حضرت باقر علیه السلام، امام پنجم شیعیان می باشد....
حضرت باقر علیه السلام، امام پنجم شیعیان می باشد، مطلب زیر کوتاه از زندگی باقرالعلوم است.
حضرت امام محمّد باقر(علیه السلام) اوّل ماه رجب، یا سوم صفر سال 57 هجرى قمرى در مدینه متولّد گردید. پدر بزرگوارش، حضرت على بن الحسین ،زین العابدین(علیه السلام)، و مادر مکرّمه اش ، فاطمه معروف به «امّ عبدالله» دختر امام حسن مجتبى مىباشد. از این رو، آن حضرت از ناحیه پدر و مادر به بنى هاشم منسوب است.
شهادت امام باقر(علیه السلام) در روز دوشنبه 7 ذیحجّه سال 114 هجرى قمرى در 57 سالگى، به دستور هشام بن عبدالملک خلیفه اموى، به وسیله خوراندن سمّ، اتّفاق افتاد و مزار شریفش در مدینه در قبرستان بقیع مىباشد.
آن حضرت یکى از اطفال اسیر فاجعه کربلا مىباشد که در آن وقت سه سال و شش ماه و ده روز از سنّ مبارکش گذشته بود.
کودکی مدافع پدر
در فاجعه کربلا، ایشان کودکى بودند که به چهارمین بهار زندگیشان نزدیک می شدند.در بارگاه یزید، وقتی چشم آن ملعون به امام سجاد علیه السلام افتاد که ایشان زنده هستند، به مشاورانش گفت: چه کنیم؟ آیا باید او را مثل بقیه بکشیم یا نه؟
یکی از مشاوران گفت: “ای امیر مِؤمنان! می باید او را نیز در کربلا می کشتند تا مردی از این خاندان نماند.حال که او در دست توست ، او را بکش !”
ناگاه صدایی از میان اسیران برخاست، یزید و همه به صاحب صدا نگاه کردند. کودکی نحیف با چهره ای برافروخته و سرخ و سپید، نیمی ماه و نیمی خورشید.
“ای یزید! مشاورانت سخنی به تو گفتند که مشاوران فرعون خلاف آن را گفته بودند. وقتی فرعون با آنان درباره موسی و هارون مشورت کرد، پاسخ دادند: “به او و به برادرش هارون مهلت بده.” ای یزید! مگر نمی دانی جز حرامزادگان کسی فرزندان پیامبران را نمی کشد؟!”
گویی این محمد باقر نبود که سخن می گفت، بلکه از دهان کوچک او جبرئیل و خدا سخن می گفتند!
یزید با دهان باز مانده از تعجب، به کودک خیره شد و بعد آهسته از نزدیک ترین مشاور خود پرسید: ” این کودک کیست که این گونه مردانه سخن می گوید؟”
این کودک فرزند همین جوان است، فرزند علی بن الحسین، نام او محمد است.
آری ، اولیاء خدا از کودکی شجاع و دانشمند بودند.
وقتی مردی به مادر حضرت توهین می کند.
مردی نصرانی با بی ادبی ،خطاب به امام باقر (علیه السلام) گفت: تو بقر(گاو) هستی.
حضرت با ملایمت و خونسردی فرمود: من باقر هستم.
مرد که همچنان بر اسائه ی ادب، مصر بود،گفت: تو پسر زنی آشپز هستی.( مادرش ((اُمّ عبداللّه)) دختر امام حسن مجتبی علیه السلام بود، پس از نظر مقام ،او هم هاشمی است و هم علوی (بالاترین اصل و نسب))
امام بار دیگر با ملایمت و نرمی به وی فرمود: آشپزی حرفه ی او بود (و این ننگ نیست).
نصرانی همچنان به گفتار ناهنجار خود ادامه داد و مادر حضرت را به نسبتی ناروا متهم ساخت.
