دلنوشته هایی در باب نیمه شعبان و امام زمان علیه السلام
عیدی با نیکوترین حال
سال ها است منتظر روزهای ابتدایی سال هستیم و به این بهانه، بارها و بارها برای خودمان برنامه می چینیم و برنامه ریزی می کنیم . شاید برای همین انتظار است که اسفند ماه همیشه برایمان جذاب بوده.
عید در لغات به چند معنی آمده است :
۱- به معنی عادت ها ( جمع کلمه عادت ) یعنی چیزیکه انسان به آن خوی میگیرد.
۲- به معنی بازگشتنی و باز آمدنی .
۳- به معنی وقتی که افراد یک جمعیت برای کار مهمی اجتماع میکنند.
اما در اصطلاح به معنی روزی است که مردم آن را به مناسبتی فرخنده و مبارک میدانند و در حال خوشی و شادمانی به سر میبرند و به یکدیگر تبریک میگویند و این قبیل روز ها یا ملی است و یا مذهبی “…
درست است، عید یعنی خو گرفتن انسان به چیزی . سال ها است که به جشن نوروز خو گرفته ایم .
عید یعنی عادت کردن به خرید و خانه تکانی و عیدی و چیزهای نو و ….
عید یعنی بوی ماهی سرخ شده کنار سبزی پلوی مادربزرگ با یک لیوان بزرگ دوغ، آن هم به گوارای وجود .
عید یعنی ولوله لحظه سال تحویل و دعای پرخیر “یا مقلب القلوب و الابصار ”
منتظر عید هستیم چون به آن خو گرفته ایم . چون هر سال به بهانه عید ، یادمان می افتد که در دوردست ها، فامیلی دور انتظارمان را میکشد و نوروز، بهانه خوبی است برای به دست آوردن دل بزرگترهای فامیل .
بهانه خوبی است برای اینکه پاتکی بزنیم به اسکناس های لای قرآن پدربزرگ .
خو گرفته ایم به همه این آداب و رسوم خودمانی و شیرین و به گمانم از معانی لغوی عید ، همین یکی را خوب فهمیده ایم. اگر خدایی نکرده یادمان برود که ماهی کوچکی بخریم یا سبزه ای سبز کنیم که هیچ ….. عیدمان عید نمی شود !
و همه این ها یعنی به عادات تکراری هر ساله دل بسته ایم . دلبستگی به این رفتارها بد نیست ، نگران کننده آن است که به چیزهایی عادت کنیم که نباید … به چیزهایی مثل انتظار….
نگران کننده تر این است که تعریفمان از عید تنها همان مورد اول باشد.
تعریف دیگری از عید هم هست که یادمان رفته : باز گشتنی و بازآمدنی
ولی هیچ کداممان یادمان نیست که این تعریف هم ، مختص عید است و حتما کامل تر …..
اینکه کسی هست که روزی باز می گردد و آن روز حتما عید خواهد بود .
تعریف دیگری هم هست ، به معنی وقتی که افراد یک جمعیت برای کار مهمی اجتماع میکنند. به معنی روزی که همه مردم دنیا برای آمدن کسی، اجتماع خواهند کرد. چرا به انتظار خو گرفته ایم؟ چرا به تاب و تب نمی افتیم برای آمدنت ؟ چرا همه تعریفمان از عید، نوروز است و بس …
مگر نمی شود نوروز با تو، نو شود؟ مگر نمی شود بهار با تو آرام گیرد و بر دل نشیند. ای کاش تعریفمان از عید، همان بازآمدنی باشد. که یادمان نرود عید مهم تری هست، آقایی هست، مولایی هست…
کاش به اندازه سر سوزنی از حول و ولایی که برای تحویل سال داریم، برای آمدنش داشته باشیم. کاش، به همان اندازه که برای آمدن سال نو در تکاپو هستیم و خانه را مهیا می کنیم ، برای آمدنش، دلمان را بشورانیم .
در این دلهره های شیرین آخر سال ، جایی برای شیرین ترین دلشوره عالم باز کنیم .
مثل دلشوره های یک همراه پشت در اتاق زایمان ،
مانند تپش های قلبمان قبل از کنکور ،
شبیه دغدغه های مادرانه ای هنگام افتادن کودکش ،
و به اندازه ی ترس از دست دادن یک عزیز …..
