در مسیر اربعین دیدنی هائیست از عشق به حسین در راه رسیدن به حرمش
در مسیر اربعین
قصه جوان عاشق هاشمی، همین سفیری که از بام دارالعماره بر فراز عشق ارباب پرواز کرد، گذشت. روایت “اکبرم خیمه ها را بر پا کن؛ اینجا کربلاست” نیز گذشت. آرام آرام قصه رو به شور میرفت. قصه حر را حر کرد و پیرهن عباس را پاره کرد و اجننی گویان روانه اش کرد. قصه مادر جوان نصرانی را ام الوَهَب کرد و در تاریخ نشاند. داستان به آنجا رسید که سر غلامی به پای اربابی رسید و سپس روایت اَحلی مِن العَسَل گذشت. لختی بعد داستان گریه کنان از کنار گل باغ لیلا گذشت. آری قصه رسیده بود به آنجا که ستون جهان سوسو زنان به پیکری خیره بود و تنها خواهش نگاهش این بود که چشم من تار شده یا تو مکرر شده ای؟ اما قصه این جا تمام نشد. ادامه داشت. رفت و از حوالی لالایی های زن جوانی برای گهواره ای خالی گذشت. رسیده بود به رفتن و آمدن های مکرر همه هستی جهاناز سر بلاتکلیفی. اما کاش قصه از این جلو تر نمی رفت. قصه رفت و علقمه را کوفه کرد تا شق القمری دوباره به تصویر بکشد. قصه پا را فراتر گذاشت و زبانم را قاصر کرد از وصف هر آنچه در گودال به وقوع پیوست. و سپس قصه ی ما به سر نیزه رسید. داستان به دل عقیله ی امیر رسید و رفته رفته لرزه بر اندام حجت مظلوم و اسیر انداخت و دلش را کشاند به آنجا پس از سکوتی بغض آلود، نه یک بار، نه دوبار، که سه بار بخواند الشام و الشام و الشام. داستان اما صبر نمیکرد گویی در حال فرار بود و خودش نیز تاب و تحمل نداشت. قصه در این سیر بی توقفش در حوالی شام سه ساله ای را جاا گذاشت. و رفت و رسید به سیر عظیمی که با یک یا حسین دم میگرفتند. وبه یاد سیر بی توقف قصه به دریای خروشان طریق نجف الی الکربلا زده بودند. و به به که بی وقفه تر از قصه به حوالی عطر شور انگیز حریم ارباب رسیدند و حالا در اوج جنونت وقتش رسیده بپرسی: این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟ *** مسیر خاکی ست. تنها پوشش گیاهی این منطقه همین نخل های بلند قامت اند. اوایل راه پیرمرد فروتوتی را دیدم. به سختی گام برمیداشت. چیزی زیر لب میگفت. تنها، به این دریای در اوج خروش آرام، زده بود. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین به تنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود. ساعاتی گذشته بود. در میانه راه توجهم به پسر جوانی جلب شد. نگاهم را از خالکوبی دور گردن و دستانش برداشتم. موها و لباس عجیبی داشت. به شانه گل نشانده بود. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین به تنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود. دقایقی بعد زن درشت اندام عربی کنارم گام بر میداشت. کودکی شیر خوار به بقل و کودک نوپایی هم کنار خود داشت. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین به تنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود. مرد رنگ و رو پریده ای در میان راه با گریه و خضوع گرد خستگی از پای زاِئرین می زدود. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین بهتنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود. پسر بچه ی پنج ساله ای با لحجه ی شیرین عربی اش، با همان شیطنت نهفته در چهره اش ایستاده بود و خرما های تازه اش را ودیعه ای کرده بود برای زوار. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین به تنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود. این میان کسی دلش تاب ندارد. هوای عزای حسین گویی به تن تمام عالم شده. به تن آسمان، به تن خورشید و به تن این نخل ها. و چقدر رخت سیاه برازنده جهان است. رخت سیاه اگر برای حسین بر تن شده، جز برازندگی چه کند؟ و اینجا کسی راه نمی رود، پرواز میکنند و جهان حالا بر مدار کربلا می چرخد. حضرت عطشان! این شمایی که به هزار رنگ آدم را در رنگ سیاه گرد هم آوردی. و در این میان کسی دلش بی تاب تر از همه است. کسی هوای عزا بیشتر به تنش نشسته است که صاحب عزاست و رخت عزا به تن یک نفر برازنده تر از همه است. یادداشت های روزانه یک گمشده از انتهای زمانه مرضیه سادات غیاثی
اربعین…
بازاربعین شهادت تو آمده است .
