یادداشت های روزانه یک گمشده
یک نفر برای همه چیز
آنکه میگفت ز یک گل نشود فصل بهار چه خبر داشت که هچون تو گلی میروید
اصلا همین که شما یک تنه برای همه چیز و همه کس مرهم ، امید و آرامشید، خودش دنیایی ست.
اصلا اینکه دنیا از حضورتان سرپاست و زمین به امیدتان می چرخد و خورشید به خاطرتان طلوع می کند زیباست و اینکه هنوز به خاطر شما باران میبارد هم باشکوه است.
پس چه زیبا که شما برای بر پا ماندن یک جهان کافی هستید؛ اصلا شما معنی اول و آخر بودن و ماندن که کل جهان هستید.
گفته اند که ز یک گل نشود فصل بهار.کسی که این جمله را بیان کرده یا نمی دانسته که گلی به عظمت وجود شما می روید ، یا از نعمت محبت وجودتان خالی بوده. ولی شما همان گلید که یک تنه بهار را میسازید. خورشید در این عصر جمعه در حال غروب است :
بابای مهربانم! نمی دانم این چندمین غروب خورشید بی شماست اما همین که خواهید آمد و غروب این جمعه دلگیر شیرین و دلپذیر می کنید، زیباست. دوستتان دارم و منتظرتان هستم.
تیتر روزنامه
مدت هاست حتی تیتر اول روزنامه ها هم منتظر خبر ظهورت هستند.
می گویند فقط ما منتظر منجی نیستیم؛ بلکه دیگر خلایق خدا از گیاه و جانور تا اشیا هم منتظر حیات واقعی زمین هستند.
پیش خودم فکر کردم حتما تیتر اول روزنامه ها هم از خبر دادن مرگ و کشتار و بی آبی و فقر و بیکاری خسته شده اند و منتظر همان خبر تازه و ویژه ای هستند که سال هاست انتظارش را میکشند.
چه زیبا و باشکوه که حتی روزنامه ها هم انتظارت را میکشند. روزی خبر آمدنت را خواهند داد. روزی با شور و شادی جمله تیتر اول روزنامه ها این تک جمله دوست داشتنی خواهد بود: « و منجی آمد و ما پیدا شدیم …»
امام مهربانم! امروز را هم با یادت می گذرانم. به امید اینکه جمله مورد علاقه ام تیتر اول روزنامه ها شود و شما مرا پیدا کنید.
خوشا لذت مسیر
گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر
چرا یاد نگرفتم گر شما عشق و مایه زندگی قلب من و جهانید ، گر شما شیرینی عالمید و گر شما همان بشارت خالصید؛ خوشا لذت مسیر رسیدن به شما.
خوشا قدم زدن در راه رضایت شما. خوشا به دنبال مسیرِ در محبت شما بودن، گشتن.
شما مقصدین و مقصود. شما هدف خلقت جهان مایید.
پس باید از منتظرتان بودن لذت برد. از دوست داشتنتان و از مسیر دیدنتان باید لذت برد.
مُنتَظِر بودن باید شیرین باشد وقتی مُنتَظَر بزرگی همچون شماست.
عاشق بودن باید زیبا باشد وقتی عشق نام دیگر شماست.من مُنتَظِر و عاشق حضرت مقصود هستم و روبه قبله می خوانم که :
«اَلسَلامُ عَلَیک یا حُجَه اَلله فی اَرضِه» «سلام بر حجت خدا در زمین تاریک ما»
حلاوت خیال
شاید روزی از این کوچه پس کوچه ها گذر کرده باشی!
داشتم قدم میزدم. هوا گرم است. خوشحالم ضامن آهو ما را هم طلبیده اند.
کوچه پس کوچه های پشت حرم مرا در خاطرات کودکی و نوجوانی ام می برد. آخر ما در همین حرم قد کشیده ایم. در این قدم زدن یاد چیزی افتادم. یاد چیزی که مرا چند ثانیه ای از حرکت بازداشت.
شاید شما از این کوچه پس کوچه ها گذر کرده باشید. از میان همین مردم گذشته باشید و پا روی همین زمین گذاشته باشید. شاید حتی برای استراحت و نفس تازه کردن همین حوالی چند ثانیه ای نشسته باشید.
