در فرصت های مناسب به خودتان نگاه کنید به حالاتتان توجه کنید. ببینید آیا این حالات را شما
زل زدن به خود
در فرصت های مناسب به خودتان نگاه کنید به حالاتتان توجه کنید. ببینید آیا این حالات را شما خود ایجاد می کنید؟ این تغیر احوال و تقلّب قلب را ما ایجاد می کنیم؟
آدم اگر دقت کند می بیند که دل همیشه مثل سیر و سرکه می جوشد، بالا و پائین می شود. ما این کار را می کنیم یا خودش؟ این یک تکّه گوشت است که این همه حالات و نفسانیّات درش هست! آیا از یک تکّه گوشت بی علم و قدرت اینهمه حالات صادر می شود؟ این که معقول نیست! پس چرا این شکلی می شود؟
پس آیا خودمان این تغییرات را در دلمان می دهیم؟
یک وقتی همینطور نشسته اید می بینید حال خوشی دارید. یک مرتبه غم می آید، یک دفعه دلتان می گیرد. یا دلتان گرفته یک دفعه انبساط خاطری پیدا می کنید. آیا ما اینها را تغییر می دهیم؟ یا نه، این حالات به ما وارد می شود؟
به هر حال به خودتان خواستید نگاه کنید، به این احوال قلبی خودتان نگاه کنید. به زیر و رو شدنهای خودتان نگاه کنید. به بیرون فرصت کردید نگاه کنید، به آن چیزهایی نگاه کنید که صنع ما نیست. به میز و نیمکت و فرش و در و دیوار نه، اینها صنع آدم است. نگاه کنید به گل، به درخت، به آسمان و از این قبیل. با این حالت سؤال که چرا این، این شکلی است؟ شما به خودتان جواب نباید بدهید.
به قول قدیمی ها با حلوا حلوا دهان شیرین نمی شود! حرف غذا را زدن چقدر در سیرشدن شما تاثیر دارد؟ در مورد خود حقیقت هم همین طور است. حرف حقیقت غیر از خود حقیقت است! شما بگوئید اگر این کار را بکنم آن می شود، خب به چه درد شما می خورد؟ چه مشکلی را از شما حل می کند؟ مشکل من وقتی حل می شود که من گمشده ام را پیدا کنم! لذا در این تمرینات، خودتان به سوالاتتان پاسخ ندهید.
ز کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
این دغدغه ای که من از کجا آمده ام، اینجا کجاست، من کیستم، دغدغه همه انسانهای عاقل است. عاقل هم که می گوئیم، فقظ منظور یک انسان مکلّفی که به اندازه کافی عقل دارد، نیست! حتی بچه هایی که مشکل خاصی ندارند، وقتی بطور طبیعی بزرگ می شوند و مکلّف می شوند، این سوال را دارند.
بچه های 4، 5 ساله بعضی وقتها از پدران و مادرانشان می پرسند: مامان من از کجا آمده ام، ما برای چه آمده ایم؟ و این عمیق ترین دغدغه ای است که در همه انسانها هست! همین که چنین دغدغه و سؤالی به طور فطری و طبیعی در نفوس و قلوب همه انسانها هست، نشانه این است که پس این شناخت و معرفت، از حقیقتی که الان مورد سؤال انسان است، یک سابقه ای داشته است! انسان یک سابقه ای با این حقیقت دارد، نسبتی با این حقیقت دارد، که الان حتی در 4، 5 سالگی در او دغدغه است، در انسان سؤال است. خوب معلوم است که یک ارتباطی با این موضوع داشته که حالا دنبال آن است و حالا طالبش است.
مطلب دوم اینکه آن حقیقت اگر بزرگتر از ما بوده باشد، لذا ما نمی توانیم به آن تفوّق داشته باشیم. ما نمی توانیم در رابطه با آن فعّال عمل کنیم. لذا ما نمی توانیم آن را بشناسیم. بلکه اگر او بزرگتر از ما بود او بر ما تفوّق خواهد داشت، او بر ما سیطره خواهد داشت، او بر ما غلبه خواهد داشت.
لذا در بعد معرفتی هم او باید خودش را به ما معرفی کند. ما نمی توانیم او را بشناسیم. آنچه را که ما بتوانیم بشناسیم، در عمل این اتفاق می افتد ما به او تفّوق پیدا می کنیم، ما به او احاطه پیدامی کنیم، ما به او سیطره پیدا می کنم، ما می توانیم او را ملموس خودمان بکنیم.
ولی اگر چیزی بود که او اعظم از ما بود، باید رابطه بر عکس شود. اگر بخواهد معرفتی اتفاق بیفتد دیگر ما نمی توانیم به آن معرفت پیدا کنیم، او باید خودش را به ما معرفی کند. او باید به ما احاطه پیدا کند.
