عاطفه: سلام آقا، خوش اومدی، خسته نباشی عزیزم...
(علی ناراحت و بی حوصله وارد خانه می شود)
عاطفه: سلام آقا، خوش اومدی، خسته نباشی عزیزم
علی: سلام خانمم، شما خوبی؟ خسته نیستم، امروز خیلی ناراحتم
عاطفه: ناراحت ، چرا، چی شده؟
علی: امروز تو شرکت یک اتفاقی افتاد، از صبح حالم گرفتس
عاطفه: خب بگو ببینم چی شده؟
علی:هیچی بابا، این همکارم هست، آقای خورسند…
عاطفه: نمی شناسمش، تا حالا راجع بهش حرف نزده بودی
علی: آره تازه اومده
عاطفه: خوب آقای خورسند چی؟
علی: امروز باهم رفته بودیم کامپیوترهای یه شرکت دیگه را بررسی کنیم ،با ماشین اون رفتیم، وقتی برگشتیم ، جلوی در پارکینگ شرکت ، یه ماشینه بدجور پارک کرده بود، خورسند اومد دور بگیره، گوشه ماشینش به سپر اون ماشینه خورد و دیگه واویلا…
عاطفه : هیچی دیگه… طلا و جواهرهای ماشینش ریخت
علی: یک داد و بی دادی سر نگهبان شرکت کرد که بیا و ببین
عاطفه: به نگهبان شرکت چه ربطی داره؟
علی: می گفت چرا حواسش نبوده که اون ماشینه، بیاد جلوی در پارکینگ شرکت پارک کنه
عاطفه:تو واسه یک داد و بیداد اینقدر ناراحتی، چه شوهر حساسی دارم من!
علی: نه خانم جون، داد و فریاد اون به کنار، حالا بگو جلوی کی اینجوری کرد؟
عاطفه:چه می دونم ، لابد بقیه کارمندا
علی: نه خیر ، جلوی زن و بچه نگهبانه
عاطفه: وای نه..
علی: تازه کاش فقط داد و بیداد بود، توهین و تحقیر هم چاشنی عربده هاش کرده بود
عاطفه: آخه بیچاره نگهبانه
علی:آره بنده خدا، از خجالت سرشو نمی تونست بیاره بالا
عاطفه:آخه چرا اینجوری کرد؟
علی: چه می دونم فکر کرده خیلی بالاست، خیلی کار بلده، خیلی اربابه، مهندسه، دکتره، پولداره، چی بگم؟
عاطفه: متاسفانه بعضی ها همینن ، همچین که یه خورده سوادشون و یا محله خونشون، از بقیه بالاتر می ره، یا دری به تخته می خوره و یه ماشین قشنگ می خرن، فکر می کنن حق دارن با دیگران بد صحبت کنن
علی:آره ، ولی قیافه نگهبانه و زن و بچش از جلوی چشم کنار نمی ره
عاطفه: می گم علی… بیا یه جوری از دل نگهبانه و زن و بچش بیرون بیاریم
علی:چی رو از دلشون در بیاریم؟ قلبشونو ؟ ای هند جگر خوار
عاطفه: اِه ، اذیت نکن؟ خوب ناراحتی ها… جریان امروز رو دیگه
علی: آهان خب ، چه جوری بیرون بیاریم؟
عاطفه: بیا زنگ بزن ، دعوتشون کن، فردا شام بیان خونمون
علی: یعنی اگه بیان خونه ما شام بخورن، از دلشون بیرون می ره؟ البته دست پخت شما رو هر کی بخوره، کلا از این دنیا بیرون می ره!
عاطفه: نه که شما الان تو یه دنیای دیگه ای؟ البته این شکم قلمبه شما، گویای دست پخت بنده هست.
علی:هی به این شکم خیره می گم به نانی بسازه ها ، گوش نمی ده
عاطفه:ببین علی ، من می گم شام دعوتشون کنیم، خیلی هم تحویلشون بگیریم، بعدش هم تو جلوی من و زن و بچش ، هی از این آقا تعریف کن، از اخلاقش بگو ، از وظیفه شناسیش بگو، بهش عزت و احترام بذار، شاید ماجرای امروز فراموش که نه، بلکه یه ذره کم رنگتر بشه
علی: بد فکری نیست، اما به چه بهانه ای؟
عاطفه:فکر اون هم کردم، یادمه گفته بودی مال طرف های لرستانن نه؟
علی:آره یه همچین چیزهایی
عاطفه:خب بگو برای تعطیلات هفته دیگه می خوایم بریم لرستان، بگو بیان خونمون، هم راه و چاهو نشونمون بدن، هم خانواده هامون بیشتر باهم آشنا بشن
علی:یعنی دروغ بگم؟
عاطفه:دروغ چرا؟ واقعا هفته دیگه می خوایم بریم لرستان، می گن از قشنگی مثل بهشته
علی: ای وای ، بدبخت شدم، حالا باید کلی پول خرج کنم
عاطفه: اوه ، مریخ که نمی خوایم بریم، همین مملکت خودمونه، حالا پاشو بهشون یه زنگ بزن، پاشو دیگه، ثواب داره…
یادداشت
چقدر خوبه که پیامبری داریم که هزار و چهارصد سال پیش، گفته و به مسلمان ها یاد داده که سیاه و سفید، فقیر و غنی، کوچک و بزرگ، ضعیف و ناتوان و … نسبت به هم بالاتر و پایین تر نیستن، تنها اون کسی بهتره که به خدا نزدیکتر باشه، تقواش بیشتر باشه و کارهای نیک انجام بده.
چقدر با این خط کش به مردم اطرافمون نگاه می کنیم؟ پول و ثروت و اتومبیل آخرین مدل طرف مقابل، روی بهتر شدن رفتارمون تاثیر داره؟ با سرایدارمون همون رفتار محترمانه رو داریم که با همسایه ثروتمندمون؟ ایشالا که هیچوقت حتی تصور این که از کسی بالاتریم و اون از ما پایینتر، حتی به ذهنمون هم خطور نکنه…
امیر عشق و کلام، پدر ایتام عالم، حضرت علی علیه السلام می فرمایند: خوشا به حال آنکس که خود را کوچک می شمارد ،و کسب و کار او پاکیزه است و جانش پاک و اخلاقش نیکو ، زبان را از زیاده گویی باز می دارد و آزار او به مردم نمی رسد. حکمت 123 نهج البلاغه
زینب عشقی
زینب عشقی