کم معجزه ندیده ایم از شما، هر روز در جلوه ای جدید…
کم معجزه ندیده ایم از شما هر روز در جلوه ای جدید… از دعوت به آستان آسمانی تان تا شفای جسم و جان بیمارمان تا آرامش تلاطم دریای درونمان… مولای من که خدای مهربانی ها صفت رئوف را برایتان برگزیده… مولای من خورشید درخشان من در میان همه ی شمس ها… سلطان من… افتخاری بالاتر از این نمی شناسم که شما تاج سر منید، سرور منید، مولای منید و ملجا و پناهگاه من… و چه خیالم آسوده است وقتی زمام زندگیم در دستان با کفایت شماست… این روزها دل خوشید به ولادت دردانه تان، یگانه ی بی همتایتان در جود و کرم… دل خوشید به ولادت ولیعهدتان…جواد الائمه علیه السلام
آقاجان تا بوده همین بوده که مردمان سرزمینم دست به دامان کرامت شما بوده اند و رسم بزرگان ولیمه است در ولادت جگرگوشه هاشان… این روزها مردمم سخت پریشانند… میشود به شادی دل رئوفتان دل مارا نیز لبریز از شادمانی فرج مولایمان کنید… شنیده ام زخم زبان بسیار خوردید در نبود جانشینتان… مولا جان زخم زبان بسیار خورده ایم در نبود صاحبمان… مرهم میشوید شرحه های قلبمان را به مژده ی فرج ان شاءالله؟!
الهام حیدری
نفس هایم به شماره افتاده… صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنوم قدم های سست و لرزانم، مرا به سوی بهشت می برد… سر به زیر انداخته و چون کودکی خطا کار آرام آرام پیش می روم… می دانم، نزدیک شده ام عطر بهشت را استشمام می کنم و هیاهویی که به گوشم می رسد آیا زمزمه عاشقانه آمده به میهمانی است یا صدای بال ملائک؟؟؟ هرچه هست گوش نواز است و آرامبخش است می رسم به در ورودی، درست زیر نقاره خانه، دست ادب بر روی سینه جراتی به خود داده و سر بر می دارم… در مقابلم آنچه خود نمایی می کند گوشه ای از جنت خداست گنبد و گلدسته های طلایی، ایوان طلا، سقاخانه و پنجره فولاد… همه با هم مرا می برد… بالا و بالاتر… تا به عرش الهی… و مگر عرش الهی به غیر از این جاست… و من مبهوت و حیران می نگرم که ناگهان صدای نقاره ها مرا به خود می آورد و نگاهم به سوی پنجره فولاد می رود و می شنوم صداها و فریاد ها را و مردمی که با ازدحام جمعیت به این سو آن سو می روند انگار همهبا هم می گویند: دوباره کسی شفا گرفته… و من دلم را به امید معجزه ی شفا به شبکه های ضریح گره می زنم و راهی می شوم به کنج حرم ور انتظار و چه سخت است انتظار از دلم می گذرد اللهم عجل لولیک الفرج به حق امام رئوف
الحقیر هاشمی
“بال دلم” شکسته بود و همه “حال دلم “را می پرسیدند! خواستم بگریزم مثل همه ی وقت های دیگر که شیاطین انسان نما ،پرِپروازم را به بازی می شکستند! اما این بار شکسته هایش خُردتر از آن بود که توانش را داشته باشم… تا عرش راه زیادی بود و من اسیر فرش بودم ، بی بالِ پرواز سرم را آرام روی زانوانم گذاشتم و اشک مسیرش را روی گونه های سُرخم یافت اولین قطره اشک که خود را در میان گیسوان پریشانم کُشت دلش به درد آمد… با مخمل صدایش، نشانی جرعه ای از عرش را در فرش به دلم داد و گفت هرگاه صدای نقاره ها را شنیدی، رسیدی… سر بلند کردم و از دور سایه ی گنبدی طلایی را در میان مه و دود دیدم… همه ی توانم را در شکسته بال هایم جمع کردم و گفتم :”یا …” نیروی محبتی غریب پروازم داد خسته و شکسته ، بریده از فرش و فرشیان آمدم آمدم تا صدای نقاره ها تا کنج آرامش حرمِ مولا تا صیقل گنبد طلا بر سقف سقاخانه آرام گرفتم انگار در عرش خودم بودم !!! کسی پرسید:” بال دلت؟” شگفتزده از اینکه کسی حال بالم را می پرسید، نگاهش کردم و گفتم:شکسته! شکستندش… کاسه آبی طلایی از میان سقاخانه ربود پنجه ای طلایی میان کاسه ،دلم را لرزاند گفت:دلت را پیش بیاور… و قطرات آب مرهم شکسته بال هایم شد…