به اندازه هرکدام، اگر دلمان برای او می لرزید، حتما عید می آمد.
ای تغییر دهنده دل ها و دیده ها ، ای مدبر شب و روز ، ای گرداننده سال و حالت ها ، بگردان حال ما را به نیکوترین حال، که حال ما با ظهور منجی ات، نیکو خواهد شد.
نرگس درخشانی
به دنبال او…
هر روز از روز قبل خستهتر، به هر دری میزنم، به هر کوی و برزنی سر میزنم، هر کجا آدرسی از مولایم بود سر میزنم شاید مولایم را ببینم. گاهی نشانش را در جمکران به من میدادند.
در روز ولادت امامرضا علیهالسلام خود را به حرم رضوی میرسانم. شاید آنجا ایشان را ببینم. صبح جمعه سراغش را در مهدیه تهران بین ندبه خوانان میگیرم. هر دعایی که برای فرجش سفارش شده میخواندم شاید بیاید. به امید دیدارش، مرتب ختم قرآن سر میگیرم.
به امید اینکه روزی بیاید و چشم ناقابلم به زیارت جمال نورانیش روشن شود.
به امید اینکه دستان گرمش را در دستانم احساس کنم.
به امید اینکه بیاید دنیا را از ظلم و بیعدالتی پاک سازد. و به امید اینکه دست پدریاش را بر سرمان بکشد.
دیگر نمیدانم چه کنم، دیگر نمیدانم برای فرجش چه دعایی بخوانم و برای دیدارش به کجا سر بزنم؟!
سراغ کتابخانه کوچکمان رفتم، کتابهای مربوط به زندگینامه و معرفت مولایم امامعصر علیهالسلام را جدا کردم، شاید بتوانم از لابهلای صفحات این کتابها آدرسی بیابم. در دل تاریک شب، زیر نور چراغ مطالعه به دنبال نشانی از مولایم بودم که به این روایت رسیدم:
رسولاکرم صلواتاللهعلیهوآلهوسلم فرمودند: بهرهوری از وجود امام غایب در زمان غیبتشان مانند بهرهوری از خورشید میباشد هنگامی که پس ابر است.
در توضیح آمده بود: اگر خورشید آنی در آسمان نباشد زمین، و همه موجودات زمین، نیست و نابود میشود. دنیا سیاه و تاریک میشود.
حال اگر لحظاتی ابر جلوی خورشید را بپوشاند، آیا دنیا نیست و نابود میشود؟ آیا دنیا سیاه و تاریک میشود؟ خیر، خورشید اثر خود را دارد، خورشید نور دارد، گرما دارد، اگر لحظاتی ابر خورشید را پوشانده، ولی خورشید کار خودش را میکند.
وجود نازنین امامزمان علیهالسلام را به خورشید تشبیه شده است. خورشیدی که نور دارد، گرما دارد، اما ابر غیبت وجود نازنینش را پوشانده. اگر میخواهی از خورشید وجودش بهره ببری باید پردهها را کنار بزنی، باید دریچه دلت را بر روی خورشید باز کنی، چرا که فرمودند امامزمان علیهالسلام روی فرشهای خانههایتان رفت و آمد میکنند…
دیگر ادامه مطالب را نتوانستم بخوانم. از خود بیخود شدم. نوری تمام وجودم را روشن کرده بود، گرمایی در وجودم احساس میکردم.
قطرات اشک بر روی صفحات کتاب میغلتید، خدای من: به دنبال مولایم میگشتم در حالی که در حضور مولایم بودم.
ناگاه رو به قبله ایستادم، دست بر سینه گذاشتم و سه بار گفتم:
«السلام علیک یا اباصالح المهدی»
آری به دنبال دستان گرمش بودم در حالیکه گرمای دستانش را بَر سَرم احساس میکنم.
به دنبال یک نگاه مولایم بودم در حالی که مولا به من نظر دارد.
به دنبالش در جمکران و صحن و سرای امامرضا علیهالسلام بودم در حالی که روی فرشهایمان پا میگذارد. گرمای وجودش را حس میکنم. احساس آرامش و سبکی خاصی دارم. زندگی جدیدی را در حضور مولایم شروع کردم. مانند فرزندی که پدر حقیقیاش را یافته.
« اَللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج »
سودابهاحمدپناه
جمعه های انتظار
غروب جمعه ها را دوست ندارم نه به خاطر آنکه ، تعطیلات آخر هفته رو به اتمام است و کارمندی دوباره از اول صبح اغاز میشود بلکه به این خاطر که تو هنوز هم در پس پرده ای و چشمان پر از گناهم تو را ندیده است . غم عالم گیرت از این دل ها رفتنی نیست .
شاید به سرم دست بکشید و همه چیز روبراه شود.
همه آنچه در گلویم بغض شده و مدت ها است آزارم می دهد، با نگاهتان آرام خواهد شد .
دلم به آمدنتان خوش خواهد بود آقا …..
هر روز که می گذرد بغضم عمیق تر می شود و آدم ها غریبه تر ….
مردم کوچه بازار می گویند آخر الزمان شده است ، نمی دانم راست می گویند یا نه ؟ فقط می دانم همه چیز به هم ریخته است مخصوصا دل ها .
فقط می دانم تنها سفیر صلح تویی و بس. تویی که خاتمه همه ظلم های دنیایی .
پر از عقده های ناکامم این روزها و برای عقده گشایی از غصه هایم لحظه شماری می کنم .
کاش آمدنتان را امسال جشن بگیریم و مطمئن باشیم که کسی هست که روی ماهش را می توان دید و در دامانش زار زار گریست . یک نگاه از تو برای همه آشفتگی های دلم کافیست .
این روزها ، همه با هم غریبه اند . ادم ها ترسناک شده اند . باید مواظب همه چیز بود
آمدنت بوی یاس می آورد ، بوی ناب همدلی
دوباره همه را دور حوض های کوچک خانه ها جمع خواهد کرد برای وضوی نماز صبح .
شمعدانی های حیاط ، رخ به رخ قصه های کودکی ام ، قطار می شوند تا یاد آور تو باشند.
اگر بیایی ، تمام غروب های دلگیر جمعه تمام خواهد شد.
تمام دلتنگی های خسته و کهنه می روند و جایشان را عشق می گیرد.
به عشق تمامیت ناب ما، جانمان تسلی می گیرد.
اینها را می گویم که بدانید چقدر دلمان از حباب های شیشه ای این دنیا گرفته است و پناهی جز شما وجود نخواهد داشت .
” گر بیایی گره از کار جهان باز شود”
جمعه یعنی روزی که جماعتی ، مدیون عنایت همیشگی شما خواهند بود.
به خورشید گفته ام منتظر روزی باشد که از جای دیگری طلوع خواهد کرد .
به دریا گفته ام تلاطم هایش را برای پایکوبی آمدنت نگه دارد.
دلم به آمدنت خوش است هنوز ……….
نرگس درخشانی
مهرنامه غم
امام مهربانم که امروز روز میلاد تو است!
امروز همان روزی که عجیب تو را کم داریم … آری چرا که نه ؟ گاهی و هر از گاهی:
” آخر تو کجایی؟ ما که از کوی تو نشانی نداریم که اگر داشتیم بی درنگ به سویت می شتافتیم”
راستش می خواستیم مهرنامه ای بنویسیم سرگشاده برایت، می دانی این بغض مکرر نبودنت در میلادت، عجیب آن را فشرد؛ شد غم نامه :
مولای ما ! مهربانترین ! رفیق ترین رفیق!
دلسوزتر از مادر! تکیه گاه تر از پدر!
آخر کاش ما هم دستی داشتیم به زلفت!
پایی داشتیم به کویت !
وقتی داشتیم به همجواری…
بختی داشتیم به وصالت !
کاش سنگین بال و سبک بار پای می کشیدیم به کویت می آمدیم
سبکبال و پر بار پر می کشیدیم ، نمی رفتیم
مدام در هوای کوی تو گشت می زدیم … گشت می زدیم … گشت می زدیم
دستان پر خواهش مان را به دامنت می آویختیم، عطر تو را تا عمق باقی طینت به مشام می بردیم و آنگاه دیگر هیچ نمی خواستیم …
آخر کاش یک رخ می نمایاندی تا این سایه پاره ها، این تیره ابرها می رفتند به کناری می خزیدند …
مهدی جان! کویر-ای-کاش های مان زیر سایه کاکتوس ها زخمی شده، ای کاش ناگهان می باریدی و تو مرهم می شدی!
