مجموعه دلنوشته های مربوط به محرم
ام البنین بی پسر
وقتی که مردترین مرد روزگار قاصدی راهی کرد
تا شما را همراه زندگی خویش گرداند
انگار تمام دنیا را با همه نعمت هایش ارزانی تان داشته اند، قند در دلتان آب شد
و تصورِ تحققِ این رویا مجال هر درنگ و تفکری را از شما گرفت…
و وارد شدید به زندگانی مولای متقیان امیر المومنین علی علیه السلام…
نه به عنوان همسر که خوب میدانستید همسری چنین سرداری کاری بس بزرگ است و عرضه داشتید می آیم برای همراهیتان…
و آمدید به خانه ای که بانوی یگانه اش سیده النساء العالمین بوده و هست، نه برای خانمی که برای خادمی..
و گام نهادید به منزلی با ابعادی کوچک اما جاودانه ی تاریخ، آمدید برای ماندگاری و جاودانه شدن…
وقتی قصد آمدن کردید، نیک می دانستید کمر به کنیزی می بندید، برای دردانه هایی که زاده ی برترین زوج خلقت هستند و تمنای یک روز خدمت به ایشان بهترین آرزوی هر دلداده ایست…
می دانستید باید از همه چیز بگذرید، حتی از نامتان، که تقاضا فرمودید، یا علی، مرا فاطمه نخوانید چرا که هر بار دل نازک فرزندان زهرا سلام الله علیها مکدر می گردد و من تاب این را ندارم
و با ورود اولین فرزندتان، قنداقه را دور سر کودکان فاطمه سلام الله علیها گردانده و عرضه داشتید کودکانم و همه ی هستیم بلا گردانتان…
و چه زیبا این ادعا را مبدل به عمل فرمودید آن زمان که بشیر خبر از مصیبت عظمای کربلا آورد
و فرمودید:
از حسینم چه خبر؟
همه ی فرزندانتان را کشتند
از حسینم چه خبر؟
دست های عباس را قلم کردند؟
از حسینم چه خبر؟ از حسینم چه خبر؟؟؟؟؟
او را تشنه لب شهید کردند
و فرمودید:
اَولادی وَ مَن تَحت الخَضراء
کُلُهُم فِداءً لِابی عَبدِالله الحُسَین عَلیه السلام
و چه مادر مردپروی بودید شما،
بانو ام البنینی که دیگر پسر ندارد
الحقیر هاشمی
درود بر تو اى زینب…
درود بر تو ای بانوی گرامی بزرگوار و با نجابت و شریف
درود بر تو باد و بر لحظه اى که پیشانی بر کجاوه محمل کوبیدى
آنگاه که دیدى، سر مطّهر سید الشهدا را
درود بر تو باد ای آزمایش شده در بردباری مصیبت ها
درود بر تو باد ای بانوی به اسارت رفته در شهرها و سرزمین ها
اى که از ویرانه هاى شام چنین ندا دادى بر جدت رسول خدا که
“این است حسین در بیابان که از تنش ربوده اند عمامه و عبا را
ببین که پاره پاره است اعضاى او
و اسیرند دختران تو
و به سوی خداست شکایت و فریاد ما
ای محمّد این است حسین که می ریزد بر او خاک های بیابان و می وزد بر او باد صبا”
درود بر کسى که گریست بر بدن برادرش
آنچنان که از گریه او هر دشمن و دوستى به گریه درآمد
سلام بر کسى که چشمش به خواب نرفت در نگهبانى از خاندان رسول خدا در سرزمین نینوا
آنگاه که زبان گشودى در میدان شهر، صدایى از کس برنیامد
و آنگاه که پسرِ زیاد تو را گفت:
“چگونه دیدى کار خدا را نسبت به برادرت حسین؟”
فرمودى: “ندیدم جز زیبایى…”
سلام بر دل غمگین تو آن زمان که به اسارت در بیابان مى رفتى و مردم را مى دیدى در حالى که با خوشحالى و سرور، پرچم ها برافراشته بودند
درود بر تو آن زمان که در مجلس یزید وارد شدى و با شجاعتى چون حیدر کرّار و زبانى چون ذوالفقار سخن راندى
درود بر تو اى زینب…
حضور اهل بیت در مجلس یزید لعنت الله علیه
اقتباسى از زیارت حضرت زینب سلام الله علیها
شمیم
تمام عالم به فدایت
مادر در گوششان رمز عبور را زمزمه کرد و راهی شدند به سوی دایی جانشان…
و چه کار ساز بود این نام مقدس، که حسین علیه السلام با شنیدن اسم مادر، دیگر نتوانست مقاومت کند و راضی شد به رفتن دو دسته گل خواهر به سوی کارزار…
و زینب، این کوه صبر حتی از چادر بیرون نیامد برای بدرقه، همه ی وداع های جانسوز در داخل خیمه صورت گرفت، مبادا برادر شرمنده گردد…
اصلا تمام عالم به فدایت برادر جان، این دو نونهال که قابل نیستند
عمری آنها را پروریدم برای همین لحظه…
و صدای چکاچک شمشیرها و شیهه ی اسبان و هیاهوی نبرد…
گوشه ی خیمه را کنار زد و دید جان جانانش، عزیز برادرش را که با خود می آورد، گلهای پرپر اهدایی اش را…
و باز هم بیرون نرفت تا رسم وفاداری را بجا آورد و غباری بر دل برادر ننشیند
و با خدای خویش مناجات می کرد که یا رب این قربانی ها را از زینب بپذیر…
و با خود اندیشید: دختر شهید بودم، خواهر شهید بودم و اکنون افتخار تمام شد و مادر شهید هم گشتم…
یا رب راضیم به رضای تو…
الحقیر هاشمی
یا اَخا اَدرِک اَخا…
و حسین علیه السلام چون باز شکاری خود رابه بالین برادر رساند…
واز اسب فرود آمد، اما
با قدی خمیده و ناله ای که بر لب داشت:
اَلان اِنکَسَرَ ظَهری
وکمرش شکست از آنچه در برابر دیدگانش بود
نه دیگر خبری از آن قد رشید بود
و نه توانی برای بلند شدن و عرض ادب به محضر برادر…
پیکر درهم شکسته ی عباس علیه السلام را در آغوش گرفت و با ناباوری زبان گرفت :
جان برادر برخیز با هم به خیمه برویم
دیگر نه سکینه، نه رقیه و نه حتی رباب برای طفلش، آب نمی خواهند…
فقط برگرد به خیمه…
که حضور تو و پرچم برافراشته ات قوت قلب اهل حرم است…
و نگاه نافذت مانع تعرض حرامیان به خیمه هاست…
برگرد برادر تو پشت و پناه لشکر منی
علمداری و سپاه به تو پابرجاست
برگرد برادر، برگرد
اما اباالفضل العباس علیه السلام، آن مظهر ادب و وفا، عرضه داشت
مرا به خیمه مبر برادر جان، طاقت شرمندگی نزد طفلان عطشان را ندارم…
و حسین علیه السلام به سوی خیمه ها رفت تنها و دل شکسته و تنها کاری که کرد تیرک خیمه ی ابوالفضل العباس علیه السلام را کشید…
و ناله اهل حرم بلند شد و خاک بر سر همگان شد…
یعنی که ای تشنه لبان چشم در راه عمو دیگر نمی آید…
الحقیر هاشمی
لالایی
یک بار دیگر ندای ” هل من ناصر ینصرنی ”
در آن صحرا تفتیده طنین انداخت
و طفل رباب سلام علیها درون گاهواره بیتابی می کرد…
گویا به زبان بی زبانی میخواست اذن جهاد بگیرد و به یاری باب غریبش بشتابد…
دست و پا می زد و لبهای خشکیده اش باز و بسته می شد، درست مثل ماهی در آخرین لحظات بی آبی تلظی می کرد…
دیگر لالایی های مادر نیز آرامش نمی کرد
کاش پدر او را ببیند…
و با خود ببرد این آخرین سرباز سپاه را…
و بابا نوبتی دیگر برای وداع آمد…
و کودک را که دید طاقتش طاق شد:
رباب جان طفلم را بده تا ببرم بلکه سیرابش کنند…
و مادر قنداق را به دست امامش سپرد به امید بازگشت، اما…
نیامد، دیگر هرگز نیامد، طفل لب تشنه و بیتابش دیگر نیامد…
و مادر زبان گرفت: اندکی آب سیرابت می کرد که دریغ کردند…
و زیر گلویت آنچنان لطیف ونازک بود که اشاره تیری از هم می دریدش پس سه شعبه چرا؟؟؟
گهواره ات خالی مانده و در انتظار است
برگرد پسرکم
برگرد طفل صغیرم
برگرد کودک بی قرارم
برگرد علی اصغرم
برگرد تا بار دیگر برایت لالایی بخوانم
و زبان می گیرد
لالا، لالایی
لالا،لالایی…
و دشت پر می شود از ناله مادری چشم به راه
الحقیر هاشمی
دلتنگ دیدار رسول الله
چهره بنما علی جان که سخت دلتنگ دیدار رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم هستم…
اندکی راه برو در پیشم تا سیر نگاه کنم قد و بالایت را…
اذان بگو تا تمام ماذنه ها برای همیشه آوایت را تکرار کند…
آرام جان بابا، می دانم در این جنگ نابرابر،تا ساعتی دیگر، هیچ چیز برایم باقی نمی گذارند و داغت بر دلم سوزی می نشاند نگفتنی…
از همان لحظه که اذن رفتن گرفتی، خویش را آماده کرده بودم برای این مصیبت…
اما شنیدن کجا و دیدن…!!!
