درب حجره امام نیمه باز بود و صدای صحبت نگهبان از بیرون خانه به گوش می رسید. چندین نفر دور تا دور حجره نشسته و گویی که منتظر وقوع امری باشند، با هم به آرامی گفت و گو می کردند.
امام با رنگی پریده در بستر خود آرمیده و دانه های درشت عرق بر پیشانی مبارکشان نشسته بود. از حال پریشان امام نمی شد فهمید که در خواب هستند یا از شدت ضعف بی حال گشته اند. روزها بود که نمی تواستند از بستر برخیزند. همواره چند نفر از طبیبان دربار در کنار ایشان حضور داشته و بیشتر از اینکه بخواهند به مداوای امام بپردازند، مراقب اوضاع و احوال پیش رو بودند. قرار نبود دست خلیفه در توطئه مسموم ساختن امام رو شود و باید حال وخیم ایشان، یک بیماری جلوه می کرد و حالا آنها اینجا بودند تا مطمئن شوند که زهر، کار خودش را کرده، اما بی صدا و در خفا.
آنکه از همه با تجربه تر بود، پیش رفت و برای چندمین بار نبض امام را لمس نمود و بدون آنکه چیزی بگوید نگاهی به یکی از نزدیکان خلیفه که در آنجا حضور داشت، انداخت و از جایش برخاست و مشغول جمع آوری وسایلش گشت. انگار همه چیز همان طور که می خواستند پیش رفته بود. حالا یکی یکی حجره امام را ترک می کردند، در حالی که زیر لب با هم گفتگو می نمودند.
نرجس خاتون از پشت پرده حجره مجاور، همه چیز را مشاهده نمود. بی اختیار اشکهایش سرازیر شد. قلبش در قفسِ سینه بی قراری می کرد. در این چند روز اخیر که حال امام دگرگون گردیده بود، مامورین خلیفه و طبیبان، لحظه ای امام را ترک نکرده بودند تا او بتواند امام را ببیند. حالا در این شدت وخامت بیماری، همه به یکباره خانه را ترک کردند و در حجره امام جز عقیدِ خادم کسی نمانده نبود.
از شش سال پیش که در عالم رویا، امام را دیده و قلب و روحش از محبت و اشتیاق ایشان بی تاب گشته بود، تا آن زمان که خود را در میان اسیران جنگی افکنده و به رهنمون امام به اینجا رسیده بود، لحظه ای روی از دلدارش نگردانده بود. حتی زمان هایی که امام را در حبس و زندان نگاه می داشتند، او مثل مرغی در قفس بال و پر می زد و در دل با دلدار خویش گفتگو می نمود. آری، دل نرجس تنها در کنار امام و برای امام می تپید.
عقید برخاست تا برای حضرت جوشانده ای آماده کند، شاید کمی از این تب و التهاب بکاهد. نرجس به سرعت درون حجره دوید و کنار بستر امام نشست. به صورت رنگ پریده و بی حال امام نگاه کرد و اشکهایش بی امان سرازیر شد. با صدایی آرام و لرزان گفت: سرورم! صدای مرا می شنوید؟! چه به روزتان آورده اند؟! کاش نرجس به جای شما در این حال بود! خدایا جان ناقابل مرا بستان و فدای امام جوانم کن... و گریه امانش را ربود و بی تاب گردید؛
ناگهان گرمی دستان کوچکی را بر شانه لرزان خویش حس کرد. گرمایی که تنها می توانست از حضور بی مثال فرزند نازنیش باشد. سر بلند نمود و صورت همچون ماه پسر را نظاره کرد. کودکی که گرچه کوچک بود، اما هیبت و بزرگواری او بر عالم سایه افکنده و در چشمان پرنفوذ و زیبایش میشد عظمت آسمانها را به نظاره نشست.
لبخند پر دردی بر لبان نرجس نشست و با صدایی لرزان گفت: بیا پسرم، بیا مهدی من! و کودک با دو دست کوچک خود، اشکهای گرم نرجس را گرفت و سر مادر را بر سینه خود فشرد. نگاه نازنینش به چهره بیرمق پدر افتاد و فرمود: چرا پدرم بیدار نمی شوند؟!
بغض نرجس دوباره شکست و بی آنکه پاسخی دهد فقط آرام آرام اشک می ریخت. کودک کنار بستر امام نشست. دست پدر را بوسید و بر گونه اش گذارد و آرام فرمود: پدر جان! پدر جان پاسخ مرا نمی دهید؟! و آرام سر نازنینش را بر سینه امام نهاد و محاسن شریف ایشان را نوازش کرد. دانه های اشک از چشمان زیبایش فرو می ریخت و سینه امام را تر می نمود.
چشمان امام به سختی تکانی خورد و به زحمت باز شد. نگاه بی رمقشان به روی نرجس افتاد و لبخند شرینی بر لبانشان نقش بست. به سختی دست مبارکشان را بلند نموده و فرزند را بر سینه خود فشردند و فرمودند: مهدی من! ماه من! در روزگاری که طوفان بلایای غیبت تو، از هر سوی فراگیر شود، خوشا به حال کسانی که تو را یاری کنند ... خوشا به حال کسانی که ظهور تو را درک کنند ... خوشا به حال ...
رضوانه طوقی
منبع: برگرفته از منتهی الآمال/ شهادت امام عسکری (علیه السلام)