در این مطلب، دو داستان یک اتفاق ساده و دل بابای مدرسه، ملاحظه می شود.
«بسم الله الرحمن الرحیم» کد:1801
«صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا»
مجموعه نمایشگاهی « قطره ای از دریای معرفت فاطمی »
یک اتفاق ساده (داستان کوتاه)
سلام دوستان، امروز می خواهم برایتان یک اتفاق ساده را تعریف کنم. اتفاقی که در عین سادگی و شاید پیش پا افتادگی برای من نتیجه بزرگی را به دنبال داشت.
یک روز که مثل همیشه از سرکار به منزل برمی گشتم، چشمم به پارچه سیاه بزرگی افتاد که سر در یک خانه قدیمی نصب شده بود. هیئت عزاداران فاطمی و اعلامیه هایی که به در و دیوار خانه زده بودند: در این مکان به مناسبت عزاداری برقرار است و …
صدای نوحه محزونی از درون خانه به گوش می رسید.
یادم افتاد که از دیروز ایام فاطمیه شروع شده. صدای مداحی، مرا به فکر فرو برد. هر سال عزاداری، هر سال نوحه خوانی و سینه زنی، تفکری بود که به سرعت از ذهنم گذشت. چرا هر سال سندی را از گورستان تاریخ بیرون بکشیم و بر سرمان بزنیم. درست ظلم بزرگی واقع شده، اما آیا گفتنش بارها و بارها، سالها و سالها درست است. دلم درون آن خانه عزاداری پر می کشید، اما این سؤال درونم را زیر رو می کرد. آن روز گذشت و من فراموشش کردم. تا اینکه یک اتفاق ساده مرا بیدار کرد.
آن روز برای خرید تعدادی کالاهای مورد نیاز منزل به بازار رفته بودم. آخرین روزهای سال بود و خیابانها و کوچهها پر از افرادی بود که مرتب در رفت و آمد بودند. داخل مغازهها، پیاده روها و معابر آنقدر شلوغ بود که به زحمت میشد راه رفت.
خیلی زود خسته شدم. هم به خاطر کیسه های سنگینی که مجبور بودم با خودم حمل کنم و هم به خاطر یکی از اجناس مورد نیازم که پیدا نمی شد. خسته و کلافه روی پله یک خانه نشستم تا کمی خستگی در کنم. ناگهان توجهم به جمعیتی جلب شد که اون طرف خیابان ازدحام کرده بودند. معلوم نبود چه خبره؟ چند لحظه بعد که حالم بهتر شد کیسه های خریدم را برداشتم و به آن طرف خیابان رفتم، تا ببینم جریان از چه قرار است. صدای گریه بچه کوچکی به گوشم خورد که وسط جمعیت بود. مردم را کنار زدم و کمی جلوتر رفتم.
یک پسر بچه سه چهار ساله را دیدم که پشت به من ایستاده بود و گریه میکرد. از یکی پرسیدم چی شده؟ چرا گریه می کنه؟
گفت: مثل اینکه گم شده؟ جلو رفتم و به صورتش نگاه کردم که ناگهان دیدم اون محمد مهدی پسر یکی از دوستانم است. خم شدم و او را بغل کردم و گفتم: محمد مهدی تویی عمو جان؟ میان آن همه غریبه سریع مرا شناخت و کمی آرام تر شد. اما مثل یک نوار ضبط شده دائما می گفت: من بابام دو می خوام، من بابام رو می خوام. مردم که دیدند بچه در بغل من آرام شده و مرا شناخته، کم کم متفرق شدند.
گفتم: محمد مهدی چرا بابا رو گم کردی؟ مگه دست بابا رو نگرفته بودی؟
اما صدای گریه اش بلندتر شد. تقریبا نمی فهمیدم چه می گوید. اما میان آن همه هق هق و ناله فهمیدم حواسش به ویترین یکی از مغازه های اسباب بازی فروشی پرت شده و این طوری بوده که گم شده.