و باز قلبم به هوای تو پرکشیده، و پاهایم؛ اگر توفیق یارشان شود، به سوی کربلایت چونان عاشقِ طالبِ هجران زده می شتابد. اندیشه ام؛ هزار و یک دلیل برای آمدن دارد و این جا همان جایی است که اندیشه و احساس، یارانِ موافق اند. امّا وقتی از دلیل آمدنم به سوی تو می پرسند … آخر چه بگویم؟! وقتی تو کشتی نجاتی مولای من! (1) منِ طوفان زده اگر از این روزگارِ متلاطم به تو پناه نبرم، به کجا روم؟!
می آیم تا به تو، به خودم بگویم: من، با توام! من، آن منم «باید باشم» که در راه تو قدم برمی دارد، که اهلی توست و از بندهای عصیانگر این دنیای پر فسون رمیده است…
می آیم؛ هر چند لاف گزافی ست دعوی مومنی، لیک همین که دوست دارم ایمان را، همین که می پسندمش، کافیست که وقتی از ارزش بی نظیر زیارتت بشنوم (2)، این که زیارتت از لوازم شیعگی (3)و در اربعین از نشانههای مومنین است (4)، دلم برای کربلایت بیشتر بلرزد…
دیگر این که اوّلین اربعین شهادتت با خرمن آتش گرفته ی دل های عاشقت چه کرده؟ آتش بر آتش آن افکنده. همان بازگشت از شام را می گویم. آه از شام! همان که اهل بیتت به راهنما گفتند ما را از کربلا بازگردان! همان افکندن های خود از شتر بر زمین، همان گریه ها و عزاداری های جان گداز، همان راز دل گفتن های جگر سوز با تو! (5) من که از آن قافله در آینده ی بعید، قرن ها دورتر افتاده، جا مانده ام، می آیم تا از پسِ این فاصله ها با اهل بیتت همنوایی و اندکی همدلی کنم. شاید قدری از این فاصله ها بکاهم…
می آیم و وقتی تشنه ی آمدنِ با معرفت هستم، آمدنِ جابر بن عبدالله انصاری را در یادم مرور می کنم، که در لحظه ی وصالِ مزار شریفت از هوش رفت و آن قدر «حبیبم! حبیبم!» گفت و چشمه های مودّت و معرفت بر زبانش جوشید که من نیز از پس قرن ها می توانم از جرعه نوشی آن خود را سیراب کنم و این آتشفشان پرشور عشق را به ثمری صاحب شعور بنشانم. آن جا که جابر خطاب به شهیدان کربلا گفت: «سوگند به خدا ما شریکیم با شما در آنچه بر شما گذشت… زیرا که از رسول خدا شنیده ام، هر که قومی را دوست داشته باشد، با آن قوم محشور میشود و هر کس عمل قومی را دوست داشته باشد، در عمل ایشان شریک میشود!» (6)
می آیم و برای آمدنم سختی را به خود می پسندم. حتّی اگر نبود سخن مولایم ع که دشواری و خوفِ هر چه بیشتر را در این سفر ماجورتر می دانست. (7) و از اجر بی بدیلِ پیادگانِ این راه می فرمود. (8) من به یاد وجود نازنینت که چه رنج ها و مشقّاتی آن را خست، به یاد مرارت های اهل بیتت که داغی که عالم ندید، دیدند و به دوش، منزل به منزل کشیدند. و به تاسّی از گام های فرتوت جابر -آن عاشق با معرفت- و … آمدن در سختی را برای خود می پسندم.
می آیم به تفسیر «نصرتی معده لکم» این اندک دشواری را بچشم و ببینم در دعوی یاری به امام زمانم عج لااقل غزلی می توانم بسرایم؟!
می آیم تا در مانور مهرورزی و سلوک آرمانی شیعگی شرکت کنم صدایم را بر میلیون ها صدای دیگر بیفزایم و سرود زیبای صلح طلبیِ حزب تو و منتظران موعود را به گوش های شنوا در سراسر جهان برسانم ..
در مسیر اربعین
قصه جوان عاشق هاشمی، همین سفیری که از بام دارالعماره بر فراز عشق ارباب پرواز کرد، گذشت.
روایت “اکبرم خیمه ها را بر پا کن؛ اینجا کربلاست” نیز گذشت.
