نگاه کن مرا! من گریه می کنم! اشک هایم را ببین! نمی خواهی با...
“خاتون کوچک من”
نگاه کن مرا! من گریه می کنم! اشک هایم را ببین! نمی خواهی با دستهای کوچکت قطرات گرم اشک مرا بگیری؟! نمی خواهی مرا با یک لبخند شیرین مهمان کنی؟ نمی خواهی با آن چشمان پرفروغ و مهربان، به چشمانم خیره شوی، تا من بی اختیار به رویت لبخند زنم؟
نازنینم چرا؟! چرا دیگر دستهای کوچکت را به دور گردنم گره نمی کنی؟! چرا با آن زبان شیرینت دلم را شاد نمی کنی؟! نگاه کن این همه چشم حسرت، به من و تو دوخته شده. من امیدی در نگاهشان نمی بینم، یک پارچه بغضی شده اند در گلوی این لحظات سخت!
نمی خواهی سرت را از سینه ام برداری و با لبخندی امیدوارشان کنی در این وادی غربت؟!
اشک هایم موی پریشانت را خیس کرده نازنینم. آه که هنوز هم بوی دستهای عمو را می دهند، گیسوان زیبای تو!
آخر چیزی بگو، شکایتی کن، گریه کن، هر چقدر می خواهی گریه کن، قول می دهم مانعت نشوم.
خاتون کوچکم!
بگو با این همه نگاه پریشان که بر من و تو دوخته شده چه کنم؟ پرستوی کوچکم تو چه کردی با دل ما، ببین که بانوان حرم برایت چگونه بال و پر می زنند! بلبل محفلشان بودی، حال چه بی صدا برایشان نوحه عزا می خوانی! خودت بگو من چگونه در برابر نگاه غمزده شان، تو را بدرقه کنم؟!
مهربانم آخر تو در گوش پدر چه گفتی یا چه شنیدی، که اینگونه بی بال و پر شدی؟!
می دانم که از محبت او می سوختی هر آن، این را از نفسهای آتشین و پیشانی تبدارت می خواندم.
اما اکنون چرا بوسه هایم بر پیشانیت به سردی می نشیند؟!
خاتون کوچک من!
جگرم در حسرت کلام دیروزت می سوزد، که در گوش من به آرامی گفتی: ” کسی در این دنیا از من گرسته تر نیست! آیا پیش شما طعامی هست؟ ” و شرم را در صدای لرزان و نگاه بی رمقت دیدم. و من با دو صد شرمندگی گفتم:
نه عزیز دل، نه نازنینم، باز هم صبر کن. و تو سرت را بر سینه پردردم نهادی و به صدای تپش های قلب مجروحم گوش دادی
و باز هم صبر کردی…
چقدر بزرگوار هستی نازنینم! چشم های زیبایت را بسته ای که مرا خجالت ندهی!؟ من خجالت همه دنیا را به جان می خرم، اگر یکبار دیگر مرا نگاه کنی و از عمق خستگی و درماندگی چشمانت، برادرت را میهمان ِمهربانی همیشگیت نمایی…
آه خاتون کوچکم!
کجاست عمویت؟!
یادت هست که بر زانوانش می نشستی و با دستان کوچکت، انگشتانش را میگرفتی و او تو را غرق در بوسه می کرد؟!
حالا کجاست که جسم بی جانت را چنین سرد و ارغوانی و جای بوسه های مهربانش را بر گونه ات، چنین کبود ببیند!!؟
برادرت بمیرد برای مظلومیت تو،
چه صبور بوده ای، چه بزرگوار، گوهرم!
سینه ام از غم و غربت تو آکنده، چشمانم از اشک ماتم تو مالامال و گلویم از بغض مصیبتت پر درد است نازنین،
که من تکه ای از قلبم را کنج این خرابه به جا گذارده ام.
و تا ابد اشک هر کودکی، داغ دلم را زنده و سینه ام را به درد خواهد آورد و گرسنگی هر خردسالی جگرم را در حسرت رنج تو آب خواهد کرد…
خاتون کوچک من!