سرخط 1: این روزها سخت بال دلم شکسته،هجوم لشکر دلتنگی برقلعه ی دلم سنگینی می کند و من می ترسم از این همه آدم نما که دست به دست هم داده اند تا من دیگر “من” نباشم!!! اما این را هم بگویم : که تا تو هستی همه چیز هست جز تنهایی… و من دعوت شده ام به میهمانی نگاه مهربانت… بابای مهربانم ،دوتای دیگر که بخوابم ،چشم در حرم امن تو خواهم گشود… کاشکی در حرم امن تو “ب ی د ا ر” شوم…
ما گرچه خماریم و خرابیم و خموش آقا تو که دانی چه برد ما را هوش دل بسته ی فولاد شدیم از این رو کز حنجره ی پنجره گیریم به گوش کاین شاه، که چون ماه درخشیده به طوس وز برکتش ایران شده ابریشم پوش! تو دست به پیش آور و این پنجره گیر در اوج شکستگی که هستی مدهوش تا با سر زلف تو گرفتار شود در کاسه ی چشمان تو ریزد میِ نوش وانگاه به سر منزل مقصود رسی همچون پری قصه ی رویاییِ دوش کز عشق هرآنکس که شود زنده دلش هرگزنرود به یک توهم از هوش…
*سرخط 1:شب، شب میلاد آقا “علی بن موسی الرضا” باشد و تو بدانی که تنها هشت روز فاصله داری تا میهمانی دردانه ی هشتم! و آنوقت دلت آرام در سینه به خواب رود؟؟؟ هیهات که هکذا الظنّی به دل ما برود!!! *سرخط 2:این روزها در بیت الرضا به خدمت مشغولیم و پنجره فولاد آقا را آورده ایم همین نزدیکی ها ،در کنار دلمان وهرچند دکوری، اما ساخته ایمَ ش تا بل آرام بگیرد این دل دیوانه از دربه دری و دوری و درد و … و تمام لحظه های من این روزها سرشارِ ترانه ایست که مرا به میهمانی تو می رساند… و تنها هشت روز دیگر ، هشت روز دیگر مانده به دیدار و “می نویسم دیدار تو اگر بامن و همراه منی یک به یک فاصله هارا بردار…” *سرخط 3:امشب اگر هزار تای دیگه “سرخط” داشته باشم ،بازم همینو می نویسم: نه همت بودو نه قسمت تنها دعوت بود… دعوت… می خوام بیام ببینمت عزیزترین بابای دنیا…
واسه اون گنبد زرین
پشت کوه های خراسون مرقد پاکتو دیدن
واسه او صحن مطهر تو غروب کنار ایوون
واسه کفترای معصوم که تو آسمون می گردن
واسه آدمای مغموم که میان دخیل می بندن
واسه اون هوای تازه که پر از عطر گلابه
اگه دستم به ضریحت برسه واسم یه خوابه
واسه اون حوض قشنگی که پر از آب زلاله
واسه سنگ فرشای ایوون که برام خواب و خیاله
دل من تنگه میدونی کاشکی قابلم بدونی
چقدر آرزو دارم لب حوض وضو بگیرم
یا که از تربت پاکت مثل یاسا بو بگیرم
واسه اون اوج شکفتن توی عالم زیارت
واسه اون لحظه که آدم می رسه به بی نهایت
واسه اون کفشا که مردم روی پله در میارن
واسه اون شمعی که روشن توی صحن تو می زارن
واسه اون ساحت پاکی که درش همیشه بازه
واسه دستای نیازی که به سوی تو درازه
دل من تنگه می دونی کاشکی قابلم بدونی
خورشیدِ مهر
غروب جمعه _کنار سقاخانه
روبروى گنبد طلایى تان نشسته بودم و بى تاب و بى قرار با شما حرف مى زدم … با خودم مى گفتم مگر مى شود کسى از بارگاه این سلطان رئوف دست خالى بیرون برود؟
این همه آدم آمده اند …
مگر مى شود بدون اینکه محبتى از شما داشته باشند، آمده باشند؟
اگر جواب ﻧمى گرفتند پس چرا آمده اند؟
حتما خورشیدِ مهرتان بر آنها تابیده که باز هم سراغتان آمده اند و باز هم رضا رضا مى گویند!