حضرت با ملاطفت به وی فرمود: اگر راست می گویی، خدا او را بیامرزد و گرنه، خدا تو را بیامرزد. مرد نصرانی از دیدن این برخورد امام گفت:عجب ، من به مادر او بی احترامی می کنم و او مرا دعا می کند و می گوید خدا تو را بیامرزد؟ این رفتار جز از ولی خدا سزاوار نیست.
اهل شام بود و در مدینه زندگی می کرد، از سر جهالت و نادانی با امام دشمنی میورزید با این حال به منزل امام محمد باقر علیه السلام رفت و آمد داشت . علم الهی و کلام گوهربار و حکمت آمیز و منش و اخلاق والای امام دوست و دشمن را جذب میکرد.
روزی مرد شامی با کمال بی ادبی مقابل امام ایستاد و گفت :
« در روی زمین، کینه ی کسی را بیشتر از تو و خاندانت در سینه ندارم، اگر میبینی که به خانه ات میآیم فقط به این دلیل است که تو مردی خوش بیان و ادیب هستی.»
ولی امام علیه السلام همچنان با رویی گشاده با او برخورد میکرد.
مدتی گذشت و مرد شامی به سختی بیمار شد. کارش به جایی رسید که طبیبان از زنده ماندنش نا امید شدند. بیاد آورد که چه قدر در حق امام باقر علیه السلام بد کرده است، پشیمان شده بود، به همین خاطر شخصی را نزد امام فرستاد تا از امام حلالیت بطلبد و سفارش کرد وقتی که از دنیا رفت، امام باقر علیه السلام بر بدنش نماز بخواند.
امام باقر علیه السلام در مسجد به نماز صبح مشغول بود که پیغام مرد شامی را به ایشان رساندند . امام به آن شخص پیغام رسان، فرمود که بیمارتان هنوز زنده است. سپس حضرت برخاست و دو رکعت نماز خواند و تا طلوع آفتاب در سجده دعا کرد. پس از نماز و دعا، حضرت علیه السلام خود را به بالین مرد شامی رساند و او را صدا زد وقتی که مرد پاسخ امام را داد، امام او را بلند کرد و نشاند، سپس با دستان مبارک خود از شربتی که دستور تهیه اش را به نزدیکان بیمار داده بود، خورانید و به بستگانش گفت : «غذاهای سرد به او بدهید. » سپس حضرت به خانه بازگشت. چند ساعت بعد، مرد شامی که به دستان مبارک امام شفا یافته بود، به حضور امام رسید و عرض کرد : «گواهی میدهم که تو حجت بر حق خدا در میان مردم هستی. »
به این ترتیب آن مرد در شمار شیعیان امام محمد باقر علیه السلام قرار گرفت . (2) به قلم فرشته سلطانی
نفرین در جایگاه حضرت شعیب علیه السّلام
امام جعفر صادق علیه السلام می فرمایند:بعد از این که امام باقر علیه السلام با یک عالم یهودی مناظره کردند و در آن مناظره پیروز شدند، عده ای از یهودیان دور حضرت جمع شدند تا دیگر سوالات خود را از ایشان بپرسند. در این میان هشام بن عبدالملک نامه اى توسّط مأمورین حکومتى براى شهرها و روستاهاى بین راه فرستاد(از شام تا مدینه) مبنى بر این که محمّد باقر و پسرش جعفر، دروغ گو و مخالف اسلام مى باشند، کسى آن ها را به منزل خود راه ندهد؛ هر گونه معاشرت و معامله با آنان ممنوع مى باشد. از جمله شهرهاى بین راه ، شهر مداین بود، که قبل از ورود حضرت به آنجا، نامه هشام لعین به دست فرماندار مداین رسیده بود و مردم را از هر گونه ارتباط با ما منع