تقدیم به آستان بانویم رقیه خاتون سلام الله علیها
رضوانه طوقی
حال دختر
با دست های کوچکش یکی یکی خارهای مغیلان را از پاهای تاول زده در می آورد و خار و خاشاک مانده در میان موهایش را آرام آرام جدا می کرد نگاهی به لباس های نیم سوخته و پاره می اندازد و زبان می گیرد… بابا کجایی تا ببینی حال دختر را… این پاهای خسته ی پر آبله را و آشفتگی گیسوانی که با دستانت شانه می شد بابا کجایی تا ببینی خرابه نشین گشنه است این دختری که بالش خوابش بازوانت بود بابا کجایی تا ببینی شامیان سنگم زدند و دلم را به آتش کشیدند… ما را یتیم خواندن و آزار دادند بابا کجایی؟ بابا کجایی؟ دیگر توانی برایم باقی نمانده است… بابا بیا و مرا با خود ببر طاقت ندارم… و چه زود بهم رسیدند پدر و نازدانه دختر شنیده بودم دخترها بابایی اند، اما در گوشه خرابه دیدم که چه زیبا، بابا دخترش را برد
اعظم السادات جوانمردی
سر بر سنگ و کلوخ
بالاخره زمان وصل رسید و آمدی بابا
آمدی و این ویرانه را نورباران کردی…
حال که آمدی، فقط گوش کن بابا…
آنقدر حرف های نگفته دارم برایت که دلم می خواهد فقط گوش کنی و بشنوی درددل هایم را…
بابا، به یاد داری که نازدانه ات فقط بر روی بازوان ستبر تو به خواب می رفت…
اما الان مدتیست سر بر سنگ و کلوخ های بیابان می گذارم و چه خواب های هراسناکی می بینم…
بابا، به سرم دست نکش… گمانم تمام استخوان های سرم شکسته که این سردرد رهایم نمی کند…
بابا، بر دستهایم رد طناب چنان اثر کرده که دیگر نمی توانم حتی نوازشت کنم…
بابا، من که یک بار طعم یتیمی و بی مادری را چشیده بودم نمیدانم کدام ناجوانمردی تو را ازمن گرفت و دوباره یتیمم کرد…
بابا، چشمهایم کم سو شده، آخر مگر دختر سه ساله چقدر تاب ضربه ی سرنیزه دارد؟؟؟
بابا، از پاهایم نگو که دیگر جایی برای فرو رفتن خار مغیلان ندارد و چه نامردند این خارهای بیابان…
بابا، از کمرم نگو که وقتی راه می روم همه می گویند شبیه مادرت شده ام…
بابا، نمیدانم چند بار از بالای مرکب به زمین افتادم دیگر حسابش از دستم بیرون است ، اما تمام تنم نیلی شده و توان راه رفتن ندارم…
اما نه فقط لبهایم اندکی سالم مانده است، در حالی که لبهای خشک و خونین تو در برابرم است،
نه نمیشود این معادله درست از آب در نمی آید، باید کاری کنم تا با هم برابر شویم…
و رقیه خاتون، این نازدانه کاروان کربلا، در مقابل راس بریده و خونین پدر، آنقدر بر سر و صورت زد تا بیش از پیش شبیه پدر گشت و در حالیکه سر مبارک را سخت در آغوش گرفته بود به سوی جنان پرواز کرد…
“خاتون کوچک من”
نگاه کن مرا! من گریه می کنم! اشک هایم را ببین! نمی خواهی با دستهای کوچکت قطرات گرم اشک مرا بگیری؟! نمی خواهی مرا با یک لبخند شیرین مهمان کنی؟ نمی خواهی با آن چشمان پرفروغ و مهربان، به چشمانم خیره شوی، تا من بی اختیار به رویت لبخند زنم؟
نازنینم چرا؟! چرا دیگر دستهای کوچکت را به دور گردنم گره نمی کنی؟! چرا با آن زبان شیرینت دلم را شاد نمی کنی؟! نگاه کن این همه چشم حسرت، به من و تو دوخته شده. من امیدی در نگاهشان نمی بینم، یک پارچه بغضی شده اند در گلوی این لحظات سخت!
نمی خواهی سرت را از سینه ام برداری و با لبخندی امیدوارشان کنی در این وادی غربت؟!
اشک هایم موی پریشانت را خیس کرده نازنینم. آه که هنوز هم بوی دستهای عمو را می دهند، گیسوان زیبای تو!
آخر چیزی بگو، شکایتی کن، گریه کن، هر چقدر می خواهی گریه کن، قول می دهم مانعت نشوم.
خاتون کوچکم!
بگو با این همه نگاه پریشان که بر من و تو دوخته شده چه کنم؟ پرستوی کوچکم تو چه کردی با دل ما، ببین که بانوان حرم برایت چگونه بال و پر می زنند! بلبل محفلشان بودی، حال چه بی صدا برایشان نوحه عزا می خوانی! خودت بگو من چگونه در برابر نگاه غمزده شان، تو را بدرقه کنم؟!
مهربانم آخر تو در گوش پدر چه گفتی یا چه شنیدی، که اینگونه بی بال و پر شدی؟!
می دانم که از محبت او می سوختی هر آن، این را از نفسهای آتشین و پیشانی تبدارت می خواندم.
اما اکنون چرا بوسه هایم بر پیشانیت به سردی می نشیند؟!
خاتون کوچک من!