و چه عظیم است این مصیبت…
با خود عهد کرده بودم اگر خدا هزار پسر به منعنایت کند همه را علی بنامم و حالا همه دشت مملو از علی شده، اربا اربایت کردند و مقطع الاعضاء…
کجا بجویمت که نباشی، تکثیر شده ای در صحرای پر بلای کربلا…
و چون برای آخرین بار مرا خواندی خود را به بالینت رساندم،،،
آه آه آه که چه دیدم…
و دیگر توان روی پا ایستادن نداشتم که بر روی زانو به کنارت امدم…
لخته های خون را از دهانت بیرون کشیدمتا یک بار دیگر صدای زیبایت را بشنوم…
علی جان : علی الدنیابعدک العفا
و باور این داغ را تنها دستان مهربان عمه جان زینب برایم مهیا کرد که با حضورش منِ بی خود شده را به خود آورد…
و با کمری خم شده برخاسته و ندا دادم:
جوانان بنی هاشم بیاید…
الحقیر هاشمی
یادگار برادر
دشت کربلا گویی آراسته به قدوم، رزم آوری است که خبر از دامادیش می رسد…
نوگل باغ امام حسن مجتبی علیهم السلام، پا به رکاب می کند و حضور پدر را در صحنه کربلا ثبت می نماید…
نوجوانی که در کلاس درس ابوالفضل و علی اکبر علیهم السلام مشق رزم و جنگاوری کرده…
و تمام توانش را برای جانفشانی در راه عمو جان ذخیره نموده است…
و وقتی برای اذن گرفتن نزد عمو می رود، بند دل حسین علیه السلام پاره می شود
شاید با خود می گوید: این رسم امانتداری نیست، تو یادگار برادرمی، تو را چون جان دوست می دارم، نه هرگز اجازه نمی دهم رفتن به این قتلگاه را…
اما بعد از رفت و آمد ها، آخر الامر از سر اجبار اذن می دهد و نظاره می کند قامت قاسم را که تمام زره ها برایش بزرگ است…
اما دقایقی بعد به چشم خویش می بیند که چه قدی کشید پسر برادرش در صحنه ی کارزار کربلا…
وقتی که او را به سوی خیمه می برد و پاهایش به زمین کشیده می شد
آه از سوز دل حسین علیه السلام
الحقیر هاشمی
با یک دست
عمه جان زینب سلام الله علیها ، دست های کوچکش را محکم در دست میفشرد، با تمام تلاشی که می کرد راه گریزی نمی یافت
و در آن بحبوحه کارزار از یک سو عمه جان را می دید که نظاره گر آخرین لحظات نبردی نابرابر بود و از سوئی دیگر دل نگران عمو جانش بود که چون شیر ژیان با هر حرکت به دل دشمن ناجوانمرد می زد و گروهی را از دم تیغ می گذراند
و او دلش پر می زد که فرصتی دست داد تا بتواند به یاری عمو جان برود و همه ی این تلاش ها هم برای این بود که راهی شود به میدان…
عمه جان اما چه خوب امانتداری بود که این فرصت مهیا نمی شد…
و ناگهان در یک لحظه که حس کرد فشار دست عمه اندکی کم شده دستهایش را کشید و چون پرنده ای سبکبال به سوی امام زمانش حسین بن علی علیهم السلام پر گشود و خود را به عمو رساند…
و حسین علیه السلام در آن لحظات و جنگ نفس گیر امانت برادر را به سینه فشرد و با یک دست حملات گرگان پلید را دفع می کرد…
و درست زمانی که شمشیری به سوی عمو بلند شده بود، عبدالله علیه السلام دست کوچکش را حمایل کرد تا ضربه را از عمو دور کند، که لحظه ای بعد دستش از بازو آویزان و خون پاکش روان شد…
و حسین علیه السلام آن سو در میدان بوی برادر را استشمام کرد…
و زینب سلام الله علیها این سو در کنار خیمه ها رایحه حسن علیه السلام را به جان کشید…
و فریاد عمو جان او در آخرین دقایق با تیری به سینه ی حسین یکی شد…
و عبدالله بن حسن مدال افتخار برادر گشت
الحقیر هاشمی
ورودیه
از وقتی وارد این دشت شدند حالش منقلب بود
گفت برادر جان اینجا کجاست؟
غاضریه؟ماریه؟نینوا؟و یا…
آری جانِ خواهر این دشت پر بلا، کربلاست
همان میعادگاه ما
همان صحنه جانفشانی ها
همان وعدگاه وصال…و
دیگر نگو برادر جان…
می دانم، آخر از وقتی به این دشت رسیده ایم
طپش های قلبم تندتر شده
دل در سینه بیقرار است
پاهایم سست و بی جان شده
و دست هایم لرزان است و بی توان…
اصلا بیا برگردیم برادر جان
این دشت پر از هوای مسموم خیانت است
و گویی چشمهای گرگان گرسنه را در تاریکی ها میبینم که چه موزیانه کاروان را می نگرد
بیا برگردیم…
زنان و کودکان را ببین چه بی تاب اند
انگار همه دریافته اند که این صحرا، خبرهای خوشی برایشان ندارد…
بیا برگردیم
و حسین علیه السلام دست امامت بر سینه خواهر نهاده و او را به صبوری سفارش می کند
صبر کن خواهرم، صبر کن
و فرمان توقف از همه طرف شنیده می شود
بار بگشائید اینجا کربلاست
الحقیر هاشمی
سفیر یار بودی و سردار عشق
وقتی به امر امام زمانت راهی کوفه شدی، شاید می دانستی بی مهری کوفیان را
که چگونه بعد از آن همه وعده ی همراهی بیعت شکسته و تنهایت خواهند گذاشت
آخر هنوز خیلی از غدیر دور نشده ایم و این جماعت به بیعت شکنی عادت دیرینه دارند…
شاید می دانستی که در کوچه های بی کسی کوفه تنها یک زن پناهت خواهد داد
و آن ناجوانمردان مرد نما، از راه حیله و نیرنگ ، به دام می اندازند تو را و به دارالاماره می برند و سر از بدن مبارکت جدا کرده و بدن بی سر را از بالای بام به زیر می افکنند و…
اولین شهید میشوی در راه محبوب
اما سر چه ارزشی دارد در برابر امر امام زمانت
وقتی تو را امین دانسته و سفیر خویش گردانده…
اصلا سر برای همین است که در پیش پای صاحبش به خاک افتد…
و تو چه دلاورانه سر براه مولایت گشتی
کاش ما نیز از تو بیاموزیم رسم وفاداری با اماممان را
و در وانفسای آخرالزمان همه ی همت مان فرج امام زمانمان باشد
الحقیر هاشمی
فصل های عاشورا
نهضت عاشورا به عقیده بعضى از تحلیلگران تاریخ، داراى سه فصل بود:
فصل خون
فصل خطابه
فصل ثار
فصل خون، فصل ایثار و شهادت بود، فصل جهادِ حسینى که صبح عاشورا آغاز شد و عصر عاشورا پایان یافت.