ﻧمى دانم چه حکمتى ست که تا رضا جان مى گویند چشم هایشان باریدن مى گیرد و دلهایشان مى لرزد … آنها که زیارت نامه مى خوانند یک جور اشک مى ریزند و آنها که از روى دلهایشان مى خوانند یک جور دیگر …
عجیب حال و هوائى دارند مردم این آستان …
چقدر حرف دارند براى میزبانشان …
همه با هر رنگ و زبان و فرهنگى آمده اند و تنها واژه مشترکشان رضا رضاست!
و شما چه زود راضى شده اید از ما مردمان و هرکداممان را از یکجا جمع کرده اید و اذن داده اید که قدم بگذاریم در این بارگاه …
روى بالِ فرشته ها … تهلیل گوى و تکبیر گوى …
و ما حمد کدام نعمت را به جا آوریم؟ حمد این که راهمان دادید؟ اینکه اجازه دادید نامتان را بر لبهایمان جارى کنیم؟ اینکه اشک به ما دادید؟ یا اینکه مهرتان در دلهایمان سرشار است؟
و من … محو بارگاهتان بودم … ابرها به دور گنبدتان در حال طواف بودند و کبوتران از بام سقاخانه تا گنبدتان هروله مى کردند … که صداى دختر جوانى که کنارم نشسته بود مرا از افکارم بیرون آورد …
روى سجاده اش را نگاه کردم، یک دست لباس سیسمونى چیده بود … زیارت امین الله مى خواند و لباس ها را مى بوسید و با امام رضا حرفى مى زد و ادامه مى داد …
زیارت نامه اش تمام شد …
دلم طاقت نمى آورد بپرسم چه شده؟ از جوابش مى ترسیدم …
تا این که دختر خانمى که آنطرفتر نشسته بود پرسید باردارى؟
چشم هاى دخترک پر از اشک شد و گفت خدا کند که باشم …
همگى گفتیم ان شاءالله
به او گفتم خدا را شکر جاى خوبى آمده اى!
ان شاءالله به برکت نورچشمىِ امام رضا علیه السلام، حضرت جواد علیه السلام چشمت روشن شود و از این جا بروى …
باقى حرف هایمان در سکوت بود
دیگر فراموش کرده بودم براى خودم چه مى خواهم
فقط مى خواستم این دختر جوان امیدوار به این حرم برگردد …
اسمش مهدیه بود
کوله بارش را آورده بود تا شب جمعه را در حریم امنتان بیتوته کند…
با کوله بارى از امید و بارقه هاى عشق و محبتتان
Safir_e_Mehrabani@
طبق توافق، قرار شد همراهان به منزل بروند من اما راهی حرم شدم آخر مگر می شود به میهمانی دعوت شوی و میزبانت رئوف ترین امام خلقت باشد و مکان تکه ای از بهشت خدا و تو بروی در خانه ای که برای اقامتی چند روزه تهیه شده و کارهای روتین زندگی را بگذرانی؟؟؟ هرچند که میدانم تمام این شهر حرمت دارد و تو همه جا در محضر هستی، اما دلم آرامشی از جنس حرم می خواهد… آرامشی که در اوج همهمه و هیاهو، انگار ساکت ترین جای دنیاست… می شنوی صدای جیغ و فریاد زوار را… آنها که برای رسیدن به ضریح خود را به هر دری میزنند و گاها نتیجه می شود فریادهای برکشیده از دل!!!! آن هم در محضر امامی که حی و زنده است او که یرون مقامی و یسمعون کلامی و یَرُدّونَ سلامی می باشد… و از باب ادب نباید صدا را در مقابلش بالا برد… اما به دل نهیب می زنم… تو چه کاره ای؟؟؟ امام میداند و مامومش… و سرم را به گوشه ای از دیوار حرم تکیه می دهم، چادر را روی صورتم می کشم و اشک، نمی دانم این همه اشک از کجا راه گونه هایم را پیدا می کند و بی اختیار سرازیر می گردد… به یاد دل هایی که با خود همراه آورده ام می افتم و فوج التماس دعاها… نگاهی به ضریح مبارک می اندازم و به یاد کلام مبارک خود امام رضا علیه السلام میافتم: الامام والد الشفیق… پس دیگر چه نیازی به دلواپسی ها و نگرانی های ما… خودتان می دانید مهربان ترین پدر با این همه رعیتی که به محبت شما بار سفر بسته و سعادت پابوسی نصیبشان گشته… خودتان می دانید و خیل عظیم حاجات عرضه شده و مانده در دل… خودتان می دانید هرآنچه که باید بشود و به اذن خدا و به دست شما می شود… به ناگاه گویی دلم، تمام درد دلم چون یخ آب می شود و خنکای محبت شما پر پروازم می دهد… نگاه میکنم به ضریح زیبا وبا تمام وجود سلامتان می دهم صلی الله علیک یا ابالحسن صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا… به امید جواب سلامی…
اعظم السادات هاشمی
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
عرض حاجت میکنم آنجا که صاحبخانهاش پاسخ یک میدهد با ده برابر بیشتر
