«خدا برای شما آسانی می خواهد و برای شما سختی نمی خواهد.»
از اسلام تا یقین
(یُرِیدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَلَا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ)1
«خدا برای شما آسانی می خواهد و برای شما سختی نمی خواهد.»
از شگفتی های دین خدای متعال و بندگی درست او این است که اگر کسی بخواهد از خوب ترین ها باشد، به طوری که بندگی او را بکند، به نحوی که همه اوقات او از کردار و رفتار بندگی آکنده باشد، شدنی است. و اگر کسی خواسته باشد که از خوب ترین ها باشد و هیچ کردار و رفتاری نداشته باشد هم، شدنی است.
اولی باید واجباتش را به موقع به جا آورده و از مستحبات، آنچه را که میل و مجال و همتش اجازه میدهد، به جا آورد. دومی باید به جای بندگی کردن، فقط بنده باشد ولاغیر. و برای این کار در تملیک خود به وجود مبارک ولی الله و توکّل و تفویض امر خود به ایشان، به عنایتی نایل شده باشد که مشیّت و اراده اش، در مشیّت و اراده وجود مبارک ولی الله مستهلک شده؛ و به این ترتیب ولایت حضرتش در او تحقق یافته باشد؛ به این ترتیب فعلی که از او صادر میشود، فعل ولی الله باشد، نه فعل او.
این همان مومنی است که بر بالای نامه اعمالش نوشتهاند: (حبُّ علیِ بنِ ابِی طالب).
رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمودند:
(عُنوانُ صحیفهِ المؤمنِ حُبُّ علیِّ بنِ أبی طالبٍ)2
«سرلوحه صحیفه (نامه اعمال) مومن، محبّت علیِّ بن ابیطالب است.»
یعنی: آنچه عمل از او سر زده، خودِ حبِّ علی بن ابیطالب است، و طیِّ این مرحله فقط به محبّت آن حضرت شدنی است؛ نه اینکه محبّ باشی، بلکه در محبّت حضرتش محو شده باشی؛ تا جایی که خود محبّت او شده باشی، که این همان حق الیقین است. و از کوزه همان برون تراود که در اوست؛ در آن حال افعال صادره از تو، او و مقتضیّات محبت اوست، که هر محبوبی در محبّت خود حضور دارد؛
این معنا اصل و حقیقتی است که طور قلّابی و دروغین آن، اعتقاد عرفاست در ساقط شدن شریعت، هنگام رسیدن به حقیقت، که در واقع تخیّل و توهّم آنان از حقیقت و رسیدن به آن است؛ چرا که ساقط شدن شریعت، به معنی ساقط شدن _نستجیر بالله_خدای متعال از خدایی، و بنده از بنده بودن می باشد، که محال است.
احکام زندگی
زندگی احکامی دارد که اگر پا روی آن بگذاریم، پایش را خواهیم خورد. و فرقی نمیکند که آدم خوبی باشی یا نه؟ دین داشته باشی یا نه؟ واقعیت زندگی خیلی جدی است، با آن شوخی نکنیم. با آن باری به هر جهت برخورد نکنیم؛ خود را برای آن لوس نکنیم؛ ناز نکنیم؛ لجباز نباشیم؛ نایستیم که زندگی و دیگران در خدمت ما باشند؛ و ناز ما را بکشند؛ برای خوب زندگی کردن باید ناز خدای متعال و ولیش را کشید، نه اینکه منتظر ناز فروختن بود!
زندگی کردن با آزمون و خطا، خطرناک است. از توانایی به دانایی رسیدن مخرّب است و به عکس از دانایی به توانایی رسیدن، سازنده است. در هر موردی اگر خواستگارها صف کشیده باشند، آن را مغتنم بدانیم و ناز نکنیم، که چه بسا به یک نازِ اشتباه، همه آنها برگردانده شده و دیگر پیدایشان نشود.
برای هر نعمتی که به کسی داده شده، عجل و مهلتی است، که اگر به سر آمد، فرصت بهره بردن از آن به سر آمده و آه و ناله کردن و نق زدن بعد از آن، به جایی نمیرسد و حتی دعا کردن.