اما فصل خطابه که پرچمداران آن امام سجاد و حضرت زینب علیهما السلام بودند و اگر این فصل نبود، فصل نخست، ابتر مى ماند و اینچنین جاودانه و تاثیر گذار نمى شد.
این فصل که همچنان ادامه دارد با ایراد خطابه در دروازه شهر کوفه آغاز شد.
در دربار عبید الله بن زیاد و دربار یزید ادامه یافت و سپس با سخنرانى ها و مجالس عزائى که ائمه برگزار مى کردند، زیارت نامه ها، نثر ها و شعرهایى که در وصف واقعه عاشورا سروده شدند، سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شد
و اینگونه زنجیره پیام حسینى که از عاشورا آغاز شده بود، در بستر تاریخ امتداد یافت.
هر ذکر مصیبت و هر مجلس عزاى اباعبدالله و هر آنچه یاد عاشورا را زنده کند، در واقع حلقه اى است از این زنجیر که چون میراثى ارزشمند به ما رسیده و ما هم به نوبه خود موظف به انتقال آن به آیندگان هستیم تا روزى که فصل سوم این نهضت که فصل ثار و خونخواهى است به دست یگانه منتقم خون حسین علیه السلام برپا گردد.
شمیم
گل باغ لیلا
زیبا رویی اش زبانزد بنی هاشم بود. سیمایش همچون ماه شب چهارده میدرخشید و شبیه ترین بود به پیامبر خاتم. قد و قامت بلند و رعنایی داشت. جوان برومندی بود. پدرش هر بار نگاهش میکرد از شوق لا حول و لا قوه الا با الله سر میداد. دلگرمی بود و گیسوان درخشان و بلندی داشت.
از توان قلم من خارج است رسم وداع چنین پسری و چنان پدری. از توان قلم من توصیف مقابلم راه برو دشوار است. اما چه باید کرد؟ تازه جوان است. امید است و جان است.
پا به میدان گذاشت. مست از کام بود و لبش سوخته بود. چرخی زد در میدان آنچنان ماهرانه که گویی سالهای درازی ست جنگاور است. مست می آمد و رخساره بر افروخت.
لب گشود به رجز که اَنا علی ُ بن الحسینُ علی. پدر نگاهی به قامتش کرد و با همان حکم که قرآن خدا جان من است، آیه در آیه رجز های تو قرآن من است.
شمشیر کشید و پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد، پر از علی شود آغوش دشت سر تا سر. یک تنه همچون عقاب به لشکر زد و شجاعت علی را احیا کرد و به نمایش گذاشت.
ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست و اباعبدالله به مست جوان بالا بلندش روان شد. این مسیر را تا سر اصحاب و دیگر هاشمیان طی کرده بود اما این بار آتش به دل و نگران روان بود. این بار رمق به جان نداشت و چشمانش سو سو میزد. این بار اما گویی اباعبدالله کمرش خمیده. با قامتی خمیده و رخساری به رنگ و رو به سمت پسر و امید و جانش روان بود.
پدرت آمده در سینه تلام دارد حسین نگاهی به پسرش انداخت. دلش آرام نمیگرفت: مثل آیینه در خاک مکدر شده ای و با چشمانی تر از جوانش پرسید: چشم من تار شده یا تو مکدر شده ای؟
ما چیزی از حال سید الشهدا بالا سر تازه جوانش ندیده ایم. فقط شنیده ایم. ندیده و فقط شنیده جگرمان آتش گرفته و ای وای از جگرت حضرت حاضر که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را. آجرک الله
یادداشت های روزانه یک گمشده
از عزای سرور جهانیان
مرضیه سادات بیات غیاثی
قمر العشیره
عمو جان، شما را قمر نامیدند از آن جهت که نور می گیرید از شمس وجود نازنین امام زمانتان…
و ادب از محضر شما کسب فیض می کند چرا که هرگز او را برادر نخواندید
هرگز در مقابل ایشان ننشستید
هرگز تقاضایی از حضورشان نداشتید
و مطیع محض بودید در اطاعت امر حجت خدا…
و ایثار و فداکاری در هر آن و هر لحظه برای ایشان، وام دارتان بود
تا آنجا که پدر بزرگوارتان در هنگام وداع آخرین، دستِ برادر بزرگ را در دستان پر مهرتان نهاد و سفارش او را به شما نمود…
و دل اگر در سینه تان می طپید اول برای فرزندان حضرت زهرا سلام الله علیها در طپش بود و او را بر خودتان و فرزندانش را بر اولاد خود ترجیح می دادید
تا جایی که جان شیرین را در راه مشکی آب برای طفلان تشنه ی برادر پیشکش کردید…
آری قمرالعشیره فقط در خور وجود مقدستان است…
و شدی ماه بنی هاشم تا کودکانِ دلبسته به شما، هر بار به آسمان نگاه می کنند چهره زیبایتان در نظرشان مجسم گردد
و شدی عزیزترین عموی خلقت، تا همیشه ی تاریخ مادران قصه های شب های کودکانشان مهربانی های شما باشد
و امروز همان روزیست که با آمدنتان
خانه ی مولا بار دیگر نورباران گشته
و دلِ خواهرها و برادرها به بودنتان گرم می شود
و شدی قوتِ قلب پدر
و شدی هدیه ای که مادر، دور سرِ کودکان فاطمه سلام الله علیها بگرداند
و تا باشی، کمر برادر استوار و محکم باشد
و امید اهل حرم و میر حرم و سقا و علمدار حرم باشی
و زمین چه فخری می کند به قدومتان
و ما چه خوشبختیم که دلمان به داشتن تان قرص است…
و با بضاعت اندکمان درون قلوب خویش، مجلسی برایتان می آراییم و میزبان قدومتان خواهیم شد…
و از خدا تمنا داریم عیدی ما را فرج هرچه زودتر مولایمان قرار دهد
تا دنیا به ظهورشان گلستان گردد
اللهم عجل لولیک الفرج
الحقیر هاشمی
من شقّ القمری سراغ دارم
هر چه که بود و به هر سختی و مشقتی که بود یل هاشمی نسب به شریعه ی فرات رسیده بود. مشک پر آب را بر دوش انداخت و دست در آب برد. دست لبالب از آب را تا مقابل سیمای هاشمی اش بالا آورد و …
وا عجبا! این تصویر اوست در آب یا حسین؟
و این درست همان لحظه ای ست که عباس یک عمر برایش تلاش کرده است. این که حتی در آیینه هم جز حسین هیچ نبیند. میداند برای جنگیدن و در هم کوبیدن چشم هایی که از پشت نخل ها خیره اش شده اند باید جان و رمق داشته باشد و برای رساندن آب به آب نیاز است اما حالا علمدار بگو چه نیازی ست به آب؟
دستهایش را باز میکند و ودیعه ی فرات را باز میگرداند. دل به دریا میزند. پس راز عشق و سر جنون چه میشود؟
برای من اکنون جنگیدن اصل نیست. عشق به حسین اصل است. و محبوبم تشنه باشد لب به آب نمیزنم. وقتی سکینه حسین تشنه است وای بر من اگر لب به آب بزنم.