آرام آرام قصه رو به شور میرفت. قصه حر را حر کرد و پیرهن عباس را پاره کرد و اجننی گویان روانه اش کرد. قصه مادر جوان نصرانی را ام الوَهَب کرد و در تاریخ نشاند. داستان به آنجا رسید که سر غلامی به پای اربابی رسید و سپس روایت اَحلی مِن العَسَل گذشت. لختی بعد داستان گریه کنان از کنار گل باغ لیلا گذشت. آری قصه رسیده بود به آنجا که ستون جهان سوسو زنان به پیکری خیره بود و تنها خواهش نگاهش این بود که چشم من تار شده یا تو مکرر شده ای؟
اما قصه این جا تمام نشد. ادامه داشت. رفت و از حوالی لالایی های زن جوانی برای گهواره ای خالی گذشت. رسیده بود به رفتن و آمدن های مکرر همه هستی جهاناز سر بلاتکلیفی. اما کاش قصه از این جلو تر نمی رفت. قصه رفت و علقمه را کوفه کرد تا شق القمری دوباره به تصویر بکشد. قصه پا را فراتر گذاشت و زبانم را قاصر کرد از وصف هر آنچه در گودال به وقوع پیوست. و سپس قصه ی ما به سر نیزه رسید.
داستان به دل عقیله ی امیر رسید و رفته رفته لرزه بر اندام حجت مظلوم و اسیر انداخت و دلش را کشاند به آنجا پس از سکوتی بغض آلود، نه یک بار، نه دوبار، که سه بار بخواند الشام و الشام و الشام.
داستان اما صبر نمیکرد گویی در حال فرار بود و خودش نیز تاب و تحمل نداشت. قصه در این سیر بی توقفش در حوالی شام سه ساله ای را جاا گذاشت. و رفت و رسید به سیر عظیمی که با یک یا حسین دم میگرفتند. وبه یاد سیر بی توقف قصه به دریای خروشان طریق نجف الی الکربلا زده بودند. و به به که بی وقفه تر از قصه به حوالی عطر شور انگیز حریم ارباب رسیدند و حالا در اوج جنونت وقتش رسیده بپرسی:
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
***
مسیر خاکی ست. تنها پوشش گیاهی این منطقه همین نخل های بلند قامت اند.
اوایل راه پیرمرد فروتوتی را دیدم. به سختی گام برمیداشت. چیزی زیر لب میگفت. تنها، به این دریای در اوج خروش آرام، زده بود. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین به تنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود.
ساعاتی گذشته بود. در میانه راه توجهم به پسر جوانی جلب شد. نگاهم را از خالکوبی دور گردن و دستانش برداشتم. موها و لباس عجیبی داشت. به شانه گل نشانده بود. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین به تنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود.
دقایقی بعد زن درشت اندام عربی کنارم گام بر میداشت. کودکی شیر خوار به بقل و کودک نوپایی هم کنار خود داشت. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین به تنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود.
مرد رنگ و رو پریده ای در میان راه با گریه و خضوع گرد خستگی از پای زاِئرین می زدود. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین بهتنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود.
پسر بچه ی پنج ساله ای با لحجه ی شیرین عربی اش، با همان شیطنت نهفته در چهره اش ایستاده بود و خرما های تازه اش را ودیعه ای کرده بود برای زوار. دلش تاب نداشت. هوای عزای حسین به تنش بود. چقدر رخت سیاه برازنده اش بود.
این میان کسی دلش تاب ندارد.
هوای عزای حسین گویی به تن تمام عالم شده. به تن آسمان، به تن خورشید و به تن این نخل ها.
و چقدر رخت سیاه برازنده جهان است. رخت سیاه اگر برای حسین بر تن شده، جز برازندگی چه کند؟
و اینجا کسی راه نمی رود، پرواز میکنند و جهان حالا بر مدار کربلا می چرخد.
حضرت عطشان!
این شمایی که به هزار رنگ آدم را در رنگ سیاه گرد هم آوردی.
و در این میان کسی دلش بی تاب تر از همه است.
کسی هوای عزا بیشتر به تنش نشسته است که صاحب عزاست و
رخت عزا به تن یک نفر برازنده تر از همه است.
یادداشت های روزانه یک گمشده
از انتهای زمانه
مرضیه سادات غیاثی
اربعین…
بازاربعین شهادت تو آمده است .
و باز قلبم به هوای تو پرکشیده،
و پاهایم؛ اگر توفیق یارشان شود، به سوی کربلایت چونان عاشقِ طالبِ هجران زده می شتابد.