واقعیّت زندگی خیلی جدی است؛ لذا: تنبلی، سستی، پشت گوش انداختن، باری به هرجهت بودن، شلختگی و منیّت را نمیپسندد. پسند و درخواست او، رعایت ادب شئونات او به موقعِ خود است؛ مانند: بیدار شدن به موقع؛ خوب شدن به موقع؛ بندگی به موقع؛ عبادت به موقع؛ کار به موقع؛ تعلُّم به موقع؛ ازدواج به موقع؛ بچه دار شدن به موقع.
یادمان باشد که در منطق زندگی، کسی بزرگتر است که عقل و علم او بزرگ تر و بیشتر باشد. نه سنّ و مال او، و نشانه این امر، تواضع و گوش داشتن به بهترین حرف از هر کسی است؛ حتی اگر او بیگانه، دشمن و یا کوچکتر باشد.
یادمان باشد که اگر در زندگی فرصتی برای بهره مندی از هر نعمتی بود، آن را آخرین فرصت بدانیم و یادمان باشد که گذر عمر و زندگی و فرصت های آن، در اختیار ما نیستند.
یادمان باشد که از طرفی قدر و قدّ مطلوب، قدر و قدّ حبیب خدای متعال است، و تفاوت ما با او، مقدار نداری ما؛ مقدار بدی ها و عقب ماندگی ماست، و از طرفی فرصت در دسترس، همین الان است!
یادمان باشد که نتیجه هر عمل، جزء آن عمل است؛ مانند طعم و مزه هر خوردنی در آن.
لذا به قول سعدی:
خرما نتوان خورد ازین خار که کِشتیم
دیبا نتوان کردن از این پشم که رِشتیم
یادمان باشد که واجباتی که خدای متعال آنها را معین فرموده، از شدّت رحمت و محبّت او به بندگانش می باشد، که مبادا فضائلی را که باید به آنها آراسته باشند را، از دست بدهند؛ مانند پزشکی که خوردن دارو را برای بیمار خود واجب می کند. گویا واجبات برای از دست ندادن کمترین ها و مستحبات برای به دست آوردن بیشترین هاست.
یادمان باشد از احکام جدّیِ زندگی، برای پایداریِ بهره مندی از نعمت و نخوردن چوبِ کفرانِ نعمت، قدر دانستن و قدردانی کردن است؛ هر قدر که آن داده به ظاهر کم و کوچک باشد؛ لحظهای از زندگی و دَم و نفَسی از آن، قدری بی نهایت دارد.
یادمان باشد که برای خوب بودن و خوب زندگی کردن، باید با دیگران چنان خوب بود که پسند ماست که دیگران با ما باشند.
و حرف آخر اینکه یادمان باشد، که ما در گرو اعمالمان هستیم و در بند آن هاییم. لحظه انجام، زشتی و زیبایی اعمال ما، بر موطن نفس و دل ما نقش بسته، و ساختمان درونی و قلبی ما را ساخته، و دیر یا زود همانها ساختمان زندگی ابدیِ بیرونیِ ما خواهند شد.
اما حرف آخرتر؛ چاره این بیچارگی: حقیقت هستی و حیات و سرّ و کلید اسرار آن، یک کلمه است: “محبّت”؛ همان محبّتِ بی نام و نشانِ آغشته به دل ما، که خبر از تعلّق خود، به بی نام و نشانی میدهد و مراقبت و نگهداری و پاسداری کردن از آن بی نام و نشان، جان کلام و روح مرامِ محبوبّ اوست؛ والسّلام.
معرکه معرفت و آیینه دل ما
- اصل در تشریع دین و تعلیم و تربیت در آن، معرفت خدای متعال است. معرفت خدای متعال یافتن خود خدای متعال است؛ نه داشتن اطلاعات نسبت به او و یا اثبات بودن او، و یا به گونهای تصوّر او؛ چرا که ذهنیات ما، مخلوق ما هستند، نه خالق ما!
- در کائنات آنچه دیده می شود، در پرتوی نور خورشید دیده می شود. و هر چیزی که در آن نوری باشد، از خورشید گرفته است. و همچنین است در رابطه با خدای متعال: همانگونه که هر مخلوقی وجود و موجودیّت خود را از خدا دارد، نورانیّت معرفتی و علمی خود را نیز از او دارد. و اولین نکته در این امر این است که آنچه در طبیعت دیده می شود، به خورشید دیده می شود، نه آن که خورشید توسط سایر اشیا دیده شود.