سر اب را به سمت خشکی بر میگرداند و لب هایی به خشکی کویر شعری را با خود زمزمه میکند:
یا نفس من بعد الحسین
و بعده لا کنت ان تکونی
هذا الحسین وارد المنون
و تشربین بارد المعین
تا الله ما هذذا فعال دینی
و حالا یاد وصیت پدر عسل میشود میان دهان سقا. همان جا که در بستر بیماری دست عباس را فشرد و چنین گفت: پسرم، پاره ی تنم مبادا روزی حسین تشنه باشد و تو آب بنوشی.
لختی بعد کوفه شد القمه شق القمری دیگر دید، ماه میخاست که محراب کند دریا.
ما چیزی از این مصیبت حال سید الشهدا بالای پیکر خونین و بی رمق برادر و جان و امیدش ندیده ایم. فقط شنیده ایم. ندیده و فقط شنیده جگر هایمان آتش گرفته و ای وای از جگرت حضرت دلدار که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را.
آجرک الله
یادداشت های روزانه یک گمشده
از عزای سرور جهانیان
مرضیه سادات بیات غیاثی
فداکارترین برادر
شجاعت بی نظیرش را از پدر به ارث برده بود و از مادرش…
پدرش علی علیه السلام، که شجاع ترین مردان عرب را به خاک افکنده بود، همو که دوست و دشمن به شجاعتش اقرار کرده و لب به مدحش گشوده بودند.
و مادرش ام البنین، از قبیله بنی کلاب که از دلاورترین و شجاع ترین قبائل عرب محسوب میشد.
این بانوی با فضیلت، فرزندانی قوی و شیرپنجه برای مولا امیرالمؤمنین بدنیا آورد که یک یک آنها را فدای مولایش حسین علیه السلام نمود.
چهارم شعبان سال ۲۶ هجری
قنداقه نوزاد را در آغوش پدرش جای دادند.
پدر او را غرق بوسه کرد و بر زبان و چشم و گوش او زبان گذارد تا حق بگوید و حق ببیند و حق بشنود.
آنگاه امیرالمؤمنین علیه السلام، در گوش فرزندش اذان و اقامه گفت و عباس را با نام خدا و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، آشنا ساخت.
او را عباس نامید یعنی شیر بیشه…
از شدت صولت و شجاعتش او را عباس میخواندند
قمر منیر بنی هاشم بود و
صورتش مانند قرص ماه در شب تیره میدرخشید
ابوالفضل بود و صاحب کمالات و فضائل بیشمار، تا آن جا که معصوم علیه السلام او را «عبد صالح» خواند،
و مقام والایش نزد خدای تبارک و تعالی، سبب گردید تا عباس درگاهی شود برای حاجات نیازمندان و دردمندان و « باب الحوائج» بودنش شهره خاص و عام گردد.
بنده بود و این یعنی رسیدن به عالیترین مرتبه از مراتب انسانی.
سخن گفتن از فضائل بی شمار پیدا و پنهان و درک مقام شامخ ابوالفضل علیه السلام، در حد توان نویسنده نیست و این مقال کوتاه را نیز آن مجال نیست.
لذا برای عرض ارادت به آستان والای حضرتش، گوش جان را به کلام نورانی اهل بیت علیهم السلام میسپاریم
حضرت امام سجاد علیه السلام در وصف عموی بزرگوارش میفرمایند :
«رَحِمَ اللهُ الْعَبّاسَ، فَلَقَدْ آثَرَ وَابْلی وَ فَدّی أخاهُ بِنَفْسِهِ حَتَّی قُطِعَتْ یَداهُ … »
خداوند عبّاس را رحمت کند، که جانبازی کرد و خوب امتحان داد و خود را فدای برادر نمود تا دو دستش قطع شد، خداوند در عوض به او دو بال داد که با فرشتگان در بهشت پرواز میکند، چنانکه به جعفر بن ابیطالب عطا نمود.
حضرت عبّاس نزد خداوند متعال منزلت و مقامی دارد که تمام شهداء (اوّلین و آخرین) در روز قیامت تمنّای مقامش را مینمایند .
همچنین مفضّل بن عمر روایت کرده که حضرت صادق علیه السلام فرمودند:
«کانَ عَمُّنَا الْعَبَّاسُ نافِذُ الْبَصیرَهِ، صُلْبَ الایمانِ، جاهَدَ مَعَ أبِی عَبْدِاللهِ علیه السلام، وَابْلی بَلاءً حَسَناً وَ مَضی شَهیدَاً».
عموی ما عبّاس بصیرتی عمیق و ایمانی محکم داشت، در محضر ابی عبدالله علیه السلام جهاد کرد و نیکو کفایت نمود تا به شهادت رسید.
و در زیارتی که ابوحمزه ثمالی آن را نقل کرده است، امام صادق علیه السلام اینگونه عمویش عباس را زیارت میکند و مدح او را بر زبان مبارک جاری میسازد:
« … اَشْهَدُ اَنَّکَ قَدْ بالَغْتَ فِی النَّصیحَهِ وَ اَعْطَیْتَ غایَهَ الْمَجْهُودِ … اَشْهَدُ اَنَّکَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْکُلْ وَ اَنَّکَ قَدْ مَضَیْتَ عَلی بَصیرَهٍ مِنْ اَمْرِکَ، مُقْتَدِیاً بِالْصَّالِحینَ وَ مُتَّبِعاً لِلنَّبِیّینَ».
… شهادت میدهم که تو (ای ابوالفضل) نهایت کوشش را در خیرخواهی نمودی و کمال تلاش و اهتمام را
در این راه مبذول داشتی …. گواهی میدهم که تو هیچ سستی و کوتاهی نکردی و با بصیرت و حجّت از جهان درگذشتی و همیشه در اعمالت به صالحان اقتداء کردی و پیروی از رسولان نمودی … »
پدرش حضرت امیرالمؤمنین على علیه السلام خود را فدای پیامبر مینمود و آن حضرت را بر خود مقدّم میداشت و حضرت عبّاس علیه السلام این صفت را از پدر به ارث برده و مظهر تامّ این خصلت بود.
و چه زیبا گفت مولای متقیان علی علیه السلام که :
«شجاعت، نصرتی حاضر و فضیلتی آشکار است».
نویسنده: فرشته سلطانی
برادر داریم تا برادر!
یکی مثل قابیل نمی تونه بزرگی هابیل رو ببینه و دستشو به خون برادرش آلوده می کنه…
یکی مثل ابوالفضل العباس، با این که کوچکتر از برادرشه، همیشه حکم یه حامی بزرگ رو ایفا می کنه، بزرگی برادر، باعث افتخارشه و خودشو زیر بال و پر امام معصوم جای می ده، تا پرواز کنه.
ادب رو به آسمانم می بره و فقط در لحظات آخر عمرش، برادر رو برادر صدا می کنه.
برادر داریم تا برادر…
ابالفضل تمام قداست واژه ی برادریست.
خورشید
شب دوم، عزای دوم
هوا داغ بود. آفتاب بی رحمانه تابیدن گرفته بود. همه خسته بودند و رمق به جان پیر و جوان نمانده بود.
سردار این کاروان اما نگران زنان و کودکان بود. کسی دم از خستگی و گرما نزده بود اما گرما آزار دهنده بود.
شن های داغ بیابان هم اشک میریختند و از گرما می نالیدند. عطش زبانه میکشید. کسی چندان سخن نمیگفت. مولا اما در فکر بود. این را عقیله بهتر از هر کسی میفهمید. نگاه ها و رفتارش نشان پریشانی و درگیری ذهنش پبود. به منطقه ی جدید رسیدند. حال حسین دگرگون شد. عقیله چشم از دردانه ی پیغمبر برنمیداشت. حسین رنگ باخته بود. سر گرداند و دشت را سراسر نگاه کرد. خیره به افق شد آنجا که آسمانآبی و صاف بالای سر دست به بیابان خشک و پریشان داده بود. تا چشم کار میکرد برهوت بود و خبری از آبادی نبود. هوا همچنان بی رحمانه گرم بود اما رطوبت آب حس میشد. از کاروانیان کسی گفت از این حوالی شطی عبور کرده.