کرده بود. پس همین که نزدیک این شهر رسیدیم ، دروازه ها را به روى ما بستند و هرچه پدرم ایشان را موعظه نمود تأثیرى نداشت و بلکه شروع به فحّاشى و ناسزاگوئى کردند، در نهایت چون تبلیغات سوء بسیار بود با جسارت تمام گفتند: باید پشت دروازه های شهر از گرسنگى و تشنگى بمیرید. به ناچار پدرم امام محمد باقر علیه السلام بالاى کوهى که مُشرِف بر شهر مداین بود رفت و دست خود را در گوش نهاد و با صداى بلند سخنانى را که حضرت شعیب علیه السلام براى نصیحت قوم خود خوانده بود تلاوت کرد. بعد از آن باد سیاهى به وزیدن گرفت و تمام مردان و زنان به همراه فرزندانشان بر بالاى بام خانه هایشان رفتند. در بین آن ها پیرمردى کهن سال بود، که چون چشمش بر پدرم افتاد و صداى او را شنید، فریاد کشید: اى مردم ! از خدا بترسید، این شخص در همان جائى ایستاده است که حضرت شعیب ایستاده و بر قوم خود نفرین کرد و به عذاب الهى گرفتار شدند، چنانچه دروازه ها را باز نکنید و به آن ها بى احترامى نمائید، عذاب نازل مى شود. مردم بسیار وحشت زده و متزلزل گشته و دروازه ها را گشودند و ما را با عزّت و احترام وارد شهر کردند. و چون خبر این جریان ، نیز به هشام ملعون رسید، دستور داد تا آن پیرمرد مؤمن را دست گیر و اعدام نمایند. بعد از آن هشام نامه اى براى استاندار مدینه فرستاد مبنى بر این که هر چه زودتر پدرم حضرت باقرالعلوم علیه السلام را مسموم و به قتل برساند، و چون هشام به هلاکت رسید و به دَرَک واصل گشت ، به قتل پدرم موّفق نشد. (3)
حضرت باقر علیه السلام، امام پنجم شیعیان می باشد، مطلب زیر کوتاه از زندگی باقرالعلوم است.
حضرت امام محمّد باقر(علیه السلام) اوّل ماه رجب، یا سوم صفر سال 57 هجرى قمرى در مدینه متولّد گردید. پدر بزرگوارش، حضرت على بن الحسین ،زین العابدین(علیه السلام)، و مادر مکرّمه اش ، فاطمه معروف به «امّ عبدالله» دختر امام حسن مجتبى مىباشد. از این رو، آن حضرت از ناحیه پدر و مادر به بنى هاشم منسوب است.
شهادت امام باقر(علیه السلام) در روز دوشنبه 7 ذیحجّه سال 114 هجرى قمرى در 57 سالگى، به دستور هشام بن عبدالملک خلیفه اموى، به وسیله خوراندن سمّ، اتّفاق افتاد و مزار شریفش در مدینه در قبرستان بقیع مىباشد.
آن حضرت یکى از اطفال اسیر فاجعه کربلا مىباشد که در آن وقت سه سال و شش ماه و ده روز از سنّ مبارکش گذشته بود.
کودکی مدافع پدر
در فاجعه کربلا، ایشان کودکى بودند که به چهارمین بهار زندگیشان نزدیک می شدند.در بارگاه یزید، وقتی چشم آن ملعون به امام سجاد علیه السلام افتاد که ایشان زنده هستند، به مشاورانش گفت: چه کنیم؟ آیا باید او را مثل بقیه بکشیم یا نه؟
یکی از مشاوران گفت: “ای امیر مِؤمنان! می باید او را نیز در کربلا می کشتند تا مردی از این خاندان نماند.حال که او در دست توست ، او را بکش !”
ناگاه صدایی از میان اسیران برخاست، یزید و همه به صاحب صدا نگاه کردند. کودکی نحیف با چهره ای برافروخته و سرخ و سپید، نیمی ماه و نیمی خورشید.