گاهگاهی که به درگاه کریمی میروم راه میپویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر
زیر دِین چارده معصومم اما گردنم زیر دِین حضرت موسَیبنجعفر بیشتر
گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر
آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است با سلامش میکند قم را معطر بیشتر
قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین همچنین از آسمان دارد چهل اختر بیشتر
قصد این بار قصیده از برادر گفتن است ورنه میگفتم از این معصومه خواهر بیشتر
من برایش مصرعی میگویم و رد میشوم لطف باباهاست معمولاً به دختر بیشتر
عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم بودنم را میکنم اینگونه باور بیشتر
مرقدت ضربالمثلهای مرا تغییر داد هرکه بامش بیش، برفش… نه! کبوتر، بیشتر
چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر
پیش تو شاه و گدا یکسانترند از هر کجا این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر
ای که راه انداختی امروز و فردای مرا! چشم بر راه تو هستم روز آخر بیشتر
از غلامان شما هم میشود دنیا گرفت من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر
بر تمام اهل بیت خویش حسّاسی ولی جان زهرا(س) چون شنیدم که به مادر بیشتر
در کوچه های دلتنگی در شهر غبار گرفته در هیاهوی گذر زندگی امروز غمی در همه جا موج می زند و دریای دل غمگینم را مواج می کند و ابر چشمانم باران اشک می بارد آرام نیستم، طوفان درونم مرا می کشاند به یافتن پاسخ این همه شیدایی اوراق ذهن پریشان را برگ برگ جلو می روم و می رسم به آخرین روز ذی القعده… و ناگاه میابم علت این حال سودایی را… آری جوانی از دنیا رفته و این خودش به تنهایی برای این حجم اندوه کافیست… اما وقتی آن جواد دردانه رئوف ترین امام باشد وقتی که جودش زبانزد باشد و او جوادالائمه علیه السلام وقتی پس از سال ها دلش را به داشتن فرزند خشنود کرده باشد وقتی خودش نیز در کودکی طعم تلخ یتیمی را چشیده باشد وقتی آخرین جرعه جام زندگی را در غربت نوشیده باشد و وقتی این زهر جفا را نزدیکترین شخص خانه به او خورانده باشد… دلت می سوزد، آتش می گیرد و جانت را خاکستر می کند… از اینداغ بزرگ، از این مصیبت کمر شکن، از این همه نامردی و جور… و دلت پر می کشد به سوی صحنی که تنها نگاه کردنبه آن، دو گنبد با صفا چشمت را روشن می کند و در آنجا از عمق جان بو می کشی این رایحه بهشتی را که در میان صحن کاظمین، در بین گنبد و بارگاه پدر بزرگ و نوه ای آسمانی رایحه ی غریب الغربا یعنی همان امام رضا را نیز حس می کنی… و در این سفری که با پای دل آمده ای می شنوی صدای مادری را که در عزای جوانترین امام، عزیزترین پسر، و کوثر ثانی پدر، آقای جوان ما جوادالائمه، زبان گرفته ومویه می کند، و تداعی می شود برایت ناله مادری در گوشه گودال… و در این روز سراسر ماتم و برای گرفتن انتقام این همه ظلم از ته دل تمنای فرج را از خدا میخواهی وزمزمه می کنی
کم معجزه ندیده ایم از شما
هر روز در جلوه ای جدید…
از دعوت به آستان آسمانی تان
تا شفای جسم و جان بیمارمان
تا آرامش تلاطم دریای درونمان…
مولای من
که خدای مهربانی ها صفت رئوف را برایتان برگزیده…
مولای من
خورشید درخشان من در میان همه ی شمس ها…
سلطان من…
افتخاری بالاتر از این نمی شناسم که شما تاج سر منید، سرور منید، مولای منید و ملجا و پناهگاه من…
و چه خیالم آسوده است وقتی زمام زندگیم در دستان با کفایت شماست…
این روزها دل خوشید به ولادت دردانه تان، یگانه ی بی همتایتان در جود و کرم…
دل خوشید به ولادت ولیعهدتان…جواد الائمه علیه السلام
آقاجان تا بوده همین بوده که مردمان سرزمینم دست به دامان کرامت شما بوده اند
و رسم بزرگان ولیمه است در ولادت جگرگوشه هاشان…
این روزها مردمم سخت پریشانند…
میشود به شادی دل رئوفتان دل مارا نیز لبریز از شادمانی فرج مولایمان کنید…
شنیده ام زخم زبان بسیار خوردید در نبود جانشینتان…
مولا جان زخم زبان بسیار خورده ایم در نبود صاحبمان…
مرهم میشوید شرحه های قلبمان را به مژده ی فرج ان شاءالله؟!