پیش خودم چهره مجید دوستم را مجسم کردم که الان به خاطر گم شدن محمد مهدی چه حال و روزی داره!! صدای این بچه هم که نمی افتاد. یک دفعه یاد خوراکیهایی افتادم که خریده بودم. دست داخل یکی از کیسه ها کردم و یک بیسکوئیت در آوردم و گفتم به به ببین عمو برات چی خریده! معلوم بود که خیلی گرسنه است اما آنقدر گریه می کرد که نمی توانست چیزی بخورد. فقط می گفت: بابام رو می خوام. با خودم گفتم بهتره است راه بیفتم و خودم دنبال مجید بگردم.حتما او همین جاها دنبال بچه می گرده. با خودم فکر کردم از محمد مهدی بپرسم کجا گم شده؟ چون اگر آدم بداند که کجا چیزی را گم کرده راحتتر می تواند آن را پیدا کند. این بود که صورت خیسش را بوسیدم و گفتم: عمو جون یادت هست کجا بود که دیگه بابا رو ندیدی؟
گفت: جلو یک مغازه اسباب بازی فروشی بود و باز به گریه ادامه داد. کمی فکر کردم. یادم افتاد در راه که می آمدم چند تا مغازه اسباب بازی فروشی را دیدم. به آن طرف راه افتادم. چشمم به یک آب سرد کن افتاد. گفتم شاید اگر کمی آب بخورد آرامتر شود. لیوان آب را نزدیک دهانش کردم اما نمی خورد. گفتم: محمد مهدی اگه یک کم آب بخوری من هم قول می دهم بابا رو پیدا کنم. یک کمی خیره خیره به من نگاه کرد. آرام آرام چند جرعه آب خورد. صدای گریه اش افتاد. گفتم خدا را شکر، ساکت شد. اما با آب از گلویش پایین رفت دوباره شروع کرد به ناله کردن که بابامو می خوام، بابامو می خوام …
به راه افتادم تا شاید بتوانم زودتر مجید را پیدا کنم. گفتم: محمد مهدی می آیی برویم خانه ما با علی کوچولوگیم بازی کنی؟ یادت است چقدر گیم دوست داشتی. گفت نه من بابامو می خوام. با بابا جونم میآیم.
نزدیک اسباب بازی فروشی رسیدیم. سر چرخاندم که مجید رو پیدا کنم. ناگهان دیدم مجید دست پاچه و کلافه از مردم سراغ محمد مهدی را می گیرد. اما از جلوی مغازه ها دور نمی شود. جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم. یک دفعه برگشت. قبل از اینکه سلام کند چشمش به بچه افتاد. محمد مهدی گفت: بابا جون، بابا جونم! و خودش رو توی بغل مجید انداخت. مجید که تازه متوجه من شده بود گفت: مرتضی شمایی؟ تو کجا بودی بابا؟ من که نصف عمر شدم!
گفتم: خدا را شکر که پیدا شد. خیلی گریه کرده و ماجرای پیدا کردن محمد مهدی را برایش تعریف کردم. یکدفعه توجهم به بچه جلب شد. کاملا آرام شده بود. دستهای کوچکش را دور گردن مجید حلقه کرده بود و می خندید. انگار با پیدا شدن پدرش تمام مشکلات حل شده بود. تمام دردهاش تمام شده بود، آرام و بی صدا و خوشحال. از آن دو خداحافظی کردم و به طرف خانه به راه افتادم. اتفاقا از جلوی همان خانه قدیمی که چند وقت پیش عزاداری فاطمیه در آن برقرار شده بود، رد شدم. دیدم روی اعلامیه نوشته به مناسبت فاطمیه دوم مجلس عزاداری در این مکان برقرار است. به یاد سؤالی افتادم که آن روز از ذهنم گذشت و من جوابی برایش پیدا نکردم. چرا هر سال عزاداری؟ چرا هر سال بیان ظلم گذشته؟ ناگهان یاد محمد مهدی افتادم که دائم می گفت بابامو میخوام. نه یک بار که هزار بار می گفت: بابامو میخوام. و مشکل وقتی حل شد که برگشتیم دم اسباب بازی فروشی. یعنی همانجایی که گم شده بود. آنجا مجید پیدا شد و همه مشکلات و غم و اندوهش تمام شد. انگار فاطمیه و ظلم به اهل بیت، بعد از پیامبر، همانجایی است که شیعیان از پدرشان جدا شدند. همانجایی که گم شدند. پس اگر هزار سال هم دم در عزاداری فاطمیه باستند، جا دارد. چون اگر قرار است جایی پدرشان را پیدا کنند و از این نکبت و در به دری نجات پیدا کنند، آنجا همین جاست.یعنی آنجایی که اولین بار گم شدند و دستشان را از دست پدر درآوردند و یتیم و بیچاره شدند.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا»
دل مهربان بابای مدرسه (داستان)
زنگ تفریح شد. همه بچه ها به سمت حیاط مدرسه آمدند. من با دوستم علی از کلاس خارج شدیم. وقتی نزدیک دفتر مدیر شدیم. دیدم بچه ها دور آقای مدیر را گرفتند و با او صحبت می کنند. جلو رفتم، تا بفهمم موضوع از چه قرار است. از بچه ها پرسیدم، آقای مدیر چه می گوید؟ آنها گفتند: قرار است بچه هایی را که نمره معدل و انضباط آنها از 18 به بالا است، اردو ببرند. وقتی این را شنیدم در فکر فرو رفتم. با خودم گفتم من که معدلم از این نمره پایین تر است و نمی توانم به اردو بروم.