این دو مطلب در بحث آن معرفت حقیقت، که به دنبالش می رویم در مجموعه معرفت الهیه مطرح شده است و تا دلتان بخواهد سند و مدرک دارد که:
- این خدای متعال هست که خودش را به انسان معرفی می کند و انسان فاقد این توانایی است که بتواند خدا را بشناسد.
- اینکه قبل از آنکه ما به این دنیا پا بگذاریم، این اتفاق افتاده و خدای متعال در عوالم قبل از این عالم، به ما خودش را معرفی کرده و این نیاز، این گشتن، این طلب، این دیدن و شناختن، همه و همه در واقع به تبع آن سابقه است!
بعد ما به دلیل تعلّقمان به این دنیا، آن معرفت را یادمان رفته و این دغدغه نشان همان نسبتی است که آنجا پیدا کردیم.
منِ واقعی
ما در این دنیا در واقع هیکلمان است که بزرگ و کوچک می شود، روحمان که همان یکی است، فرقی نمی کند! لذا شما برای نشانه ای که می خواهید این مطلب را بفهمید، ببیند وقتی ما می گوئیم “من” ما به این هیکلمان که نمی گوئیم، من! مرجع ضمیر من غیر از این بدن من است. این منی که مورد نظر شما است، این همان منی است که شما ده سال پیش، همان وقتی که می گفتی من، همین بود که الان می گویی من. لذا فرفی نکرده این” من” با آن” من”.
این که در واقع اتفاقی در آن افتاده و تفاوت و تغیری درش ایجاد شده، این بدن من است و این عقل، فهم، درک، شعور اینها در واقع به روح آدم داده شده است. الا اینکه روح را متعلّق به این بدن کرده است. محدودیتها مال این ظرف است نه مال مظروف.
لذا اگر شما دقت کنید، شما در بچگی بسیاری از چیزهایی را می فهمیدید که آنها را عینا در بزرگی هم می فهمید. نهایت در بچگی توان بیان و ابراز نداشتید. لذا مادرها خیلی وقتها می بینند که این بچه ها یک چیزهایی را می فهمند که باعث تعجّب آنهاست! بچه شما نابغه نیست. آدمها این شکلی هستند. همه آدمها می فهمند. به دلیل اینکه، آنکه می فهمد روح است و این عقل و فهم و علم و درک و… به همین روح داده شده است. اما در بچگی این بدن توانایی ابراز ندارد. این ظرف ضعیف است.
لذا وقتی راحتی و امکاناتی برایش پیش می آید، می تواند بعضا ظاهر نیز بکند و نشان بدهد. این در مورد همه صادق است و باز نشانه اش این است که به کوچکترین بچه هم اگر بخواهید یک ناملایمی به بدنش وارد کنید، ببینید چه عکس العملی نشان می دهد! چه جیغ و دادی راه می اندازد! هزاری هم شما بتوانید استدلال کنید و او هم بفهمد که بابا بدن تو که تو نیستی! بدنش را آنچنان دوست دارد که خودش را با آن یکی فرض می کند.
انسان اگر یک چیزی را به شدّت دوست داشت و محبّتش شدید شد، در آن مراتب شدّت انسان خودش را با آن یکی فرض می کند، یکی می یابد. این واقعا پیش می آید. چون محبّت نزدیکی ایجاد می کند. وقتی که محبّت شدید شد، این نزدیکی شدید می شود. شدت نزدیکی باعث می شود که انسان با محبوبش خودش را یکی بیابد.
مواقع عادی شما از من می پرسید که این چیست؟ من می گویم، این پیراهن من است. پیراهن من که من نیستم. می گویید این چیست؟ این دست من است. خوب دست من که من نیست. اینها مال من است و من اینها نیستم. اما آن وقتهایی که آدم را عصبانی می کنند، یک حرف قلمبه ای به آدم می زنند، شما ببینید آدم به سینه خودش می زند و می گوید، به من می گویی، به من؟! ببینید به بدنش می زند و می گوید، به من می گویی.
این علاقه به این شدت باعث غفلت ما شده، از جایی که بودیم و از چیزی که داشتیم و انبیا و اولیا «صلوات الله علیهم اجمعین»، آمدند یکی هم همین را به آدم بگویند. تعبیر امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه اول نهج البلاغه هست که می فرمایند: “ویذکروهم منسی نعمته” آمدند تا بگویند نعمتی را که فراموش کردند.
پس این دو مطلب را صحبت می کنیم. یکی اینکه معرّفی خدای متعال به خودش است و ما نمی توانیم خدا را بشناسیم و این خدای متعال است که باید خودش را به ما بشناساند و دوم اینکه این معرفی یک سابقه ای داشته، قبل از اینکه ما بیابیم اینجا. می فرماید: “فان الله یضل من یشاء و یهدی من یشاء”(1) با این مضمون در قرآن فراوان آیه هست. پس این حقیقتی است که خدای متعال هر که را بخواهد گمراه میکند و هر که را بخواهد هدایت می کند.