الهام حیدری
نفس هایم به شماره افتاده…
صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنوم
قدم های سست و لرزانم، مرا به سوی بهشت می برد…
سر به زیر انداخته و چون کودکی خطا کار
آرام آرام پیش می روم…
می دانم، نزدیک شده ام
عطر بهشت را استشمام می کنم
و هیاهویی که به گوشم می رسد
آیا زمزمه عاشقانه آمده به میهمانی است یا صدای بال ملائک؟؟؟
هرچه هست گوش نواز است و آرامبخش است
می رسم به در ورودی، درست زیر نقاره خانه، دست ادب بر روی سینه
جراتی به خود داده و سر بر می دارم…
در مقابلم آنچه خود نمایی می کند گوشه ای از جنت خداست
گنبد و گلدسته های طلایی، ایوان طلا، سقاخانه
و پنجره فولاد…
همه با هم مرا می برد…
بالا و بالاتر…
تا به عرش الهی…
و مگر عرش الهی به غیر از این جاست…
و من مبهوت و حیران می نگرم
که ناگهان صدای نقاره ها مرا به خود می آورد
و نگاهم به سوی پنجره فولاد می رود
و می شنوم صداها و فریاد ها را
و مردمی که با ازدحام جمعیت به این سو آن سو می روند
انگار همهبا هم می گویند:
دوباره کسی شفا گرفته…
و من دلم را به امید معجزه ی شفا به شبکه های ضریح گره می زنم و
راهی می شوم به کنج حرم
ور انتظار
و چه سخت است انتظار
از دلم می گذرد
اللهم عجل لولیک الفرج به حق امام رئوف
الحقیر هاشمی
“بال دلم” شکسته بود و همه “حال دلم “را می پرسیدند!
خواستم بگریزم
مثل همه ی وقت های دیگر که شیاطین انسان نما ،پرِپروازم را به بازی می شکستند!
اما این بار شکسته هایش خُردتر از آن بود که توانش را داشته باشم…
تا عرش راه زیادی بود و من اسیر فرش بودم ، بی بالِ پرواز
سرم را آرام روی زانوانم گذاشتم و اشک مسیرش را روی گونه های سُرخم یافت
اولین قطره اشک که خود را در میان گیسوان پریشانم کُشت
دلش به درد آمد…
با مخمل صدایش، نشانی جرعه ای از عرش را در فرش به دلم داد
و گفت هرگاه صدای نقاره ها را شنیدی، رسیدی…
سر بلند کردم و از دور سایه ی گنبدی طلایی را در میان مه و دود دیدم…
همه ی توانم را در شکسته بال هایم جمع کردم و گفتم :”یا …”
نیروی محبتی غریب پروازم داد
خسته و شکسته ، بریده از فرش و فرشیان آمدم
آمدم تا صدای نقاره ها
تا کنج آرامش حرمِ مولا
تا صیقل گنبد طلا
بر سقف سقاخانه آرام گرفتم
انگار در عرش خودم بودم !!!