چقدر زیباست. این خیالات چه حلاوتی دارد. شاید همین تک درخت این کوچه شما را دیده باشد و در عظمت وجودتان بهت زده سر تعظیم فرو برده باشد. شاید به یکی از همین دیوار ها تکیه زده باشید. چقدر انگیزه بخش است و شیرین و من وقتی به این جور چیزها فکر می کنم جای خالی تان را کمتر حس میکنم و شما را نزدیک تر میبینم. این خیالات با حلاوتش عسل میشود میان دهان…
به حرم نزدیک شده ام و گنبد را از اینجا میبینم از طرف شما هم به جدتان سلام خواهم داد و :
هر کجای زمین که ایستاده اید دلم هوایتان را دارد و دوستتان دارم.
بودن
به راستی بودن یعنی چه؟ کسی می داند؟
آدم ها، بودن کسی را در حضور فیزیکی آن شخص در مکانی میدانند؛ اینکه صدایش را بشنوند و او را ببینند یعنی هست. به راستی بودن چه معنی میدهد؟
اگر تعریف مردم از بودن صحیح است چرا من با اینکه شما را با چشم سر نمیبینم و صدایتان را با گوش سر نمیشنوم بودنتان را حس میکنم گویی شما همین جا هستید؟
باور داشتن شما آنچنان در زندگی تأثیر می گذارد و قلب انسان را وابسته تان میکند گویی شما از لحاظ فیزیکی هم هستید. نبودنتان همه بودن ها و نبودن های جهان را به سخره گرفته جمله عجیبی ست اما باید گفت که : شما در نبودنتان هستید !!!
و این فقط مختص شما و آقایی شماست. حالا شب است و به آسمان پر از ستاره می نگرم: هر کجای جهان هستید برایتان سلامتی می خواهم به امید روزی که بودنتان کامل شود.
شب به خیر حضرت حاضر!
مبدأ
ای کاش همین روزها یک جمعه مبدا تاریخمان را عوض کنیم …
داشتم فکر میکردم اگر بیایید و نجاتمان دادید، بعد باید مبدأ تاریخ مان را عوض کنیم.میزان و مبدأ که همیشه شما هستید ولی مبدأ تاریخ جهان می شود ظهور شما و بعد سال 1 ظهور،سال 2 ظهور و …
می شوید مبدأ تاریخ، مبدآ زنده شدن دل ها و از همه مهم تر آنکه شما می شوید مبدأ پیدا شدن گمشده های زمانه، خیلی زیبا می شود ها …
آفتاب هنوز طلوع نکرده و من گمشده برایتان از حال خود مینویسم. در خیال آنکه ظهورتان بشود مبدأ زندگی روح مان. مبدأ که شما بشوی خواه یا ناخواه دنیا اهلی شده، ما پیدا میشویم و زمان در تجسم این زیبایی می ایستد و سر تعظیم فرو می برد.
درشکوه قامتت یادش میرود وظیفه زمان، گذشتن است و رفتن. شاید کمی بایستد و در اعجاب وجودت مکث کند تا به خودش بیاید و به یاد آورد وظیفه اش چه بوده کمی طول میکشد …
آفتاب حالا طلوع کرده و من می ایستم:
حضرت قائم ! نمیدانم کجای جهانید اما “سلام حضرت بابا صبح تان به خیر”
گمشده ایم!
«فردا اگر بدون تو باید به سر شود فرقی نمیکند شب من کی به سر شود»
نامش را بگذاریم عاشقانه ای خالی از حضور معشوق!
برای خودتان از جای خالی خودتان می نویسم. جای خالی که مردمان در شلوغی کوچه و خیابان و بین روزمرگی به آن عادت کرده اند.
مینویسم که خبر تازه ای به قلب خودم و شما بدهم آقا!
ما گمشده ایم! همه ی ما گمشده ایم!
در زمان ، مکان و در خیالات؛ ما حتی در وجود خودمان هم گمشده ایم.
بی امام شاید مردمان غرق شده ای باشیم . اما پیش از غرق شدن ما گمشده ایم.
این جمله باید تیتر اول روزنامه ها و تک جمله تابلوهای آگهی شود تا همه بدانند ما گمشده ایم ولی نکته زیبای گم شدن ، آنچه گم شدن را شیرین می کند و آنچه امید به ما میدهد و نقطه اصلی کلام است آن است که باید صدا کنیم:
« یا رادَ ما قَد فات» « ای بازگرداننده آنچه گم شده است» دعای مشلول
این نام شماست و چقدر برازنده شما و قامتتان هست. یادم میماند هستید و همین حوالی هوایمان را دارید روزی هم دست مهرتان را به سرمان می کشید حضرت حاضر.
نویسنده:
یادداشت های روزانه یک گمشده - از انتهای زمانه - مرضیه سادات بیات غیاثی