و خدایی که در این نزدیکی ست
خدای متعال در قرآن کریم می فرماید:
“اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض و ما خلق الله من شئ” (2)
آیا اینان در ملکوت آسمانها و زمین و آنچه را خدای خلق کرده نمی نگرند یا ننگریسته اند!
این آیه، دو مطلب را مشخصا نشان می دهد. یکی اینکه خدای متعال به ملکوت آسمانها و زمین خودش را معرفی می کند. “و ما خلق الله من شئ” به آنچه خلق کرده خودش را معرفی می کند.
دوم اینکه ما باید نظر کنیم، اینطور نیست که به زور به ما بدهند.
نظر یعنی نگاه با تامّل و تعمّق و دقّت. نظر، غیر از نگاه کردن خالی است. نظر، غیر از دیدن است. نظر، دیدن تؤام با تعمّق و تامّل و تفکّر و تفهّم است.
از این قبیل آیه چقدر در قرآن هست؟ ما می خوانیم و اصلا فکر نمی کنیم که باید به اینها عمل کنیم! بعد ما می گوئیم چرا نمی فهمیم!؟ خوب، عرض کردم با حلوا حلوا که دهان شیرین نمی شود. آدم باید برود به دست بیاورد تا به او بدهند. در بزند تا در را باز کنند. همینطور بیشیند با خیالاتش که مشکلی حل نمی شود.
“لیس لله علی خلقه ان یعرفوه و للخلق علی الله ان یعرفهم و لله علی الخلق اذا عرفهم ان یقبلوا” (3)
خدای متعال چنین حقّی بر بندگانش و مخلوقاتش ندارد که او را بشناسند. خدای متعال چنین تکلیفی بر گردن مخلوقاتش ندارد که مخلوقاتش او را بشناسند. بلکه به عهده خداست که خودش را برای مخلوقاتش معرفی کند. حالا اگر یک معرّفی بخواهد اتفاق بیفتد، این خدای متعال است که باید خودش را معرفی کند. ولی این حق برای خدای متعال است که وقتی خودش را معرفی کرد، مخلوقاتش بپذیرند.
صفوان می گوید: به عبد صالح منظور موسی بن جعفر«علیه السلام» عرض کردم آیا مردم توانایی شناخت خدا را دارند؟
“ قال: لا، انما هوتطول من الله” (4)
فرمودند: نه، بلکه معرفت منّتی است از جانب خدای متعال.
امام سجاد «علیه السلام» در دعای ابوحمزه ثمالی می فرماید: “بک عرفتک و انت دللتنی علیک”.
من تو را به خودت شناختم. به سبب معرّفی تو شناختم. تو خودت مرا به سوی خودت رهنمون شدی.
در دعای غیبت ولی عصر «صلوات الله علیه» که اواخر مفاتیح هم هست، می فرماید: “اللهم عرّفنی نفسک” خدایا خودت را به من بشناسان. پس بنابر این، معرفت خدای متعال، به خودش باید اتفاق بیفتد.
منصور بن حازم روایت می کند: “قلت لابی عبدالله «علیه السلام»: “ انی ناظرت قوما، فقلت لهم: ان الله اکرم و اجل من ان یعرف بخلقه، بل العباد یعرفون بالله. فقال: رحمک الله.” (5)
منصور بن حازم می گوید به امام صادق عرض کردم: من با جمعی به مناظره پرداختم و به آنان گفتم: خدا بلند مرتبت تر از آن است که بوسیله آفریدگان شناخته شود. بلکه این بندگان هستند که به معرفی خدا او را می شناسند. پس ایشان به من فرمودند: رحمک الله. خدا تو را رحمت کند.
امام صادق «علیه السلام» از امیرالمؤمنین «صلوات الله علیه» نقل می کنند که ایشان فرمودند: “اعرفواالله بالله” (6) خدا را به خدا بشناسید.
از امیرالمؤمنین «صلوات الله علیه» سؤال شد، از چه راهی پروردگارت را شناختی؟
حضرت فرمود: “بما عرفنی نفسه” (7) به همان چیزی که خودش را به من شناساند. از همان راهی که خودش را به من شناساند.
پس معرفی خدای متعال، آن حقیقتی که ما چیزی در موردش نمی توانیم بگوییم، به خودش است و به ما نیست.
منابع
- سوره فاطر/ آیه8 – سوره مدثر/ آیه31 – سوره احزاب/ آیه4 – سوره قصص/ آیه56 – سوره نور/ آیه35 و46
- سوره اعراف/ آیه185
- اصول کافی/ جلد1/ صفحه164
- محاسن/ صفحه281
- توحید شیخ صدوق/ صفحه285 / باب41
- بحارالانوار/جلد3/ صفحه270
- بحارالانوار /جلد3/ صفحه270 تا271