اکثر ما وقتی از گرمای شدید تابستان خسته میشویم، ابراز دلتنگی...
پاییز
اکثر ما وقتی از گرمای شدید تابستان خسته میشویم، ابراز دلتنگی هایمان برای سرما، باران، شیشه ی بخار کرده ماشین و لباس های گرممان شروع میشود. هوس چایی در هوای سرد و چسبیدن به بخاری و شوفاژ میکنیم و اصلا هم حواسمان به دلگیری بعضی عصرهای ابری پاییز نیست. کسی منکر زیبایی پاییز و دلپذیری باران نیست. رنگارنگی برگ های پاییزی، بوی پرتقال و شال گردن هم برای همه شیرین است. اما آن عصرهای ابری و شب های طولانی هم گاهی دلگیرمان میکند. همین دل هایی که تنگ باران است جایی در اواخر آبان که شب دراز است و هوا گرفته دلش آفتاب میخواهد.
در غروبی که تنهایید و چایی ریخته اید و هوا ابری ست، اگر دلتان خواست که کمی تنتان از خیال چیزی گرم شود یا آفتاب آرامشی بر صورتتان پهن شود، نامش را ببرید. او آفتاب پشت ابر دلتنگی ست؛ اگر دلتنگی بی هوا قلب تان را نشانه گرفت نامش را ببرید.
نامش را ببرید که دست های قلبتان را گرم کند و یادتان بیاورد که شب دراز است اما او هست. یقین میدهم که او شما را تنها نمیگذارد.
پدر
صبح ها در مسیر محل کار دقایقی را پیاده روی میکنم. حالا بوی ماه مهر در شهر پیچیده و آن ساعت از صبح چشمم کودکان و نوجوانان بسیاری با فرم مدرسه و کوله پشتی هایی بر دوش و لقمه ای در دست میبیند. نگاهشان میکنم که چه احساس و اشتیاقی در امروز زندگی هایشان نهفته. بعضی هایشان تنها قدم میزنند و گاهی هم دست در دست مادر یا پدرشان دارند. دیروز دختری خواب آلوده کنار پدرش راه میرفت. کوله پشتی صورتی دخترانه اش روی دوش پدر بود و دست در دست پدرش گذاشته بود.
من یک لحظه عجله و کارم را فراموش کردم و غرق در آرامش و اطمینانی شدم که دختر داشت. به کسی که مسیر را نگاه نمیکرد و به دنبال پدر رفتن خیالش را راحت میکرد. باری روی دوش حمل نمیکرد و آزاد دست در دست پدر قدم می زد.
من در هر چیزی به تن شهر دنبال یاد کسی هستم که گرفتن دستش آرامش خاطر است. من به دخترک نگاه میکنم و میدانم گرفتن دست تو یعنی اطمینان.
چنان زلال شود
عصرهای پاییزی فرصت های دلچسبی برای مطالعه اند. شما که این مجموعه را میخوانید احتمالا کمی مرا میشناسید. من در هر چیزی به تن این شهر و زمانه به دنبال یادی از کسی هستم. برگردیم به عصرهای پاییزی و لیوان های چایی، شیر یا قهوه ی گرم که توی دست میگیریم و کتاب هایی که کنجی برای لذت بردن میخوانیم.
عصری در جایی یادداشتی از رضا براهنی خواندم. او داشت از زلالی وجود آدم هایی حرف میزد که تنها برای یک بار هم شده کسی را دیده اند. کسی که دیدنش از یاد میبرد هر کس دیگری را و یتیم است جهانی که آدم هایش او را ندیده اند. نویسنده سوال میکند جهانی که او را دوباره نبیند چگونه به غربت ابدی خود خو بگیرد. واضح است نویسنده دلتنگ و منتظر کسی ست و نگاه کن که تک به تک این خطوط چقدر برازنده ی توست. نگاه کن که چه اندازه منتظر و دلتنگ و یتیمیم...
چنان زلال شود
آن کس که تو را یک بار
فقط یک بار نگاه کند
که هیچ گاه کسی جز تو را نبیند از آن پس حتی اگر هزاران هزار چهره را نگاه کند.
یتیم زیبایی خواهد بود این جهان
اگر آدم هایش بدون رویت تو
چشم گشوده باشند.
چگونه جهان به غربت ابدی
عادت خواهد کرد
اگر تو را دوباره نبیند.
مرضیه سادات بیات غیاثی