جگرم در حسرت کلام دیروزت می سوزد، که در گوش من به آرامی گفتی: ” کسی در این دنیا از من گرسته تر نیست! آیا پیش شما طعامی هست؟ ” و شرم را در صدای لرزان و نگاه بی رمقت دیدم. و من با دو صد شرمندگی گفتم:
نه عزیز دل، نه نازنینم، باز هم صبر کن. و تو سرت را بر سینه پردردم نهادی و به صدای تپش های قلب مجروحم گوش دادی
و باز هم صبر کردی…
چقدر بزرگوار هستی نازنینم! چشم های زیبایت را بسته ای که مرا خجالت ندهی!؟ من خجالت همه دنیا را به جان می خرم، اگر یکبار دیگر مرا نگاه کنی و از عمق خستگی و درماندگی چشمانت، برادرت را میهمان ِمهربانی همیشگیت نمایی…
آه خاتون کوچکم!
کجاست عمویت؟!
یادت هست که بر زانوانش می نشستی و با دستان کوچکت، انگشتانش را میگرفتی و او تو را غرق در بوسه می کرد؟!
حالا کجاست که جسم بی جانت را چنین سرد و ارغوانی و جای بوسه های مهربانش را بر گونه ات، چنین کبود ببیند!!؟
برادرت بمیرد برای مظلومیت تو،
چه صبور بوده ای، چه بزرگوار، گوهرم!
سینه ام از غم و غربت تو آکنده، چشمانم از اشک ماتم تو مالامال و گلویم از بغض مصیبتت پر درد است نازنین،
که من تکه ای از قلبم را کنج این خرابه به جا گذارده ام.
و تا ابد اشک هر کودکی، داغ دلم را زنده و سینه ام را به درد خواهد آورد و گرسنگی هر خردسالی جگرم را در حسرت رنج تو آب خواهد کرد…
خاتون کوچک من!
تقدیم به آستان بانویم رقیه خاتون سلام الله علیها
رضوانه طوقی
حال دختر
با دست های کوچکش یکی یکی خارهای مغیلان را از پاهای تاول زده در می آورد
و خار و خاشاک مانده در میان موهایش را آرام آرام جدا می کرد
نگاهی به لباس های
نیم سوخته و پاره می اندازد و زبان می گیرد…
بابا کجایی تا ببینی حال دختر را…
این پاهای خسته ی پر آبله را
و آشفتگی گیسوانی که با دستانت شانه می شد
بابا کجایی تا ببینی
خرابه نشین گشنه است
این دختری که بالش خوابش بازوانت بود
بابا کجایی تا ببینی شامیان سنگم زدند و دلم را به آتش کشیدند…
ما را یتیم خواندن و آزار دادند
بابا کجایی؟ بابا کجایی؟
دیگر توانی برایم باقی نمانده است…
بابا بیا و مرا با خود ببر طاقت ندارم…
و چه زود بهم رسیدند پدر و نازدانه دختر
شنیده بودم دخترها بابایی اند، اما در گوشه خرابه دیدم که چه زیبا، بابا دخترش را برد
اعظم السادات جوانمردی
سر بر سنگ و کلوخ
بالاخره زمان وصل رسید و آمدی بابا
آمدی و این ویرانه را نورباران کردی…
حال که آمدی، فقط گوش کن بابا…
آنقدر حرف های نگفته دارم برایت که دلم می خواهد فقط گوش کنی و بشنوی درددل هایم را…
بابا، به یاد داری که نازدانه ات فقط بر روی بازوان ستبر تو به خواب می رفت…
اما الان مدتیست سر بر سنگ و کلوخ های بیابان می گذارم و چه خواب های هراسناکی می بینم…
بابا، به سرم دست نکش… گمانم تمام استخوان های سرم شکسته که این سردرد رهایم نمی کند…
بابا، بر دستهایم رد طناب چنان اثر کرده که دیگر نمی توانم حتی نوازشت کنم…
بابا، من که یک بار طعم یتیمی و بی مادری را چشیده بودم نمیدانم کدام ناجوانمردی تو را ازمن گرفت و دوباره یتیمم کرد…
بابا، چشمهایم کم سو شده، آخر مگر دختر سه ساله چقدر تاب ضربه ی سرنیزه دارد؟؟؟
بابا، از پاهایم نگو که دیگر جایی برای فرو رفتن خار مغیلان ندارد و چه نامردند این خارهای بیابان…
بابا، از کمرم نگو که وقتی راه می روم همه می گویند شبیه مادرت شده ام…
بابا، نمیدانم چند بار از بالای مرکب به زمین افتادم دیگر حسابش از دستم بیرون است ، اما تمام تنم نیلی شده و توان راه رفتن ندارم…
اما نه فقط لبهایم اندکی سالم مانده است، در حالی که لبهای خشک و خونین تو در برابرم است،
نه نمیشود این معادله درست از آب در نمی آید، باید کاری کنم تا با هم برابر شویم…
و رقیه خاتون، این نازدانه کاروان کربلا، در مقابل راس بریده و خونین پدر، آنقدر بر سر و صورت زد تا بیش از پیش شبیه پدر گشت و در حالیکه سر مبارک را سخت در آغوش گرفته بود به سوی جنان پرواز کرد…
سلام بر شاهدخت دشت کربلا
الحقیر هاشمی