گاهی فکر کردن به بسیاریِ دغدغه ها و رنجهای زندگی دلسردمان میکند....
پناه
گاهی فکر کردن به بسیاریِ دغدغه ها و رنج های زندگی دلسردمان میکند. همگی میدانیم که زندگیمان و مجموعه ی روزهایی که بر ما در گذرند، در کنار تکتک تجربیات و لحظات شیرین و دوست داشتنی شان آکنده اند از رنج. ما در زندگی سوگ، بیماری، از دست رفتن آرزوهایمان، سختیهای امرار معاش و مشکلات اجتماعی را تجربه میکنیم. گاهی پشت فرمان ماشین بغض میکنیم گاهی هم مقابل آیینه گریه.
حقیقت آن است که راه فراری از رنج در زندگی نیست. در نهایت جایی سختیِ دردی شما را به دام خواهد انداخت اما آنچه ریشه هایی از افسردگی و تلخکامی در جانمان میدواند این سختیها و رنجها نیست بلکه احساس تنهاییست. درست جایی کم میآوریم که احساس میکنیم با رنجمان تنهاییم و کسی شاهد آنچه بر ما میگذرد نیست.
تلهی تنهایی و خالی شدن پشتمان است که ما را فرسوده و خسته میکند. و من از آن بخش از تنهایی سخن نمیگویم که انتخابی و به وقت آسایش است. از آنجایی میگویم که چشم باز میکنیم و میبینیم حتی کسی قصد پاک کردن اشکهایمان را هم ندارد و یا شاهدی بر دردمان نداریم. کسی که سری به شانهاش بگذاریم و او یادمان بیاندازد که تنها رهایمان نمیکند. یادمان بیاندازد که درد ما را به رسمیت میشناسد.
من از نیاز هموارهی بشر به داشتن پناه سخن میگویم؛ چیزی پنهان از قصدمان در دوستی، برقراری ارتباط و یا ازدواج.
نیازمان به کسی که دردمان دردش باشد و آغوشش بر خستگیمان باز، نیازی غیرقابل انکار است.
همهی آنچه مقصود من از کشاندن ذهن شما به اینجا بود، تعارف کردن یک شیرینیست؛ چیزی که به روح و قلبتان جان تازه میدهد. او خواست ما را مطمئن کند که با رنجهایمان تنها نیستیم، خواست اطمینان دهد رهایمان نمیکند و شاهد همه ی آنچه بر ما میگذرد هست. آن عزیز حاضر دوست دارد بدانیم آغوشی باز بر تمام خستگیهایمان دارد. این اطمینان شیرینترین آرامش را به کامتان میآورد:
ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد.
شب
شب است، رویای دوردست تو نزدیک میشود.
اگر بیقراری، دلتنگی و یا تنهایی را به هنگام شب تجربه کرده باشید زبان مشترکی با بسیاری کسانی که احوالات روحشان بیخوابشان کرده خواهید داشت. آسمان که تیرگی را به آغوش میگیرد و ماه که خودنمایی را آغاز میکند، آنجا که شهر از هیاهوی روز خارج میشود و سکوت رفته رفته حاکم بر لحظهها میشود، دلتنگی به قلبها هجوم میبرد.
آنجاست که در فکر فرو میروید و شب است، رویای دوردست تو نزدیک میشود...
کار من شده بود شبهایی که دلتنگی و بیقراری مهمان قلبم میشود، رویای دوردست محبوبی را نزدیک به قلبم کنم.
رویای دوردست مردی که خیالش آرامش و قرار به قلبم هدیه میکرد را نزدیک و نزدیکتر به قلب خود میآوردم و این خیال میشد شیرینی کنار تلخیِ دلتنگی شب. آنگاه میشد آرام آرام چشمها را با تصور مهربانیاش بر هم گذاشت و آرامش را احساس کرد. در آن لحظه بود که دلتنگی او جایش را به جنسی از آسایش میداد. من میدانستم که دلتنگم و همزمان میدانستم که تا زمانی که رویای دوردست او به قلبم نزدیک است، او را دارم.
حالا شب است، دلتنگم و تو را در قلب خود احساس میکنم. سرت سلامت جناب رویای دوردستِ نزدیک.
عزیز هم زبان
هوشنگ ابتهاج شاعر سالخوردهی معاصر، در یکی از اشعارش عزیز همزبانی را مورد خطاب قرار میدهد. او از آن عزیز همزبانش موقعیت مکانی طلب میکند و شما میتوانید از تک تک کلمات شاعر بوی دلتنگیاش را استشمام کنید. شاعر سروده: هزار سال میان جنگل ستارهها پی تو گشتهام؛ ستارهای نگفت کز این سرای بیکسی، کسی صدات میکند. هنوز دیر نیست هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست. عزیز همزبان! تو در کدام کهکشان نشستهای؟»
آنچه اکنون قصد دارم توجه شما را بدان جلب کنم خاصه لغت «همزبان» است. ما به چه کسی همزبان میگوییم؟ مسلما تمامی کسانی که با زبانی سخن میگویند که شما سخن میگویید، همزبان شما محسوب میشوند. هر کسی در هر جایی از این جهان، تفاوت نمیکند چقدر دور یا نزدیک، که فارسی صحبت میکند، همزبان شماست و در فرآیند ارتباط، زبان مشترکی میان شما سبب درک بهتر است.
اما آیا تا به حال برایتان پیش نیامده با همزبانی، مدتی طولانی گپ بزنید و احساسات و افکارتان را برایش شرح دهید و در نهایت شاهد جنسی از عدم درک و بیگانگی شوید؟
اگر دو نفر با زبانی مشترک در فهم یا بیان مفهومی به نتیجهی مطلوب نمیرسند، پس همزبان چه کسیست؟
گمان من اما آن است که همزبان لزوما قرار نیست با زبان شما صحبت کند. همزبانیاش وقتی اثبات میشود که حرف شما را، احساستان، رنجی که تجریه میکنید یا چیزی که میخواهید را درک کند. وقتی چیزی را در عمق قلبت لمس کند، آنجا همزبان توست و این الزاما محتاج کلمات و جملات نیست.
گاهی با یک نگاه یا یک احساس لطیف رخ میدهد. جایی که پلکهایت را بر هم میگذاری و خیالت راحت است که عمق افکار و احساساتت درک شده.
من همزبان عزیزی را میشناسم دور از چشمهای سر من و تو، و نزدیک به قلبهایمان، حاضر در هر تپش سینهمان.
و حالا دلم میخواهد همصدا شوم با شاعر سالخورده و آن عزیز همزبان را مخاطب قرار دهم و بپرسم عزیز همزبان تو در کدام کهکشان نشستهای؟
مرضیه سادات بیات غیاثی