“ای یزید! مشاورانت سخنی به تو گفتند که مشاوران فرعون خلاف آن را گفته بودند. وقتی فرعون با آنان درباره موسی و هارون مشورت کرد، پاسخ دادند: “به او و به برادرش هارون مهلت بده.” ای یزید! مگر نمی دانی جز حرامزادگان کسی فرزندان پیامبران را نمی کشد؟!”
گویی این محمد باقر نبود که سخن می گفت، بلکه از دهان کوچک او جبرئیل و خدا سخن می گفتند!
یزید با دهان باز مانده از تعجب، به کودک خیره شد و بعد آهسته از نزدیک ترین مشاور خود پرسید: ” این کودک کیست که این گونه مردانه سخن می گوید؟”
این کودک فرزند همین جوان است، فرزند علی بن الحسین، نام او محمد است.
آری ، اولیاء خدا از کودکی شجاع و دانشمند بودند.
وقتی مردی به مادر حضرت توهین می کند.
مردی نصرانی با بی ادبی ،خطاب به امام باقر (علیه السلام) گفت: تو بقر(گاو) هستی.
حضرت با ملایمت و خونسردی فرمود: من باقر هستم.
مرد که همچنان بر اسائه ی ادب، مصر بود،گفت: تو پسر زنی آشپز هستی.( مادرش ((اُمّ عبداللّه)) دختر امام حسن مجتبی علیه السلام بود، پس از نظر مقام ،او هم هاشمی است و هم علوی (بالاترین اصل و نسب))
امام بار دیگر با ملایمت و نرمی به وی فرمود: آشپزی حرفه ی او بود (و این ننگ نیست).
نصرانی همچنان به گفتار ناهنجار خود ادامه داد و مادر حضرت را به نسبتی ناروا متهم ساخت.
حضرت با ملاطفت به وی فرمود: اگر راست می گویی، خدا او را بیامرزد و گرنه، خدا تو را بیامرزد.
مرد نصرانی از دیدن این برخورد امام گفت:عجب ، من به مادر او بی احترامی می کنم و او مرا دعا می کند و می گوید خدا تو را بیامرزد؟ این رفتار جز از ولی خدا سزاوار نیست.
آن گاه به سمت حضرت دویده و اسلام آورد. (1)
مهربانی حضرت با دشمنش
اهل شام بود و در مدینه زندگی می کرد، از سر جهالت و نادانی با امام دشمنی میورزید با این حال به منزل امام محمد باقر علیه السلام رفت و آمد داشت .
علم الهی و کلام گوهربار و حکمت آمیز و منش و اخلاق والای امام دوست و دشمن را جذب میکرد.
روزی مرد شامی با کمال بی ادبی مقابل امام ایستاد و گفت :
« در روی زمین، کینه ی کسی را بیشتر از تو و خاندانت در سینه ندارم، اگر میبینی که به خانه ات میآیم فقط به این دلیل است که تو مردی خوش بیان و ادیب هستی.»
ولی امام علیه السلام همچنان با رویی گشاده با او برخورد میکرد.
مدتی گذشت و مرد شامی به سختی بیمار شد. کارش به جایی رسید که طبیبان از زنده ماندنش نا امید شدند.
بیاد آورد که چه قدر در حق امام باقر علیه السلام بد کرده است، پشیمان شده بود، به همین خاطر شخصی را نزد امام فرستاد تا از امام حلالیت بطلبد و سفارش کرد وقتی که از دنیا رفت، امام باقر علیه السلام بر بدنش نماز بخواند.
امام باقر علیه السلام در مسجد به نماز صبح مشغول بود که پیغام مرد شامی را به ایشان رساندند .
امام به آن شخص پیغام رسان، فرمود که بیمارتان هنوز زنده است.
سپس حضرت برخاست و دو رکعت نماز خواند و تا طلوع آفتاب در سجده دعا کرد.
