یکی از این کوچه ها بوی دود و آتش می دهد....
کوچه های تنگ و تاریک این شهر را دوست ندارم
یکی از این کوچه ها بوی دود و آتش می دهد
انگار هنوز هم دری نیم سوخته داغ و ملتهب است…
از دیگری صدای نامردی و تزویر بلند است و همهمه ی مبهمی در پیچ کوچه پیچیده گویی گرگانی گرسنه مظلوم ترین مرد تاریخ را با طناب به سوی مسجد می برند
و وای از آنکوچه که پسری شاهد تلخ ترین خاطرات مادری بود که دستی حرامی سنگین ترین سیلی را بر گل چهره اش کاشت
و من در همان کوچه شهید شدم وقتی دیدم کهمادر زمین خورد و من با قد کوچکم شدم عصای مادر…
و وای از آن مصیبت…
قطرات اشک حسین علیه السلام که بر گونه ی تبدار حسن علیه السلام نشست، چشم گشود و با دستان ناتوان اشک از چشمان برادر گرفت و فرمود…
خوشا به حال من که در این واپسین دم حیات سر به زانوی چون تویی دارم…
اما ” لا یوم کیومک یا ابا عبدالله “…
و صدای پای خواهر را شنید و خواست که طشت را بردارند، آخر می دانست دل نازک خواهرش تاب دیدن تکه های جگر برادر را ندارد…
و وای از دل خواهر که فردا نظاره گر تیرباران تابوت مهربان ترین برادر خواهد بود…
و باید خون گریه کند در این ماتم…
و صدای گوش نواز حسن جانش او را به خود آورد:
که بدانید این زهر مرا نکشت بلکه فقط به پروازم به سوی مادر کمک کرد…
من سالها پیش در همان کوچه شهید شدم و تمام شدم…
خواهرم،کوچه های این شهر را دوست ندارم
السلام علیک یا غریب مدینه
الحقیر هاشمی