کسی پرسید:” بال دلت؟”
شگفتزده از اینکه کسی حال بالم را می پرسید، نگاهش کردم و گفتم:شکسته! شکستندش…
کاسه آبی طلایی از میان سقاخانه ربود
پنجه ای طلایی میان کاسه ،دلم را لرزاند
گفت:دلت را پیش بیاور…
و قطرات آب مرهم شکسته بال هایم شد…
سرخط 1: این روزها سخت بال دلم شکسته،هجوم لشکر دلتنگی برقلعه ی دلم سنگینی می کند و من می ترسم از این همه آدم نما که دست به دست هم داده اند تا من دیگر “من” نباشم!!!
اما این را هم بگویم : که تا تو هستی همه چیز هست جز تنهایی…
و من دعوت شده ام به میهمانی نگاه مهربانت…
بابای مهربانم ،دوتای دیگر که بخوابم ،چشم در حرم امن تو خواهم گشود…
کاشکی در حرم امن تو “ب ی د ا ر” شوم…
ما گرچه خماریم و خرابیم و خموش
آقا تو که دانی چه برد ما را هوش
دل بسته ی فولاد شدیم از این رو
کز حنجره ی پنجره گیریم به گوش
کاین شاه، که چون ماه درخشیده به طوس
وز برکتش ایران شده ابریشم پوش!
تو دست به پیش آور و این پنجره گیر
در اوج شکستگی که هستی مدهوش
تا با سر زلف تو گرفتار شود
در کاسه ی چشمان تو ریزد میِ نوش
وانگاه به سر منزل مقصود رسی
همچون پری قصه ی رویاییِ دوش
کز عشق هرآنکس که شود زنده دلش
هرگزنرود به یک توهم از هوش…
*سرخط 1:شب، شب میلاد آقا “علی بن موسی الرضا” باشد و تو بدانی که تنها هشت روز فاصله داری تا میهمانی دردانه ی هشتم!
و آنوقت دلت آرام در سینه به خواب رود؟؟؟
هیهات که هکذا الظنّی به دل ما برود!!!
*سرخط 2:این روزها در بیت الرضا به خدمت مشغولیم و پنجره فولاد آقا را آورده ایم همین نزدیکی ها ،در کنار دلمان وهرچند دکوری، اما ساخته ایمَ ش تا بل آرام بگیرد این دل دیوانه از دربه دری و دوری و درد و …
و تمام لحظه های من این روزها سرشارِ ترانه ایست که مرا به میهمانی تو می رساند…
و تنها هشت روز دیگر ، هشت روز دیگر مانده به دیدار
و
“می نویسم دیدار
تو اگر بامن و همراه منی
یک به یک فاصله هارا بردار…”
*سرخط 3:امشب اگر هزار تای دیگه “سرخط” داشته باشم ،بازم همینو می نویسم:
نه همت بودو نه قسمت
تنها دعوت بود…
دعوت…
می خوام بیام ببینمت عزیزترین بابای دنیا…
واسه اون گنبد زرین
پشت کوه های خراسون مرقد پاکتو دیدن
واسه او صحن مطهر تو غروب کنار ایوون
واسه کفترای معصوم که تو آسمون می گردن
واسه آدمای مغموم که میان دخیل می بندن
واسه اون هوای تازه که پر از عطر گلابه
اگه دستم به ضریحت برسه واسم یه خوابه
واسه اون حوض قشنگی که پر از آب زلاله
واسه سنگ فرشای ایوون که برام خواب و خیاله
دل من تنگه میدونی کاشکی قابلم بدونی
چقدر آرزو دارم لب حوض وضو بگیرم
یا که از تربت پاکت مثل یاسا بو بگیرم
واسه اون اوج شکفتن توی عالم زیارت
واسه اون لحظه که آدم می رسه به بی نهایت
واسه اون کفشا که مردم روی پله در میارن
واسه اون شمعی که روشن توی صحن تو می زارن
واسه اون ساحت پاکی که درش همیشه بازه
واسه دستای نیازی که به سوی تو درازه
دل من تنگه می دونی کاشکی قابلم بدونی
خورشیدِ مهر
غروب جمعه _کنار سقاخانه
روبروى گنبد طلایى تان نشسته بودم و بى تاب و بى قرار با شما حرف مى زدم … با خودم مى گفتم مگر مى شود کسى از بارگاه این سلطان رئوف دست خالى بیرون برود؟
این همه آدم آمده اند …
مگر مى شود بدون اینکه محبتى از شما داشته باشند، آمده باشند؟
اگر جواب ﻧمى گرفتند پس چرا آمده اند؟
حتما خورشیدِ مهرتان بر آنها تابیده که باز هم سراغتان آمده اند و باز هم رضا رضا مى گویند!