آه مهدی جان! نه حرف ها تمام می شود، نه اشک ها
آن ها مهم نیست، اما
این شب های فراق را بگو … کی تمام می شود؟ آخر کی تمام می شود؟
نویسنده: عاشق زنده گی
شما که غریبه نیستید
شما که غریبه نیستید بگذارید از کودکى مان برایتان بگویم از همان زمان که الفباى انتظار را قبل از خواندن و نوشتن زبان مادرى مان آموختیم
همان زمان که با شیر مادر خوى محبتش را گرفتیم
بزرگتر شدیم سرود یا مهدى سر دادیم و با چشمانى پر از شوق و اشتیاق از پدر مهربانمان شنیدیم … پدرى که به سفر رفته … مى بیندمان مى شنودمان و خوب مى شناسدمان و ما او را مى بینیم ولى نمى شناسیم!!
به نوجوانى رسیدیم در خلوت و تنهایى مان امام مهربانمان، رفیق شفیقمان، انیس و مونسمان تنهایمان نگذاشت و دستمان را رها نکرد …
هرسال که جشن تولدمان مى شد یک شمع اضافه مى شد شاید که فروغ چشمانمان به دیدارش روشن گردد ولى …
هرسال روز پدر را با بغض و گلویى گرفته به هم تبریک مى گوییم مثل حال یتیمانى که درد دلشان تازه مى شود …
هرسال روز نیمه شعبان که مى شود نمى دانیم جشن بگیریم روز میلاد موعود عالَم را یا نواى هجران مولایى را سر دهیم که ندیده، دلداده اش شدیم …
چگونه جشن تولد بگیریم براى آقا و سروَرى که خودشان را در این روز نمى بینیم؟!
چاووش شهر پیر شد
کودکان شهر بزرگ شدند
و بزرگان شهر همان آموزگاران انتظار از این دنیا رفتند …
ولى انتظار هنوز ضربان دارد
اگر ما هم برویم به فرزندانمان آموخته ایم!
آنقدر مى گوییم و مى سراییم تا نسل به نسل برسد
برسد به مهدى!
و اگر ما هم نبودیم، بعد از مرگ هم رویمان به قبله است
تا چشممان به خورشیدى که از غرب طلوع مى کند باشد!
آن زمان که با طلعت رشیدش با ماه جیبنش تکیه بر کعبه مى زند و با نواى دل فریبش مى گوید:
یا أهل العالم! انا المهدى!!!
نویسنده: نشانی
منتظِر و هم منتظَر
راه را ازسر گرفتیم
گویی منزل دورتر از آن بود که میپنداشتیم
عدهای درماندند وعدهای پیشتاختند …
آنها که راه را نیمه رها کردند مقصد را منکرشدند
و آنها که پیش میرفتند به سوسویى از نور دل قوی داشتند …
و ما چه دور بودیم و چه دور هستیم هنوز …
روزی قدمی برمیداریم و روزی پاپس میکشیم،
گویی که نمیبینیمت که درمنزل مقصود دست بر سرنهادهای و چشم بر راه داری تا شاید کسی از راه سر برسد و انتظار را خاتمه بخشد …
سلام بر او که هم منتظِر است و هم منتظَر
نویسنده: نشانی
“جمعهمان” بخیر …!
جانِ دل!
باور کن من هم دوست دارم جمعه ها آرامتر نفس بکشم؛
چاى زعفران دم کنم با چند دانه هِل و با خیالى آسوده تکیه کنم به دیوارِ خیالت!
فکر کنم،
فکر کنم،
فکر کنم …
و لا به لاى دریاى دلتنگى هایم؛
ناگهان بیایى و بگویى:
هفته بدونِ منِ سختى بود جانم،
“جمعهمان” بخیر …!
سید طه صداقت
صبح گاه مهدوی
سلام پدر مهربانم، صبحتان به خیر
امروز آغازین روز ولایت شماست، هزار و اندی سال است که آفتاب ی محبتتان بر این کره ی خاکی، دل های مردمان را گرم می کند.