حسین اما هیچ نمیگفت و این سکوت آتش شده به جان دختر ابوتراب. حسین طوری بیابان را برانداز میکرد گویی آن را میشناسد.
سراسر سکوت بودند تا ببینند آقا چه می فرمایند. طنین صدای مردانه اش سکوت را شکست:
اکبرم! خیمه ها را بر پا کن. اینجا کربلاست.
زینب آرام و قرار نداشت. چندمنزل قبل حر بن یزید در شراف راهشان را سد کرده بود و مسیر را به این سرزمین خشک انداخته بود. چه میگذشت در کوفه؟
چه میگذشت در دل حسین؟
اِنی اَعوذُ بِا الله مِن الکَربِ و البَلا در آنجا گفت نگاه زینب را زیر معجرش لرزاند.
هنوز مانده تا شط خون به شط فرات بپیوندد.
هنوز مانده تا عطش به جان ها بکشد.
هنوز مانده تا هر که هر چه دارد به میدان بیاورد.
و هنوز تا بی تابی رباب مانده.
اما در قلب حسین چه میگذشت و چه بر دلش گذشت را نمیدانم.
نمی دانیم اما وای به حال قلب حجتی که میداند.
چه باید گفت برای تسلی قلبش جز :
آجرک الله ای حجت خدا بر زمین تاریک ما!!
یادداشت های روزانه یک گمشده
از عزای سرور جهانیان
مرضیه سادات غیاثی
آزاده تر از…
اولین بار در شراف دیده بودش. منزلگاهی میان مکه و کوفه. مامور بود هر کجا حسین بن علی و کاروانش را دید سد راهشان شود. او را دید و چیزی در نگاه حسین دلش را لرزاند. چیزی از عطوفت و هیبتش به جانش نشست و گویی بذر محبتی در دلش کاشته شد. این سر آغاز داستان بود و اما کمی بعد این مرد به خود آمد.
از روزی که حسین را در شراف دید و سد راهش شد، از روزی که پیشنهاد بیعت با یزید ملعون را به حسین داد و پاسخ کوبنده حسین را شنید گذشته بود اما گویی از آن روز چیزی در دل این مرد سر جایش نیست.
به خود آمد و خودش را در رزم جامه رو به روی پسر فاطمه دید. این لشکر بویی از آن چهل تنی را میدادند که در کوچه ی بنی هاشم ننگی به تاریخ نشاندند.گویی قرار است این بار هم ننگ تازه ای به دامن روزگار بنشیند. دست و دلش لرزید. دنیا مقابل دیدگانش تار شد. ریختن خون پسر فاطمه کجا و من کجا؟
چه شد که اینقدر بی غیرت شده ام؟ در بی گناهی و بر حقی این مرد همین بس که خون فاطمه و علی در رگ هایش جریان دارد. اگر بی گناهی اش را میدانم، بی گناه کشی آن هم پسر فاطمه شقاوت است.
بوی حیوانیت به مشام حر میرسید و دستانش بی امان میلرزید. عذاب وجدان خوره شده بود به جانش.
اما میدانست سرانجام حسین بن علی جز مرگ نیست و فرار از این لشکر هم دشوار و شاید ناممکن.
چه باید بکند؟
در لحظه ای تصمیمش را گرفت و دل به دریا زد: من هر چه که باشم، هر قدر گناهکار و هر چند مانع راه حسین شده بودم، اما دست به خونش آلوده نمیکنم و نسبت به این مظلومی پسر فاطمه سکوت نمیکنم.
و عاقبت این تصمیم آن شد که در کم تر از نیم روز بعد از آن لحظه حر بن یزید ریاحی همچون ماهی در خون خود می غلتید. امام بالای سرش آمد. همان کاری که با اصحاب و مقربینش میکرد. و حر آنچنان آرام بود که در تمام لحظات عمرش چنین آرامشی را نچشیده بود. ابا عبد الله به چشمان دریایش نگاهی کرد و لب گشود: مادرت چه زیبا نامت را حر گذاشته ای آزاده مرد. حر میخواست از شوق اشک بریزد. امام تکه پارچه ای از لباس خود را بر سر حر بستند تا مانع از ریختن خون شوند و این تکه پارچه حالا تمام دارایی و عزت و آبروی حر بود.
حر ادب کرد، ندامت کرد، اشک ریخت، توبه کرد و حرشد. آزاده تر از نامش.
کاش همچون حر برایت ادب کنم، ندامت کنم، اشک بریزم ، توبه کنم و آزاده شوم.
امام به حال توابی کرم نشان دادند، همچون اصحابشان او را بر شمردند و از لباس خود تکه ای هدیه اش کردند.
کاش لایق آن باشم که حضرت دلبر نیم نگاهی هر چند گذرا به احوالم کنند.
یادداشت های روزانه یک گمشده
از عزای سرور جهانیان
مرضیه سادات بیات غیاثی
” الشّام، الشّام، الشّام”
در آفتاب سوزان آن دشت پر بلا، بر بدن تبدارت قل جامعه زدند و آهن تفتیده و زنجیر ها تن رنجورت را داغ تر می کرد
بگذریم از داغی که بر دلت نهادند در یک روز از صبح تا غروب، که هرگز التیام نمی یابد…
و چه گذشت بر این کاروان در راه و در منازل و پشت دروازه ها و بازارها و آتش روی سرتان و مجالس شراب و…
و چه دیدید که فرمودید
” الشام الشام الشام…”
و بعد از گذشت سالها، این مردمی که چه زود همه چیز را فراموش می کنند، به شما اعتراض کردند: تا کی می خواهی گریه کنی؟
و جوابی که ماندگار شد در تاریخ:
و فرمودید: یعقوب فقط یک پسر گم کرد و نمی دانست زنده است یا مرده انقدر گریست که چشمانش سفید شد، پس چه انتظاری است از من که دیدم عزیزترین های خدا را پیش چشمم سر بریدند و غارت کرده و به اسارت بردند،به خدا که تا زنده ام اشکم جاریست…
غصه نخورید آقای مظلوم، زینت عبادت کنندگان، سید سجده کنان، امام غریبم…
از سرزنش مردم مدینه دلگیر نشوید، این مردم به شکوه از خوبان عادت دارند، اینها فرزندان همان مردمی هستند که به مادرتان زهرای اطهر سلام الله علیها اعتراض کردند و اول مظلوم تاریخ مولای ما امیرالمومنین علیه السلام عرض کردند:
” به زهرا بگو یا شب گریه کند و روز آرام بگیرد و یا روز گریه کند شب آرام بگیرد ما از دست گریه های زهرا خسته شدیم ”
و شما خاندانی هستید که همه چیز را از مادر به ارث برده اید، غصب حقوق، آتش زدن، شهادت و حتی گریه هایتان را
و همه ی بیم دشمن از همین گریه ها و اشک هاست که دودمانشان را بر باد داده و خواهد داد…
گریه کن امام مهربانم
گریه کن و در میان گریه هایت فرج مولای ما آخر الزمانی ها را از خدا بخواه
همو که منتقم خون های به ما حق ریخته است
اللهم عجل لولیک الفرج
السلام علیک یا سیدالساجدین
الحقیر هاشمی
اسارت
روز بعد از فاجعه و آغاز اسیری است
زنان و کودکان به صف شده اند و
اشتران بی جهاز آماده
تنها مرد کاروان هنوز در تب می سوزد
و کاروانسالار این قافله عقیله بنی هاشم است…
یک به یک نظارت می کند بر سوار شدن این داغدیدگان، مبادا کسی جا بماند…
و در آخر نوبت به خودش می رسد، نگاهی به دشت پر بلا و بدن های بی سر
و نگاهی به سمت مدینه می اندازد
و تداعی می شود سوار شدنش به هنگام خروج از مدینه
وآهی سینه سوز از نهادش دل کاروان را به آتش می کشد…
وحرکت کاروانی غمزده ومحزون…
و وای از لحظه ای که به کنارقتلگاه می رسند و خزان آغاز می گردد و همه از بالای مرکب ها به زیر می ریزند…
و با ضرب تازیانه، این زنان و کودکان عزیز از دست داده را از پیکرهای زخمی و غرق به خون و بی سر جدا می کنند و به راه می افتند…
در خطی مستقیم، در دل صحرا، زیر آفتاب سوزان ، کاروانی به پیش می رود از دشت بلا به بازارهای کوفه و شام…
و آه از این مصیبت
و آه از دل زینب سلام الله علیها
آجرک الله یا بقیه الله
الحقیر هاشمی
شام غریبان
غمزدگان بلا کار به پایان رسید
دشت پر بلا از تن های بی سر آکنده است
ماه می تابد بر این صحنه غمبار
و در سوی دیگر خیمه های به تاراج رفته می سوزد
کودکان و زنانی که از بیم حرامیان گریخته اند…
و در خیمه ای نیم سوخته امامی که خود در تب می سوزد…
و بانویی که از صبح بین میدان کارزار و خیمه ها هروله کرده
اکنون به دنبال سامان دادن به تمام نابسامانی های بعد از فاجعه است…
کار شهیدان به پایان رسید اما…
تازه آغاز شده رسالت زینب سلام الله علیها
و کاروانسالاری اش تا رفتن به کوفه و شام و خرابه و برگشت به کربلا و رسیدن به مدینه النبی ، برای تظلم و شکایت نزد قبر جدش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم
تازه کار زینب سلام الله علیها شروع شده…
امان از دل زینب سلام الله علیها…
الحقیر هاشمی
آیا بگویم…
آنقدر داغ سنگین است که نمی دانم از کجا بگویم…
از این مصیبت عظما،اَعظَمَ المُصیبَه…
از آن لحظاتی که حسین علیه السلام با هرشهیدی که به دارالحرب برمی گرداند، توگویی خود نیز یکبار به شهادت می رسید…
و یا از لحظات وداع با خیام و فاطمیات…و فریاد عطشاناک الوداع که جان حسین علیه السلام را به آتش می کشید…
چه بگویم؟ زبان الکنم قاصر از این فاجعه است…
و آه از آن لحظه که امام علیه السلام نگاهی به دشت پر بلای کربلا می اندازد که بدن های بی جان و خونین اصحاب و اهل بیت سراسر صحرا را پوشانده است..
