. یک «او هم اکنون نیز هست» به فلسفه ی زندگی هر روزتان اضافه کنید. به فرش های خانه تان نگاه کنید و به خاطر بیاورید که او هم اکنون حاضر است و پا بر همان فرش ها میگذارد. به احوال سخت هر روزتان بنگرید و در ذهن بدانید که او آگاه است به هر لحظه احوال شما.
او را از یک تصویر دوردست به گلدان نرگسی روی طاقچه تبدیل کنید تا عطرش اتاق را در آغوش بگیرد. با حاضرین در زندگی تان صحبت می کنید پس او را نیز مخاطب درد و دل ها و دل مشغولی هایتان کنید. او را هر شب به هنگام خواب چنین آرزو کنید: اگر فردا چشم گشوده و نفس کشیدم، دوستت دارم و اگر عمر من از دنیا به پایان رسید، شمار دوستدارانت بسیار باد.
من یقین دارم در زندگی با او چیز های عمیق و مهمی را خواهید زیست. به تجربه اش می ارزد.
زمستونو سر می کنم...
یک ترانه ی معروف و قدیمی ایرانی هست که حوالی عید به گوش مان بسیار می خورد. خواننده در این ترانه به چیزهایی همچون بوی عیدی، بوی توپ و کاغذرنگی اشاره می کند که در گذراندن زمستان به احوالش روشنی می بخشند و کمکش می کنند. از صدای خواننده و فضای شعر مشخص است زمستان در دشواری برایش در گذر است. که حقیقتا به چیزهایی همچون بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی مادربزرگش چنگ می زد تا زمستان را بگذراند.
خواننده در سرمای فصل سخت زندگی اش به دنبال روزنه است. امید برق کفش جفت شده در گنجه او را سر پا نگه می دارد. گویی هر بار که دلش از هوای ابری و درختان عریان گرفته به یکی از این دست آویز هایش فکر کرده، خودش را تسکین داده و ادامه داده است.
می دانیم در نهایت آن زمستان بهار شده است و خواننده دور سفره ی خانه ی مادربزرگ ماهی دودی خورده است و کفش های نو را به پا کرده. می دانیم امید خواننده را به بهارش رسانده. تکرار کردن روزنه های روشنی بخش در قلبش، او را یک زمستان سر پا نگه داشته.
این روزهای جهان من و ما زمستان است و من در بهار شدنش تردیدی ندارم. می دانم هوای ابری عصرهای این دنیا آفتابی خواهد شد و درختان سبز. اما برای گذراندن این زمستان ما محتاج روزنه هستیم. چیزهایی که موقع دلسردی یادآورشان شویم. چیزی شبیه نرگس های اسفند ماه، باران های اردیبهشت و یا غروب های جمعه. چیزهایی بسیاری می توانند یاد او را روشن کنند و از روزنه ی خیالش نور به زمستان های ما بتابانند.
مرضیه سادات بیات غیاثی