می دانم، در زیارت جامعه ی کبیره خوانده ام که به وجود با برکت شما و پدرانتان است که زمین می چرخد، خورشید نورش را ارزانی می دارد و من نفس می کشم، به حضور شماست که درختان میوه می دهند و برکت در زمین ها می چرخد.
پدر مهربانم
می دانم که به من بچه شیعه لطف بی اندازه ای دارید، می دانم که حواستان بیشتر از همه ی دنیا به من است، اصلا رسم شما خاندان محبت است، اگر من صلواتی نذرتان می کنم، شما دنیا دنیا برکت به من ارزانی می دارید.
من شما را پدر مهربان خود می دانم و هزاران بار بیشتر از پدری که مرا به وجود آورده دوستتان دارم.
دلم می خواهد مایه ی افتخار شما باشم، دوست دارم فرشتگان آسمان مرا با انگشت نشان دهند و بگویند: این همانیست که همیشه لبخند به لبان پسر پیغمبر خدا می آورد.
می خواهم درسم را بخوانم و به بالاترین حد تخصص برسم، چرا که می دانم شما به نیروی متخصص بیشتر احتیاج دارید.
می خواهم اخلاق و ایمانم را چنان زیبا کنم که همه بگویند: عجب بچه شیعه ای، پیروی واقعی رسول خدا همین است.
صاحب الزمانم
شما آخرین باقی مانده ی خدا در زمین هستید، تنها امید مردمان برای نجات از سیاهی ها، شما موعود تمام ادیانید، مسلمان و مسیحی و یهودی و بودایی، همه چشم امیدشان به شماست، حتی زمین و آسمان هم برای رسیدن روزگار طلایی ظهور لحظه شماری می کند.
همان حیات حقیقی که خدا وعده داده، در روزگار شماست که تحقق می یابد و من برای رسیدن به آن روز نه تنها منتظر می مانم، بلکه تلاش هم می کنم، آنقدر خوب خواهم بود، آنقدر به اطرافیانم کمک می کنم، آنقدر ایمان و تعهد و تخصصم را بالا می برم که دلیل ظهورتان باشم.
می دانم دستم را گرفته اید، کمکم کنید تا رها نشوم.
دوستتان دارم
زینب عشقی
صبح جمعه با شما
همیشه می گفتند جمعه ها روز شماست…
می گفتند زمانی که از کنار خانه ی خدا، آوای آسمانی انا بقیه الله سر می دهی، صبح جمعه است، یعنی دقیقا همان زمانی که بیشتر مردم در خوابند!
از کودکی نماز های صبح جمعه ام را جور دیگر می خواندم، گوش به زنگ بودم، شاید صدایی بشنوم، نوایی روح بخش، تا زنده کند همه ی جان های مرده و اسیر خواب را…
بعد بروم پدر و مادرم را بیدار کنم، تلویزیون را روشن کنم و پخش زنده ی کارهای باقی مانده ی خدا روی زمین را ببینم.
دلم می خواست کتاب و دفترهایم را به کناری بیندازم، چون دیگر شنبه ای که بخواهم مدرسه بروم وجود نخواهد داشت، دیگر معلمی نمی تواند از جانب خدا حرف بزند و هزاران سوال مرا به دو هزار تا سوال تبدیل کند، قوانین فیزیک و شیمی که در کتاب های درسی است در مقابل پیشرفت علم در زمان شما، مانند بازی های آتاری زمان قدیم است.
گفته بودند وقتی بیایی، همه جا جشن و سرور است و من خودم را برای حضور در شادی ها آماده می دیدم.
اما تمام این فکر و خیال ها فقط به اندازه ی دو رکعت نماز صبح بود و بعد که صدایی نمی شنیدم، خواب صبح جمعه محکم مرا در آغوش می کشید.
بعد امام زمان یادم می رفت، غرق زندگی و تفریح می شدم تا غروب جمعه ها که نغمه هایی از دعای سمات را می شنیدم و دوباره یاد شما می افتادم که ای وای، این جمعه هم نیامدی…
کودک بودم و در همان عالم کودکی خجالت می کشیدم که چرا تمام روز شما را فراموش کرده بودم، اما به مرور که بزرگتر شدم، نماز صبح جمعه هایم هم مانند روزهای دیگر شد، و لحظه هایی که به یادتان می افتم، کمتر و کمرنگ تر…
انگار خواب جمعه هایم تمامی ندارد و هر چه می گذرد، بیشتر مرا در خود فرو می برد، ای کاش زودتر بیایی، بیایی و خواب غفلت جمعه هایم را پاره کنی.