پس از نماز و دعا، حضرت علیه السلام خود را به بالین مرد شامی رساند و او را صدا زد وقتی که مرد پاسخ امام را داد، امام او را بلند کرد و نشاند، سپس با دستان مبارک خود از شربتی که دستور تهیه اش را به نزدیکان بیمار داده بود، خورانید و به بستگانش گفت : «غذاهای سرد به او بدهید. »
سپس حضرت به خانه بازگشت.
چند ساعت بعد، مرد شامی که به دستان مبارک امام شفا یافته بود، به حضور امام رسید و عرض کرد :
«گواهی میدهم که تو حجت بر حق خدا در میان مردم هستی. »
به این ترتیب آن مرد در شمار شیعیان امام محمد باقر علیه السلام قرار گرفت . (2)
به قلم فرشته سلطانی
نفرین در جایگاه حضرت شعیب علیه السّلام
امام جعفر صادق علیه السلام می فرمایند:بعد از این که امام باقر علیه السلام با یک عالم یهودی مناظره کردند و در آن مناظره پیروز شدند، عده ای از یهودیان دور حضرت جمع شدند تا دیگر سوالات خود را از ایشان بپرسند.
در این میان هشام بن عبدالملک نامه اى توسّط مأمورین حکومتى براى شهرها و روستاهاى بین راه فرستاد(از شام تا مدینه) مبنى بر این که محمّد باقر و پسرش جعفر، دروغ گو و مخالف اسلام مى باشند، کسى آن ها را به منزل خود راه ندهد؛ هر گونه معاشرت و معامله با آنان ممنوع مى باشد.
از جمله شهرهاى بین راه ، شهر مداین بود، که قبل از ورود حضرت به آنجا، نامه هشام لعین به دست فرماندار مداین رسیده بود و مردم را از هر گونه ارتباط با ما منع کرده بود.
پس همین که نزدیک این شهر رسیدیم ، دروازه ها را به روى ما بستند و هرچه پدرم ایشان را موعظه نمود تأثیرى نداشت و بلکه شروع به فحّاشى و ناسزاگوئى کردند، در نهایت چون تبلیغات سوء بسیار بود با جسارت تمام گفتند: باید پشت دروازه های شهر از گرسنگى و تشنگى بمیرید.
به ناچار پدرم امام محمد باقر علیه السلام بالاى کوهى که مُشرِف بر شهر مداین بود رفت و دست خود را در گوش نهاد و با صداى بلند سخنانى را که حضرت شعیب علیه السلام براى نصیحت قوم خود خوانده بود تلاوت کرد.
بعد از آن باد سیاهى به وزیدن گرفت و تمام مردان و زنان به همراه فرزندانشان بر بالاى بام خانه هایشان رفتند.
در بین آن ها پیرمردى کهن سال بود، که چون چشمش بر پدرم افتاد و صداى او را شنید، فریاد کشید: اى مردم ! از خدا بترسید، این شخص در همان جائى ایستاده است که حضرت شعیب ایستاده و بر قوم خود نفرین کرد و به عذاب الهى گرفتار شدند، چنانچه دروازه ها را باز نکنید و به آن ها بى احترامى نمائید، عذاب نازل مى شود.
مردم بسیار وحشت زده و متزلزل گشته و دروازه ها را گشودند و ما را با عزّت و احترام وارد شهر کردند.
و چون خبر این جریان ، نیز به هشام ملعون رسید، دستور داد تا آن پیرمرد مؤمن را دست گیر و اعدام نمایند.
بعد از آن هشام نامه اى براى استاندار مدینه فرستاد مبنى بر این که هر چه زودتر پدرم حضرت باقرالعلوم علیه السلام را مسموم و به قتل برساند، و چون هشام به هلاکت رسید و به دَرَک واصل گشت ، به قتل پدرم موّفق نشد. (3)
منابع
1 بحارالانوار،ج 46، ص 289 و مناقب، ج 4، ص207
2 سیره عملی امام باقر علیه السلام به نقل از امالی شیخ طوسی ص ۲۶۱ چاپ سنگی با اختصار.
3 بحارالانوار ج 46، ص 311 – 313