ﻧمى دانم چه حکمتى ست که تا رضا جان مى گویند چشم هایشان باریدن مى گیرد و دلهایشان مى لرزد … آنها که زیارت نامه مى خوانند یک جور اشک مى ریزند و آنها که از روى دلهایشان مى خوانند یک جور دیگر …
عجیب حال و هوائى دارند مردم این آستان …
چقدر حرف دارند براى میزبانشان …
همه با هر رنگ و زبان و فرهنگى آمده اند و تنها واژه مشترکشان رضا رضاست!
و شما چه زود راضى شده اید از ما مردمان و هرکداممان را از یکجا جمع کرده اید و اذن داده اید که قدم بگذاریم در این بارگاه …
روى بالِ فرشته ها … تهلیل گوى و تکبیر گوى …
و ما حمد کدام نعمت را به جا آوریم؟ حمد این که راهمان دادید؟ اینکه اجازه دادید نامتان را بر لبهایمان جارى کنیم؟ اینکه اشک به ما دادید؟ یا اینکه مهرتان در دلهایمان سرشار است؟
و من … محو بارگاهتان بودم … ابرها به دور گنبدتان در حال طواف بودند و کبوتران از بام سقاخانه تا گنبدتان هروله مى کردند … که صداى دختر جوانى که کنارم نشسته بود مرا از افکارم بیرون آورد …
روى سجاده اش را نگاه کردم، یک دست لباس سیسمونى چیده بود … زیارت امین الله مى خواند و لباس ها را مى بوسید و با امام رضا حرفى مى زد و ادامه مى داد …
زیارت نامه اش تمام شد …
دلم طاقت نمى آورد بپرسم چه شده؟ از جوابش مى ترسیدم …
تا این که دختر خانمى که آنطرفتر نشسته بود پرسید باردارى؟
چشم هاى دخترک پر از اشک شد و گفت خدا کند که باشم …
همگى گفتیم ان شاءالله
به او گفتم خدا را شکر جاى خوبى آمده اى!
ان شاءالله به برکت نورچشمىِ امام رضا علیه السلام، حضرت جواد علیه السلام چشمت روشن شود و از این جا بروى …
باقى حرف هایمان در سکوت بود
دیگر فراموش کرده بودم براى خودم چه مى خواهم
فقط مى خواستم این دختر جوان امیدوار به این حرم برگردد …
اسمش مهدیه بود
کوله بارش را آورده بود تا شب جمعه را در حریم امنتان بیتوته کند…
با کوله بارى از امید و بارقه هاى عشق و محبتتان
Safir_e_Mehrabani@
طبق توافق، قرار شد همراهان به منزل بروند
من اما راهی حرم شدم
آخر مگر می شود به میهمانی دعوت شوی و میزبانت رئوف ترین امام خلقت باشد و مکان تکه ای از بهشت خدا و تو بروی در خانه ای که برای اقامتی چند روزه تهیه شده و کارهای روتین زندگی را بگذرانی؟؟؟
هرچند که میدانم تمام این شهر حرمت دارد و تو همه جا در محضر هستی، اما دلم آرامشی از جنس حرم می خواهد…
آرامشی که در اوج همهمه و هیاهو، انگار ساکت ترین جای دنیاست…
می شنوی صدای جیغ و فریاد زوار را…
آنها که برای رسیدن به ضریح خود را به هر دری میزنند و گاها نتیجه می شود فریادهای برکشیده از دل!!!!