و چون دیگر کسی برایش نمانده، برای آخرین بار عزم میدان می کند با آن تن مبارک صد چاک…
آه آه آه از این مصیبت جانسوز…
و میبینم که حجت خدا تنها و بیکس در برابر خیل گرگان گرسنه ی تیز دندان…
از هر طرف با هر چه داشتند زخم زدند…
آیا بگویم:
از سنگی که بر پیشانی نشست و خون به چشمش جاری شد…
و یا از دست مهربانش که با کهنه پیراهن بالا آمد برای پاک کردن خون و دستی ناپاک که سینه ی مبارکش را نشانه گرفت…
و یا از تیری سه شعبه که بر قلب نازنینش نشست…
و بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد…
و یا ازحرامیان وناجوانمردان که با ترس و واهمه به عزیز زهرا سلام الله علیها نزدیک شدند…
آیا بگویم:
مادرش هم در کنار گودال زبان گرفته بود و نظاره می کرد…
وَشِمرُ جالِس عَلی صَدرِالاَرباب…
و امان از دل زینب سلام الله علیها که از بالای تل زینبیه نگاه می کند…
و شمشیر ها و نیزه ها و خنجر ها و…که بالا و پایین می رود…
و بگویم از
۱۲ ضربتی که از قفا سر حسین بن علی علیهم السلام را جدا نمود…
آری چون، پسر علی علیه السلام بود…
بُغضَ لِاَبیک
آجرک الله یا صاحب الزمان
الحقیر هاشمی
از عزای سرور شهیدان
از حوالی قربان گذشتیم و مرور یاد اطاعت خلیل خدا و گذشت از پاره جان ابراهیم.
آرام آرام به آنجا رسیدیم که برکه ای رود شد و موج شد و دریا شد؛ دریایی شد سراسر آکنده از” مَن کُنتُ مَولاه” و لبریز” یا ایهاالرسول” و رسیدیم به آنجا که دست پسر بنت اسد بین دست پسر آمنه بالا میرفت.
ناگهان صدای مردانه ای از حق برخاست و در دشت پیچید که” اَللهم والَ مَن الا و عادا مَن عادا” صدای رسول در دشت پیچید و عرش و زمین آذین شدند و فقط کاش در هزار رنگی این آذین وارث این غدیر را گم کرده باشیم.
گذشتیم و رسیدیم به آنجا که ” قُل تَعالوا” به رخ نصرانیان رنگ نگذاشت. آنجا که ” اَنفُسَنا” سخن تازه ای آورده بود و نصرانیان بهانه شدند برای رجز خوانی، برای آنکه خداوند سبحان بگوید به جهانیان که این پنج تن محور چرخش زمین و زمان و حیاتتان اند و” نِساءَنا ” که ملیکه ی افلاک بود و بانوی آب بود و هستی خدا بود و “اَبناءَنا ” که سرور آقای جوانان بهشت است و ستون های عرش و گذشتیم.
حالا که درحوالی محرم به سر میبریم . دوبار طنین صدای مردانه ای در دشت پیچیده. طنینی از جنس همان اَللهم والِ مَن والاه. از همان عطر و دل نشینی. گوش کن.
هَل مِن ناصر یَنصُرُنی.
و گذشتیم رسیدیم به غربت و اَلشِمرُ.
و حال که دل وارث اطاعت خلیل و شکوه و غدیر و عظمت مباهله میرود سمت پریشانی، باید ادب کرد و سر حزن فرو برد و از سرخی محرم تا گستردگی عزای صفر باید چنین خواند:
یا حضرت دلبر!
به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه!
بخوان و فریاد بزن “بسم الرّبِ الحُسَین” آغاز شد.
اقامه ی عزا سرور جهانیان، چشم هایم را میبندم، در دلم همه چیز آذین شده به پارچه های مشکی و گوش تیز میکنم که صدای قدم های ارباب را بشنوم. چشم باز میکنم تا ز کجا رنگ مشکی به احتزاز در آمده ببینم، چشن بدوزم و لذت ببرم و شامه تیز کرده تا بوی چایی تازه و اسپند، روح و جانم را تازه کند. چه عزای احیا کننده ای!
و قصه ی چایی هیئت و همان عطر آشنا. به یاد چایی شیرین کربلایی ها دلم حلاوت احلی من العسل دارد و اینجا به اشیاء جان بخشیده ای. اشیاء زنده اند، نفس میکشند و هق هق میکنند. ای وای از این عزا.
صدای گریه های سراسیمه ی علم و کتل به گوشم رسید و ایستادم مقابل استکان ها و اشک های بی صدا جاری بر صورت هایشان را نظاره گر شدم و پارچه های مشکی هر کدام حرفی برای زدن دارند.
یکی فریاد میزند باز این چه شورش است.
دیگی بغضش را فرو میخورد و نجوا میکند هَل مِن ناصر یَنصُرَنی.
ما که هیچ، این ارباب اجسام را هم روح و حیات بخشیده.
و اکنون لحظه دلپذیری غلامی فرا میرسد، نوکری آداب دارد. لباس مخصوص دارد. در کمد را باز میکنم. پیراهن مشکی روح نوازم را بیرون میکشم با چشم تر نگاهش میکنم و بی اختیار ناله سر میدهدکه :
چقدر لباس سیاه به نوکرات میاد.
راستی صاحب عزای کریم!
چه بگویم جز آجرک الله یا امام الغریب
شب اول، داغ اول
جوان عاشق بود. جنگاوری عرب بود. به شجاعت شهره داشت. شمشیر در کف داشت و قد و قامتی بلند. هاشمی نسب بود. چشمان زیبایی داشت.