می ترسم از دست بروم…
تا قبل از این که غرق بشوم، بیا
زینب عشقی
آقای خوبی ها سلام
آقای اقاقی های کوچه باغ ها سلام
چند روزی است بی قرار تر از همیشه ام … بی قرار نبودنتان
به گل ها گفته ام برایم از تو بگویند، به ابرها گفته ام به یاد تو باریدن آغاز کنند و بی وقفه ببارند.
شاید در این بارش های مدام و بی وقفه، زیر نم نم بهارانه امسال، غبار روحم را بزدایی و بیشتر حستان کنم. خوب می دانم چقدر مشتاقی برای نزدیک شدن به شیعیانت و ما چقدر مجرم به گناه ………
آقای طراوت و سرزندگی سلام
همیشه سلام نکرده، نگاهم کردی و میکنی …چه رسد به امروز که با تمام وجود، سراپا صلی الله علیک یا ابا صالح المهدی هستم. دلخوشم به اینکه امروز جواب سلام هایم را می دهی .
آقای مهربانی ها سلام
آقای یاس های سپید و اطلسی ها سلام
آنقدر سلام می کنم تا جواب همه سلام هایم، ظهورت باشد .
آنقدر دست ادب به روی سینه خواهم گذاشت تا بیایی و گره از کار بشر باز کنی .
کار عقده های دلم از دردل و دلنوشته گذشته است … بهانه ات را می گیرد مدام
تنها نگاهتان آرامم می کند آقا
عطش باغ ها، حضور همیشگیتان را می خواهد . دل دل زدن گل های سرخ ، نشان از دلتنگی دارد، زخم لاله هم با این چیزها خوب نمی شود …..
شمعدانی های تمام ایوان های شهرم، منتظرند بهترین شکوفه ها را نمایش دهند .
به شوق آمدنت، گل ها شکوفه خواهند کرد، باغ ها میوه خواهند داد .
صبوری بس است دیگر…
سلام سال های بی جوابم را جواب می خواهم اقا و اتمام این انتظار کشنده از نبودنت …بیا و دردل های بی امانم را مرحمی باش
دوباره سلام
سلام آقای گمنام من، سلام بر تو و پدران مطهرت
سلام بر همه محبتم به تو و سلام بر نگاه نافذت
غرق در شور خواهم شد و غرق در نور خواهی بود …
الهی دیده بگشایم و نور حضورت چشمانم را بسوزاند…
عاشقانه منتظرم
نرگس درخشانی
دل تنگ جمعه ها
دل که میگیرد ، هیچ چیز برایش مهم نیست . نه حرف آرامش می کند نه هدیه …
باران که بیاید هم بدتر و بدتر میشود و دل تنگ تر از همیشه خواهد شد.
به قول یک دوست : کفش تنگ پا را زخم می کند چه برسد به دل تنگ ….
تا روح آدم و وصله و پینه نیاندازد ، دست بردار نیست .
گاهی اوقات همه ابزار دم دستمان را جمع می کنیم بلکه حالمان بهتر باشد . عزا و عروسی هم فرقی نمی کند، هرجا که باشی اگر قرار به بیقراری دلت باشد بهانه نمی خواهد…..
بیقراری روزیش که می شود ، تو می مانی و دل تنگ و دور و بر شلوغ . دیگر حتی نزدیک ترین آدم های زندگیت هم آرامت نمی کنند . هیچ خنده و تفریحی آرامت نمی کند.
کتاب و حساب و اسباب هم دردی از دل زخم خورده دوا نخواهد کرد .
حرف های نگفته این دل ، بالا می زند .
پر از اضطراب می شوی و می ترسی که کسی را شریک سنگینی های این دل کنی .
هر از گاهی ، خوب که نگاه کنی حتی سینه ای برای اشک ریختن نداری یا حتی حوصله ای برای شنیدن و تو می مانی و دل تنگ و یک دنیا حرف نگفته از روزگار….