اندیشه ام؛ هزار و یک دلیل برای آمدن دارد و این جا همان جایی است که اندیشه و احساس، یارانِ موافق اند.
امّا وقتی از دلیل آمدنم به سوی تو می پرسند …
آخر چه بگویم؟! وقتی تو کشتی نجاتی مولای من! (1) منِ طوفان زده اگر از این روزگارِ متلاطم به تو پناه نبرم، به کجا روم؟!
می آیم تا به تو، به خودم بگویم: من، با توام! من، آن منم «باید باشم» که در راه تو قدم برمی دارد، که اهلی توست و از بندهای عصیانگر این دنیای پر فسون رمیده است…
می آیم؛ هر چند لاف گزافی ست دعوی مومنی، لیک همین که دوست دارم ایمان را، همین که می پسندمش، کافیست که وقتی از ارزش بی نظیر زیارتت بشنوم (2)، این که زیارتت از لوازم شیعگی (3)و در اربعین از نشانههای مومنین است (4)، دلم برای کربلایت بیشتر بلرزد…
دیگر این که اوّلین اربعین شهادتت با خرمن آتش گرفته ی دل های عاشقت چه کرده؟ آتش بر آتش آن افکنده. همان بازگشت از شام را می گویم. آه از شام! همان که اهل بیتت به راهنما گفتند ما را از کربلا بازگردان! همان افکندن های خود از شتر بر زمین، همان گریه ها و عزاداری های جان گداز، همان راز دل گفتن های جگر سوز با تو! (5) من که از آن قافله در آینده ی بعید، قرن ها دورتر افتاده، جا مانده ام، می آیم تا از پسِ این فاصله ها با اهل بیتت همنوایی و اندکی همدلی کنم. شاید قدری از این فاصله ها بکاهم…
می آیم و وقتی تشنه ی آمدنِ با معرفت هستم، آمدنِ جابر بن عبدالله انصاری را در یادم مرور می کنم، که در لحظه ی وصالِ مزار شریفت از هوش رفت و آن قدر «حبیبم! حبیبم!» گفت و چشمه های مودّت و معرفت بر زبانش جوشید که من نیز از پس قرن ها می توانم از جرعه نوشی آن خود را سیراب کنم و این آتشفشان پرشور عشق را به ثمری صاحب شعور بنشانم. آن جا که جابر خطاب به شهیدان کربلا گفت: «سوگند به خدا ما شریکیم با شما در آنچه بر شما گذشت… زیرا که از رسول خدا شنیده ام، هر که قومی را دوست داشته باشد، با آن قوم محشور میشود و هر کس عمل قومی را دوست داشته باشد، در عمل ایشان شریک میشود!» (6)
می آیم و برای آمدنم سختی را به خود می پسندم. حتّی اگر نبود سخن مولایم ع که دشواری و خوفِ هر چه بیشتر را در این سفر ماجورتر می دانست. (7) و از اجر بی بدیلِ پیادگانِ این راه می فرمود. (8) من به یاد وجود نازنینت که چه رنج ها و مشقّاتی آن را خست، به یاد مرارت های اهل بیتت که داغی که عالم ندید، دیدند و به دوش، منزل به منزل کشیدند. و به تاسّی از گام های فرتوت جابر -آن عاشق با معرفت- و … آمدن در سختی را برای خود می پسندم.
می آیم به تفسیر «نصرتی معده لکم» این اندک دشواری را بچشم و ببینم در دعوی یاری به امام زمانم عج لااقل غزلی می توانم بسرایم؟!
می آیم تا در مانور مهرورزی و سلوک آرمانی شیعگی شرکت کنم
صدایم را بر میلیون ها صدای دیگر بیفزایم و سرود زیبای صلح طلبیِ حزب تو و منتظران موعود را به گوش های شنوا در سراسر جهان برسانم ..
می آیم به هزار و یک دلیل …
تقدیم_به_زائرین_اربعین_امام_حسین_ع
@haghayeghe_nagofte
منابع
1ـ عیون اخبار الرضا،ج2، ص62
2ـ کامل الزیارات، ص270-271؛ وسائل الشیعه،ج14،ص453
3ـ کامل الزیارات، ص356 کامل الزیارات، ص356
4ـ مصباح المتهجد، ص788؛ المزار، ص53
5ـ لهوف، ص114
6ـ بشاره المصطفی، ص 126
7ـ کامل الزیارات،ص244-245
8ـ کامل الزیارات، ص253