جوان عاشق بود. دل باخته بود به چشم های غرق در آرامشش، دست خودش نبود این دل باختگی، کبوتر دلش بی قرار بود برای معشوق.
جوان عاشق بود. عاشق طمانینه و متانتش شده بود. به آقایی و کرمش دل باخته بود. بی پروا دوستش داشت و پرواز بر آسمان این عشق آرزویش شده بود.
جوان عاشق بود. مبهوت اقتدار علوی در دریای نیلگون چشمان نافذش شده بود و تاب دوری اش را نمی آورد.
جوان عاشق بود و حتی تجسم معشوقش هم قلبش را به تلاطم می اندخت. عاشق بود و برای عاشق چه چیزی شیرین تر و گوارا تر از آن که معشوقش از او چیزی طلب کند. این طلب هر چه میخواهد باشد اما مهم این است که معشوق چنین از او خواسته.
جوان مست حرف زدن معشوق بود و مجنون نگاه هایش. حسین لب گشود و مسلم گوش فرا داد.
ماجرا به نامه ها و اصرار های کوفیان باز میگشت. از بدگمانی این خاندان به کوفه ی هزار رنگ. از حوالی محرابی که هنوز بوی خون میدهد.
مقصود معشوق آن بود که میخواهد از صحت این نامه ها و اصرار و طلب ها مطلع شود. جوان عاشق بال گشود برای پرواز بر فراز آسمان حب حسین، هنگام خداحافظی با مه روی خانه اش چنین گفت: یگانه ی شب های تارم، عصاره خلقت و راز اعجاز خدا- برادرت را میگویم- چیزی از مسلم بخواهد و مسلم دریغ کند؟ وای از مجنونی همچو من و لیلایی همچو او . همه چیز محیای پرواز است. بانو رخصت میدهید؟
بانوی جوان لبخندی زد و ساکت بود. سکوتش آکنده از حرف های ناگفته بود. اشک هایش امانش را بریده بودند و فرصت خوب نگاه کرد به سیمای همسر را از او میگرفتند. لب گشود و به همسر عاشقش چنین گفت: وداع سخت است عزیز جان اما دیدارمان به قیامت؛ آنجا که باید دستم را بگیری محبوبم.
اسب شوق را هی کرد و بال گشود. لختی بعد هم میان لبیک یا حسین ها غرق شده بود. چیزی هم نگذشت که کوفیان به همان شوق طلب حسین، دستش رها کردند و میان خاک و خون جوان در تاریکی های شهر به عمویش پیوست.
و جوان عاشق بود.
کاش در جوانی عاشق و شوریده و مجنونت شوم. همچون مسلم.
هر چه بخواهی به دیده بگذرام و هر چه اراده کنی محیا کنم. همچون مسلم.
کاش حتی اگر بگویی یک تنه به لشکر انبوه گرگ صفتان بزن، بی درنگ سمعا و طاعتا بگویم.
یا ایهالحاضر!
ما عاشقیم. عاشق خال گونه ات شدیم. من به قد و قامتت دل باخته ام. این ساعات روضه میگذرد. روضه به اوج میرسد. آنجا که در میان هق هق نفس میرود یادت می افتم.
راستی چقدر عزاداری: آجرک الله یا حجه الله
یادداشت های روزانه یک گمشده
مرضیه سادات غیاثی
نبرد یک تن با یک دیار
تمام شب را بیدار ماند؛ نظاره گر ماه بود.
متن نامه ای را که با دو دست خود برای پسرعمویش نوشته بود، چند بار در ذهن آشفته اش مرور کرد. رنگ به رخسار و رمق به جان نداشت. صدایی از درون، او را به دوباره ایستادن تشویق می کرد.
مسلم برخیز!
بلند شو!
تو به خواسته پسر عمو و مولایت، برای آمدن به کوفه، سمعاً و طاعتا گفتی، خوب، این هم ادامه ی همان سمعاً و طاعتاست…
مسلم برخیز و رها کن این نومیدی بی سرانجام را!
اما غربتی که تمام جان مسلم را فرا گرفته بود، با این حرف های آرامش بخش نمی خواست که پایان گیرد.
می دانست با طلوع این خورشید، آخرین روز زندگی اش را شروع می کند. در فکر بود و شایدم در حیرت، با عقاید پاک و مردانه اش جور نبود، آنانی که قصد یاری اش را داشتند، فقط در عرض چند قدم در کوچه، تنهایش گذاشته و از ترس جانشان گریخته بودند!
حتی دلش نمی خواست به مسجد کوفه، آن محرابی که هنوز بوی خون می داد و نمازی که آنجا خواند، فکر هم کند!
هنگام نماز، رفتن نامردان را احساس کرد، با خود گفت من به کنار؛ کاش حرمت نمازی را که می خواندید، نگاه میداشتید…
این سکوت مسلم پر بود از حرف های ناگفته، بغض های فرو خورده و ناله های ناکرده؛ اما با این وجود می دانست تا صبح لشکری او را به قصد جانش پیدا می کنند، پس باید از جای برخیزد برای دفاع از مولایی که جان پیامبر بود.
بی تابی، جانش را میلرزاند و این چه تلخ و ترسناک رقم میزد ثانیه ها را… گاهی با صورتی خیس از اشک ناله می کرد و دل نگران همسر و طفلان شیرینش بود و گاهش در حال بیهوشی ذکر می گفت.
کار بالا گرفت، داستان آمیخته با حقیقتم به اوج رسید آنجا که اشک …
آری اشک از چشمان این یل هاشمی نسب سرازیر شده بود، ولی چه مردانه وار آغوش گشوده بود، برای مرگ!
شب هر چه بود به سختی و با بی تابی گذشت و خورشید آرام آرام از پشت دیوار های یخ زده شهر کوفه طلوع کرد.
چندی بعد صدایی وحشتناک و مهیب کوچه را در هم کوبید و این سرآغاز نبرد یک تن با یک دیارِ مرد داستانم بود. مسلم با چشمانی تار و لبانی خشک، یک تنه همچون عقاب تیز و پر قدرت به لشکر زده بود.
شمشیرش گاهی در زمین فرو میرفت و او را برای دوباره ایستادن یاری می کرد، گاهی هم در هوا دیوانه وار می چرخید و مظلومیتش را به گوش آسمان می رساند.
دو چشم سرخ از ماتم، لبی خشک از عطش، چشمانی تار، صورتی غرق خون، سکوت و ختم داستان…
آری، مرد تنهای داستان حقیقی من، جانش را داد، ولی لحظه ای اعتقادش را زیر پا نگذاشت و به مردانگی اش پشت نکرد. حال نکته اینجاست:
آسمان و زمین کوفه، در قیامت به مظلومیت و آقایی مسلم بن عقیل، شهادت می دهند و تا قیامت مظلومیتش را فریاد می کشند…
گوش کنید می شنوید، صدای این فریاد های دیوانه وار را!!!
مرضیه سادات بیات غیاثی
لبیک میگویی؟؟
آقای من، ارباب من، زمین مدیون خون شماست.
از خون سرخ شماست که زندگی درجریان است و زمین روزنهای برای نفس کشیدن دارد، با وجود این همه ظلم و ظلمت نفس گیر…
چه غریبانه خانه ی خدا را ترک کردی و عزیزان عزیزتر از جانت را به قربانگاه کربلا بردی تا برای نجات دین خدا قربانی شان کنی.
حاجی واقعی شمایی آقا، روح حج شمایی مولا.
افسوس که این جماعت نفهمیدند «حج واجب حرام می شود بر پیرو حسین(ع) جایی که حسین(ع) خود در حج نباشد.»
افسوس که نفهمیدند اکنون شرط سعادت پشت کردن به مکه است و انتخاب حسین …
چه جاهلانه حسین علیه السلام را رها کردند و بر پیکر کعبه طواف کردند.
درچشم تو جا پای عبور ملکوت است
می گردم از این قبله به سمتی که تو باشی
تازه متشرعانشان عذر شرعی هم آوردند که خطر کردن خلاف عرف و شرع است و بیا و شما هم نرو، یا اگر می روی به یمن برو و خود ماندند تا حج کنند و تفسیر قرآن بگویند!