غمی عالم گیر و دلگیر می ماند و دل گنجشک مسلک ما.
جمعه ها را می گویم . همان جمعه های انتظار که نشر غریبی دلت ، عجیب دلمان را به درد می آورد. می دانی ، دل گرفته درمانی جز تو نخواهد داشت . درمانی جز نگاهی که تا عمق جانت را گرم کند.
و این را فقط دلشکسته ها می فهمند.
آنها که زرق و برق دنیا هنوز غباری بر دلشان نگذاشته است . آنها که در این روزمرگی ها، هنوز هم تو را سبب همه تغییرهای خوش می دانند. به نسیمی، بوی تو می شنوند و تو را نفس عمیق می دانند .
در همین همسایگی مان ، باغچه ای هست که غروب های جمعه بوی شب بو می دهد بلکه آراممان کند که هستی، گرچه نیامدی. که می بینی و مرا به اسم خاصم می شناسی .
تک تک روزهای نفس گیر این دنیا ، به امید جمعه هایت سپری می شود و جمعه ها ، غروب ، من می مانم و عطر شب بویی از باغچه همسایه که دلخوشم کند که صبور باش .
صبوری این هفته ها را نمی خواهم . دلم اسیر دلگرفتگی های عمیق این روزها است .
دلم دلگیر که نه ، گیر آن نگاه روحانی است آقا…….
یعنی می شود این جمعه بیایی و عقده از دل بگشایی …..
خدا نکند که غروب جمعه شود و تو هنوز نیامده باشی …..
نرگس درخشانی
منتظران سلام
دل که میشکند برایش بهایی جز اشک و آه نیست ، سالهاست گفته اند که خورشیدی از پس ابرها انتظار فرجی میکشد که دعای من و شما چاره سازش خواهد بود .
سالها جمعه به جمعه ، غروب به غروب دعای فرجی میخوانند و میگویند باز هم نیامدی !
اما براستی چگونه میتوان ماهتاب پرفروغ دوران را یاری کرد ؟ چگونه میتوان فراقش را به وصال مبدل کرد ؟
من و شما را به دعای بر فرجش سفارش کرده است :
” و اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج فان ذلک فرجکم ”
گاه گاه خودم فکر میکنم که نکند از آثار این دعاها و این استغاثه ها غافل شوم و یا نکند روزی فرا رسد که انگشت حسرت بر دهان گزیده و افسوس این توفیقات بر بادرفته را بخورم .
دعای بر فرج صاحب الزمان امری اندک نیست که در ذهن کوچکم بگنجد ، آخر دعاگوی بر فرجش صدیقه کبری و رسول خاتم بوده اند ، امام صادق و عالم آل محمد بوده اند و این همه الحاح و ابتهال از ناحیه ی حضرات نشان دهنده ی جایگاه رفیع دعای بر فرج است .
دعایی که در شب های قدر بالاخص شب 23 از موکدات است ، شبی که مقدرات یک ساله مان امضا میشوند ، شبی که هر چه در یک سال پیش رویمان گشوده میشود …
عاجزانه از تمامی سرورانم استدعا دارم به احوال بزرگانمان در باب اصرار بر فرج نظر عنایتی بیندازند …
به راستی من و شما یتیم شده ایم و پدرمان در به در غربت و آوارگی است !
آیا دست حمایت کننده و نصرتی بر یاوری او نداریم ؟
آیا توان اجابت خواسته ی کوچکی نداریم ؟
بارها شده عزیزی از دست داده ایم و در فراقش بی تاب شده ایم و گفته ایم اگر بود چنان و چنین میکردم ، بیایید تا پدرمان را از خودمان ناامید نکرده ایم کاری کنیم .
بیایید نوای یاری طلبی اش را پاسخی دهیم آخر او تنهاست و وحید ، او را رانده ایم و طرد کرده ایم .
شما را به حق نفسهایی که میکشیم و به واسطه ی اوست ، او را دریابیم …
اللهم ارنی الطلعه الرشیده و الغره الحمیده و اکحل ناظری بنظره منی الیه و عجل فرجه و سهل مخرجه و اوسع منهجه …
امید ارغوان