آن هم در محضر امامی که حی و زنده است
او که یرون مقامی و یسمعون کلامی و یَرُدّونَ سلامی می باشد…
و از باب ادب نباید صدا را در مقابلش بالا برد…
اما به دل نهیب می زنم…
تو چه کاره ای؟؟؟
امام میداند و مامومش…
و سرم را به گوشه ای از دیوار حرم تکیه می دهم، چادر را روی صورتم می کشم
و اشک، نمی دانم این همه اشک از کجا راه گونه هایم را پیدا می کند و بی اختیار سرازیر می گردد…
به یاد دل هایی که با خود همراه آورده ام می افتم و فوج التماس دعاها…
نگاهی به ضریح مبارک می اندازم و به یاد کلام مبارک خود امام رضا علیه السلام میافتم:
الامام والد الشفیق…
پس دیگر چه نیازی به دلواپسی ها و نگرانی های ما…
خودتان می دانید مهربان ترین پدر با این همه رعیتی که به محبت شما بار سفر بسته و سعادت پابوسی نصیبشان گشته…
خودتان می دانید و خیل عظیم حاجات عرضه شده و مانده در دل…
خودتان می دانید هرآنچه که باید بشود و به اذن خدا و به دست شما می شود…
به ناگاه گویی دلم، تمام درد دلم چون یخ آب می شود و خنکای محبت شما پر پروازم می دهد…
نگاه میکنم به ضریح زیبا وبا تمام وجود سلامتان می دهم
صلی الله علیک یا ابالحسن
صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا…
به امید جواب سلامی…
اعظم السادات هاشمی
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
عرض حاجت میکنم آنجا که صاحبخانهاش
پاسخ یک میدهد با ده برابر بیشتر
گاهگاهی که به درگاه کریمی میروم
راه میپویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر
زیر دِین چارده معصومم اما گردنم
زیر دِین حضرت موسَیبنجعفر بیشتر
گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر
آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است
با سلامش میکند قم را معطر بیشتر
قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین
همچنین از آسمان دارد چهل اختر بیشتر
قصد این بار قصیده از برادر گفتن است
ورنه میگفتم از این معصومه خواهر بیشتر
من برایش مصرعی میگویم و رد میشوم
لطف باباهاست معمولاً به دختر بیشتر
عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم
بودنم را میکنم اینگونه باور بیشتر
مرقدت ضربالمثلهای مرا تغییر داد
هرکه بامش بیش، برفش… نه! کبوتر، بیشتر
چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است
این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر
پیش تو شاه و گدا یکسانترند از هر کجا
این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر
ای که راه انداختی امروز و فردای مرا!
چشم بر راه تو هستم روز آخر بیشتر
از غلامان شما هم میشود دنیا گرفت
من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر
بر تمام اهل بیت خویش حسّاسی ولی
جان زهرا(س) چون شنیدم که به مادر بیشتر
در کوچه های دلتنگی
در شهر غبار گرفته
در هیاهوی گذر زندگی
امروز غمی در همه جا موج می زند
و دریای دل غمگینم را مواج می کند
و ابر چشمانم باران اشک می بارد
آرام نیستم، طوفان درونم مرا می کشاند به یافتن پاسخ این همه شیدایی
اوراق ذهن پریشان را برگ برگ جلو می روم و می رسم به آخرین روز ذی القعده…
و ناگاه میابم علت این حال سودایی را…
آری جوانی از دنیا رفته و این خودش به تنهایی برای این حجم اندوه کافیست…
اما وقتی آن جواد دردانه رئوف ترین امام باشد
وقتی که جودش زبانزد باشد و او جوادالائمه علیه السلام
وقتی پس از سال ها دلش را به داشتن فرزند خشنود کرده باشد
وقتی خودش نیز در کودکی طعم تلخ یتیمی را چشیده باشد
وقتی آخرین جرعه جام زندگی را در غربت نوشیده باشد
و وقتی این زهر جفا را نزدیکترین شخص خانه به او خورانده باشد…
دلت می سوزد، آتش می گیرد و جانت را خاکستر می کند…
از اینداغ بزرگ، از این مصیبت کمر شکن، از این همه نامردی و جور…
و دلت پر می کشد به سوی صحنی که تنها نگاه کردنبه آن، دو گنبد با صفا چشمت را روشن می کند و در آنجا از عمق جان بو می کشی این رایحه بهشتی را که در میان صحن کاظمین، در بین گنبد و بارگاه پدر بزرگ و نوه ای آسمانی رایحه ی غریب الغربا یعنی همان امام رضا را نیز حس می کنی…
و در این سفری که با پای دل آمده ای
می شنوی صدای مادری را که در عزای جوانترین امام، عزیزترین پسر، و کوثر ثانی پدر، آقای جوان ما جوادالائمه، زبان گرفته ومویه می کند،
و تداعی می شود برایت ناله مادری در گوشه گودال…
و در این روز سراسر ماتم
و برای گرفتن انتقام این همه ظلم از ته دل تمنای فرج را از خدا میخواهی وزمزمه می کنی
اللهم عجل لولیک الفرج
قلم سرکار خانم هاشمی