در کربلا حسین را می کشتند و در گوشه حجره شیخ عرفان می گفت…!
آنها امام زمان خود را نشناختند، که اگر می شناختند رهایش نمی کردند و غریب و تنها به قربانگاهش نمی فرستادند تا مصداق “ضلالت عن دینی” شوند.
آری امت در این امتحان بزرگ الهی مردود شد و قرن هاست که تاوان این مردود شدن را می دهد.
چقدر خونریزی!
چقدر ظلم و فساد و سیاست بازی!
آه چقدر ظلمت زمین را فرا گرفته…
آیا اگر دست از دامان شما اهل بیت نمی کشیدند و شما را به مسلخ نمی بردند، باز هم این همه نکبت گریبان ما را می گرفت؟ نکبتی که تولد شومش در سقیفه بود.
مدینه که چه زود تاوان خیانتش به شما را پس داد، درست سال بعد در واقعه حره…
و زمین سال هاست که هر روز تاوان پس میدهد، تاوان رها کردن و نخواستن ولی خدا را!
همه ی آنهایی که به سبب حب دنیا و ترس از مرگ و عدم معرفت امام زمان خویش به شما پشت کردند، بالاخره مردند و قرن هاست که زیر خاکند، استخوان هایشان پوسید و آرزوهای دراز شان بر باد رفت.
اما، اما چه مردنی، “مات میته جاهلیه”
و همه آنهایی که به شما گرویدند و به دامان شما چنگ زدند، رستگار گشتند و شدند «احیا عند ربهم یرزقون» به که چه فوز عظیمی.
کاش به دیده ی عبرت بنگریم و درس بگیریم از تاریخ
کاش دامان حسین زمانمان را رها نکنیم و به او پشت نکنیم…
کاش فریاد هل من ناصر ینصرنی اش را لبیک گوییم و تنهایش نگذاریم.
کاش حبیب وار به سویش بشتابیم و نه مانند ابن عباس ها عذر شرعی بیاوریم برایش!
کاش «والمستشهدین بین یدیه» باشیم برای مهدی فاطمه«سلام الله علیها»
فرزدق شاعر به امام حسین علیه السلام گفت : «این جماعت دلهایشان با شماست و شمشیر هایشان بر علیه شما»
خدایا پناه می برم بر تو، نکند ما اینگونه باشیم برای حجتت. ادعا کردن و شعار دادن آسان است، اما به صرف ادعا کار تمام نمی شود و گریزی از پس دادن امتحان الهی نیست…
هر کس در هر کجا و هر موقعیت ناگزیر از کربلاست.
تکلیف خود را مشخص کن، آیا به حسین علیه السلام لبیک میگویی؟؟
اکرم رمضانی
وداع
نوبت به میدان رفتن هر کس که می رسید، خاضعانه به پیشگاه امام می رفت تا اذن گرفته با ایشان وداع کند. اگر ایشان رخصت به او نمی دادند، اصرار می کرد، التماس می کرد، خود را برخاک پای امام می انداخت و با اشک چشمانش خاک آن آستان را تر می نمود. خلاصه آنقدر ناز می خرید تا حبیبش را راضی می کرد. آنگاه با لبی خندان و چشمی پر اشک، به سوی خیمه ها می آمد تا با اهل بیتش وداع کند.
وهر کس می آمد برای وداع، ناله و گریه از اهل بیتش بر میخواست. به گردش حلقه می زدند و سیر او را می نگریستند و دست و رویش را غرق در بوسه می نمودند و برای آخرین بار او را می بوییدند.
برای ما، دل کندن از کسی که برای وداع آخر آمده است ، مثل جان کندن، سخت بود. با اینکه نشدنی بود، اما امید از او برمی داشتیم، چرا که می دانستیم این راهی نیست که کسی از آن باز گردد. با چشم تر، آنقدر رفتنش را بدرقه می کردیم تا در غوغای میدان ازدیده ها محو می شد.
و تازه التهابی وصف ناشدنی، در دل خیمه ها می افتاد، از تصور احوالی که بر او در میدان جنگ می رود.
همه برایش زبان می گرفتند. خواهری زیر لب می گفت: تشنه بود، از تشنگی در نگاهش رمقی نمانده بود. دختری با غصه می گفت: اکنون پدرم تنهای تنهاست؟! و مادری در شعله فراق می سوخت.
با این حال، لحظات وداع را که با خود مرور می کردیم، کمی از آتش درونمان آرام می شد. انگار گرمای وجود او را هنوز می شد حس کرد، از خاطره آن آخرین نگاه و آن آخرین لبخند و آخرین دیدار…
اما آخرین تصویری که از تو داریم، فقط این است که از خیمه مشک ها با صورتی برافروخته بیرون آمدی و با امام، زمزمه ای کوتاه نمودی، دست ایشان را بوسیدی و بر دیدگانت کشیدی و با نگاهی که از همیشه پرحیاتر بود به امام نگریستی. چند قدمی را به رسم ادب، عقب رفتی و به سوی اسبت شتافتی.
تنها نیزه ای برداشته و مشکی را بر دوشت انداختی و مانند باد به سوی فرات تاختی.
نه نگاه آخری، نه لبخندی، نه بدرقه ای، نه دلداری از سوی تو و نه حتی یک خداحافظی تنها. فقط از آن مشک خالی فهمیدیم که برای آوردن آب می روی. چشم ما فقط تو را تا عمق نخلستان بدرقه کرد.
و این نخستین باری نبود که تو به سوی فرات می رفتی. بارها این صحنه را دیده بودند اهل حرم و هر بار تو حتما با آب می آمدی و از دیدار دوباره ات، هم آتش عطشمان فرو می نشست و هم اضطراب دلمان.
اما آمدنت که طولانی شد، همه تشنگی را فراموش کردند و این وحشت بود که جای خود را به عطش می داد.
دیر کردنت دل امام را هم به جوش آورده بود. سوار بر مرکبشان به سوی تو شتافتند. حالا نه تو در کنارمان بودی نه امام! ما بودیم و یک لشکر نامرد بی حیا که همه صحرا را پر کرده بودند. لحظات پر اضطرابی بر ما گذشت که با تصور بازگشت تو، آن را تاب می آوردیم.
اما امام را که بی تو دیدیم، عالم بر سرمان خراب شد.
عباس من، ماه من، برادرم، تو تنها شهیدی بودی که با ما وداع ننمودی و کودکان هنوز می سوزند از داغ تو. چشمشان به راه فرات خشک شد. دیگر حرفی از آب نبود. تو که برنگشتی، یک مشک آب که سهل است، یک دریا آب هم نمی تواند آتش دل اهل حرم را خاموش کند.
ای کاش هنگام رفتنت به سوی فرات، روی ماهت را سیر می نگریستیم. ای کاش بر دست و رویت بوسه می زدیم و عطر وجودت را سیر می بوییدیم، ای کاش…
اما ساعتی بعد، قسمت ما از وداع با تو، نگاه بر قرص ماهی شد که بر نوک نیزه می درخشید. ماهی که حدیث شق القمری دوباره بود و همه ما بر پای آن نیزه آب شدیم…
زانوانم سست شد، خواستم زمین بخورم، اما بانوی کوچکی را دیدم که بر روی تو خیره مانده و دستش را به سمت تو بالا می کشید و جان به لبش رسیده بود. خواستم او را در آغوش گیرم تا از حسرت تو جان ندهد، چشمم به دیگری افتاد که به سوی تو می دوید و آن دیگری که راه علمقه را در پیش گرفته بود و بانوان داغدار دیگر را…
عباس من تو بگو چطور باید جلوی این همه دیدگان پر حسرت را می گرفتم که به تو نگاه نکنند؟! که جگرشان آب نشود! من که دو دست بیشتر نداشتم…!
تقدیم به بانویم عقیله بنی هاشم
رضوانه طوقی