به فرموده امام صادق (علیه السلام):
(بِهِ تُعْرَفُ الْمَعارِفُ لَا بِها یُعْرَفُ)3
«آنچه شناخته می شود به او (خدای متعال) شناخته می شود، نه آنکه او به دیگران شناخته شود.»
- همّت معرفت
معرفت او، یافتن حضور او در موطن نفس من است. و این یعنی: دریا در کوزه؛ که منجر به مُندَک شدن ظرف و متلاشی شدن آن خواهد شد. و در نفس ما، سبب فروریختن منیّت خواهد شد: (خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا)4 پس: بیخودی از خویش و رهایی از نفس را در پی خواهد داشت؛ (مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ)5 و این راه خلاص شدن از (أَعْدَی عَدُوِّکَ نَفْسَکَ)6 و همه تبعات اسیری در دست نفس و سیّئات صادره از آن است.
- جایی نیست که حضور خدای متعال در آنجا نباشد؛ پس در هر جایی از درون و بیرون نیست الا اینکه محضر خدای متعال است و ما در محضر و مشهد او هستیم. در حالی که او را نمی توانیم ببینیم، ولی توسط او دیده می شویم. این نکته و توجه و تذکر به آن، شاه نکته نیل به معرفت خداست، و هر کسی در تربیت دین الهی به جایی رسیده، با التزام به این تذکر بوده است.
- مهمترین موردی که در پرتو معرفت خدای متعال برای انسان شناخته میشود، خود اوست. انسان بدون شناخت خود، نمیتواند خود و زندگیش را آنطور که اقتضای شأن و وظیفه اوست، تدبیر و تنظیم کند. لذا: تذکّر به خدای متعال، معرفت او را به دنبال خواهد داشت و معرفت او، معرفت النفس را. و چنین است که نتیجه نسیان و فراموشی حق تعالی، نسیان و فراموشی خود خواهد بود:
(وَلَا تَکُونُوا کَالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ أُولَئِکَ هُمُ الْفَاسِقُونَ)7
«و مانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدای آنها را به خودشان فراموشاند. آنان همان تباهکاران اند.»
و این همان معنایی است که در حدیث شریف زیر فرموده اند:
(مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ)8
«هر کس خودش را شناخت، کسی است که پیش از آن پروردگارش را شناخته است.»
توضیح این که “قد” بر سر فعل ماضی آن را ماضی بعید می کند.
- خدای متعال در وصف خود فرموده: (اَللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَفَ)
و ما نیز همچنانیم؛ اما “اصغر مِن اَن یوصف!” وقتی “هیچ” باشی، فقط میتوان گفت هستی؛ وگرنه وصف دیگری ندارد؛ فقط در حدی که بشود ضمیری برای اشاره واقع شود: من؛ همین، والسلام. و این نهایت کمال در معرفت خود است، که بنده خود را “هیچ” بیابد.
امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود:
(رَحِمَ اللّه ُ امرَءً عَرَفَ قَدرَهُ وَ لَم یَتَعَدَّ طَورَهُ)9
«رحمت خدا بر کسی که اندازه خود را بشناسد و از آن که هست بیشتر نبالد.»
و “هیچ” نه بالیدن دارد و نه پز دادن، نه ناز کردن، و نه سروری؛ الّا سر به زیری، افتادگی، گدایی و فرمانبری؛ یعنی: بندگی و شرمندگی.
خدای متعال می فرماید:
(مَا جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ)10
خدای در اندرون انسان، دو قلب قرار نداده است (تا یکی برای او باشد و دیگری برای خود انسان)؛
پس یک دل است، برای دو حضور: خود و خدای متعال؛ پس هر کدام کمتر و کوچکتر، مجال حضور برای دیگری بیشتر؛ پس: بنده به قدری که هیچ تر بود، مجال حضور خدای متعال در او بیشتر خواهد بود؛ او خدادارتر بوده و از سعادت این تقوا بهره مندتر خواهد بود، تا جایی که (وَادْخُلِی جَنَّتِی)11 «پس در بهشت من داخل شو» که حضور بنده در مقام ولایت الهی می باشد.
منابع:
2 بشاره المصطفی/ 154
3 تحف العقول/ 245
4 حشر/ آیه 21
5 احزاب/ آیه 4
6 تنبیه الخواطر/ جلد 1/ ص 59
7 حشر/ آیه 19
8 مصباح الشریعه/ 13
9 غررالحکم/ ح 5204
10احزاب/ 4
11 فجر/ آیه آخر