چند روزی این فکر، من را به خود مشغول کرد. خیلی دلم می خواست به این اردو برم چون تا حالا اردو نرفته بودم. وقتی به خانه رفتم به مادرم گفتم که پیش مدیرمان برود و از او خواهش کند که من را همراه بچه ها به اردو بفرستد. مادرم خواهشم را قبول کرد، اما مدیر نپذیرفت و گفت: ما یک قوانینی داریم و باید آن قوانین را اجرا کنیم.
وقتی آن را شنیدم ناراحت شدم. از بابای مدرسه که همان خدمتگزار است، خواستم از مدیر تقاضا کند که من را همراه آنها بفرستد. اما او هم حرف مدیر را زد. خیلی ناراحت شدم و مرتب به خودم می گفتم ای کاش تلاش می کردم تا نمره هایم خوب می شد. اما حالا دیره، ولی دست از التماس و پافشاری برنداشتم. تا اینکه روز موعود فرا رسید.
صبح روز جمعه در جایی که قرار گذاشته بودند من هم رفتم. بچه ها همه با شور و هیجان در آنجا جمع شده بودند. هر کدام همراه پدر و مادرشان با خوشحالی به آنجا آمده بودند. من هم یک گوشه با ناراحتی ایستاده بودم و آنها را با حسرت نگاه می کردم. وقتی بابای مدرسه من را دید. گفت: پسر! تو چرا اینجا آمدی؟ مگر به تو نگفتم نمی توانی بیایی، من دوباره به التماس افتادم و از او خواستم که به مدیر بگوید. شاید حرف بابای مدرسه را قبول کند.
بابای مدرسه دلش به رحم آمد و گفت: امیدت به خدا باشد. من می روم و می گویم اما اگر قبول نکرد من نمی توانم کاری کنم و رفت. من هم همینطور دلم شور می زد. کاشکی آقای مدیر قبول کند.
چند دقیقه ای نگذشت که دیدم بابای مدرسه به سوی من می آید، ضربان قلبم تند می شد. همین جور به او خیره شدم و منتظر جواب بودم.
بابای مدرسه با لحن آرامی گفت: پسرم مدیر مدرسه قبول کرده اما به شرطی که سعی کنی از این به بعد خوب درس بخوانی و با معدل بالا قبول شوی.
همینطور حیرت زده گفتم: چشم چشم، حتماً حتماً، سعی می کنم.
بابای مدرسه دستی به سرم کشید و گفت: برو وسایلت را بیار.
وقتی داخل اتوبوس شدیم. بابای مدرسه حواسش به من بود، که چقدر خوشحال هستم! از اینکه او واسطه شد تا من به اردو برم از او خیلی تشکر کردم. به اردوگاه که رسیدم تا توانستم به بابای مدرسه در کارهایش کمک کردم. وقتی ظهر شد. یکی از بچه ها با صدای بلند اذان گفت. نماز را به جماعت خواندیم. بعد از خواندن نماز جماعت، بابای مدرسه به من گفت: پسر بگذار برایت چیزی تعریف کنم که تا عمر داری فراموش نکنی. من هم با دل و جان به حرف های او گوش می کردم.
