در این مطلب 3 شعر در ارتباط با موضوع غدیر، از شاعر مطرح آیینی سید حمیدرضا برقعی برای شما گردآوری شده. اگر مجری جشن و یا برنامه ای هستید یا در تلاش برای تولید محتوای مرتبط با غدیر، این اشعار برای شما کاربردی خواهد بود.
خانه ی پدری
آه ای شهر دوست داشتنی!
کوچه پس کوچه های عطرآگین
ای مرور تمام خاطره هات
چون دهین ابوعلی شیرین
سرخوشی های بی حدم می زد
پرسه در کوچه های بی هدفی
دعوتم کرد سمت طعم بهشت
ناگهان عطر قیمه ی نجفی
سیدی گم شدم، حرم، مولا
از کجا می شود به او برگشت؟
عربی گفت و من نفهمیدم
باید از شارع الرسول گذشت
زخمی ام التیام می خواهم
التیام از امام می خواهم
السلام علیک یا ساقی
من علیک السلام می خواهم
سنگ در می شود در این وادی
صاحبان جواهرند همه
واژه در واژه با امین الله
زائران تو شاعرند همه
در حرم گم شدم که می دیدم
بین دریای بی کران دریاست
ریخت مزمون تازه در شعرم
صحن نو، صحن حضرت زهرا
فرصت با تو بودنم چون ابر
لحظه در لحظه می شود سپری
غرق آرامشم، پر از رویا
حرم توست خانه ی پدری
لنگر آسمان، ستون زمین
تو به جبریل داده ای پر و بال
مستی ام را خودت دوچندان کن
یا علی، یا محول الاحوال
باز هم در شکوه ایوانت
مستم، آشفته ام، پریشانم
دارم آن شعر روی گنبد را
جای اذن ورود می خوانم:
"زائران درگهت را بر در خلد برین،
می دهند آواز طبتم فادخلوها خالدین"
بین این چار پاره خوابم برد
رفتم از خویش و دفترم جا ماند
یک نفر عین من درون حرم
داشت شعری برایت می خواند:
"علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ما سوا فکندی همه سایه ی هما را."
کیستی ای بی گمان
کیستی ای بی گمان علت خلق جهان
کیستی ای از عزل تا به ابد جاودان
کیستی ای فارغ از قید زمان و مکان
اول این ماجرای آخر این داستان
نیستی اما عیان هستی اما نهان
لحظه به لحظه تویی باخبر از ناگهان
زیر و بم کائنات عرش کران تا کران
اهل زمین یک به یک عالم کروبیان
پشت در خانه ات منتظر آب و نان
ای رمضان الکریم تشنه ی افطارتان
پیش یتیمان شهر ای پدر مهربان
دست نوازشگرت نرم تر از پرنیان
موقع پیکار هم هر که ندارد توان
دست جوانمردی ات می دهد او را امان
باشد اگر دم به دم صحبت جان در میان
چون تو کسی سربلند نیست در این امتحان
کیستی ای در نبرد شعله ی آتشفشان
آیینه ی ذوالفقار قامت رنگین کمان
قامت پیغمبران خواب تو را سایه بان
شان قدم های تو شانه ی پیغمبران
ای شب معراج را شانه ی تو نردبان
خطبه ی بی نقطه ات معجزه را ترجمان
باز سلونی بگو خطبه ی دیگر بخوان
ما همه لالیم لال پیش امیر بیان
پیش شکوه تو شعر می دهد از کف عنان
کودک طبع مرا بند می آید زبان
مدح تو را عاجزم وصف تو را ناتوان
من چه بگویم چنین، من چه بگویم چنان
سینه ی خود را درید کعبه در این آستان
هستی خود را خدا ریخت به پایت عیان
هستی او فاطمه است داد به تو ارمغان
ای پدر خاک، خاک با تو نشد مهربان
چادر زهرای تو شاهد این داستان
آه شکست آیینه آه خدا ناگهان
چشم جهان تیره شد خورد زمین آسمان
در همه ی عمر خود دم به دم و آن به آن
خنده به لب داشتی بین گلو استخوان
جان به علی می دهد نام علی در اذان
صدا آری صدا
صدا آری صدا جان جهان را زیر و رو می کرد
پیمبر در همه عمر آن صدا را جست و جو می کرد
نفس های خودش بود آن صدای با طمانینه
صدایی که شب معراج با او گفت و گو می کرد
نمی دانم چرا اما پیمبر بعد معراجش
عبای مرتضی را بیشتر از پیش بو می کرد
خدا آن شب سخن می گفت با صوت یداللهی
خدا پیش پیمبر دست خود را داشت رو می کرد
خدا مشغول خلقت بود دنیا را
همان موقع علی در مسجد حنانه کفشش را رفو می کرد
نفهمیدیم مولا را، نفهمیدیم بعد از جنگ
علی شمشیر را با اشک هایش شست و شو می کرد
اگر او یازده تن را به جای خود نمی آورد
چگونه با نبود او جهان یک عمر خو می کرد