او گفت: پسرم وقتی خداوند ما را به این دنیا آورد از ما فقط بندگی و اطاعت می خواست، بعضی آدمها به این خواست خدا خوب عمل کردند و خداوند آنها را در جایگاه بالایی قرار داد و به آنها مقامی داد، تا سرپرستی مردم را به عهده بگیرند.
اما بعضی از مردم هم خطا کردند و از اطاعت خداوند سرپیچی کردند و عهدی که با خدا بسته بودند را فراموش کردند.
خداوند، برای هدایت مردم، پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام را برای ما قرار داده تا با کمک و هدایت آنها از خدا غافل نباشیم.
پسرم! وقتی پدرم زنده بود، می گفت: هر موقع خواستی دعا کنی و حاجت بگیری، دست به دامان حضرت فاطمه علیها السلام بشو چرا که همه فرزندانشان هم برای اجابت دعایشان به حضرت صدیقه کبری متوسل می شدند و خداوند به خاطر محبتی که به ایشان دارد دعایش را مستجاب می کند. حالا بلندشو آشپزخانه برویم و وسایل ناهار را برای بچه ها آماده کنیم.
مغرب شد، بعد از خواندن نماز جماعت، پیشنماز مقداری برای بچه ها صحبت کرد و ما را به درس خواندن و کمک در کارهای خیر تشویق کرد و در آخر هم اشاره به ایام فاطمیه کرد و مقداری راجع به آن صحبت کرد.
وقتی صبح شد به بابای مدرسه گفتم. در ایام فاطمیه چه اتفاقی افتاده؟ بابای مدرسه گفت: پسرم، من خودم هر سال ایام فاطمیه ده روز مجلس می گیرم. اگر دوست داشتی به خانه ما بیا.
حالا برایت می گویم که در این ایام چه اتفاقی افتاده. من وقتی اندازه تو بودم، پدرم این ده روز را مجلس می گرفت و او برایم می گفت: اهل بیت پیامبر، همیشه مورد ظلم دشمنان قرار گرفتند. در این ایام دختر پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله وقتی پدرش را از دست داد. دشمنان به خانه دختر پیامبر ریختند و حضرت را مجروح کردند.
برای گرفتن بیعت از همسرش، حضرت علی علیه السلام، در خانه اش را آتش زدند. آنها خیلی به خاندان پیامبر، بی احترامی کردند تا جائیکه حضرت فاطمه علیها السلام را به شهادت رساندند و ما به خاطر دشمنی با دشمنان اهل بیت این مجالس را می گیریم و بر مظلومیت آنها مراسم سوگواری برپا می کنیم.
وقتی بابای مدرسه از مظلومیت و از مجروح شدن حضرت فاطمه علیها السلام صحبت می کرد، چشم هایش پر از اشک شده بود و من هم ناخودآگاه اشکهایم سرازیر شد. بین ما سکوت حکمفرما شد. پس از مدتی من سکوت را شکستم و گفتم:
ـ خدا را شکر می کنم که به این اردو آمده و در کنار شما بودم، من خیلی چیزها از شما یاد گرفتم. درست است که من پدر ندارم، اما وقتی در کنار شما هستم خیلی خوشحالم. پیشنهادی را که دادید با مادرم در میان می گذارم و انشاء الله در ایام فاطمیه در مجلستان شرکت می کنم و در پذیرایی مهمانها به شما کمک می کنم.
ـ آفرین پسرم، انشاء الله روز قیامت، حضرت فاطمه سلام الله علیها شفاعت ما را بکند و خداوند از گناهان ما بگذرد.
بعد از تمام شدن اردو به خانه برگشتیم.ایام فاطمیه فرا رسید. یک روز مادرم یک کیسه قند خورد شده به دست من داد و با هم به خانه بابای مدرسه رفتیم. قند را به بابای مدرسه دادم و گفتم: که این را در مجلس فاطمیه مصرف کنید. او تشکر کرد و گفت: انشاء الله خداوند ما را از دوستداران و خدمتگزاران اهل بیت قرار بدهد و فرج امام زمان که منتقم خون سیدالشهدا و مادرش صدیقه کبری است را برساند.