پس از آنکه قحطی بر قوم عاد چیره گشت و همه آنها به آستانه هلاکت رسیدند
نشانه هاي غذاب
پس از آنکه قحطی بر قوم عاد چیره گشت و همه آنها به آستانه هلاکت رسیدند، چون رملهای آن سرزمین بسیار زیاد بود، به امر خدای متعال کوه عظیمی از آن رملها بر روی هم استوار شد. آنگاه صدائی از آن کوه به گوش جناب هود رسيد كه: «اي هود! بدان و آگاه باش که قوم عاد از ما روز بسیار بدی خواهند دید.»1 آن جناب باز هم مکرر به مجالس آنها رفته و در بین عموم آنها فریاد می کرد و آنها را از عذاب خداوند میترسانید و مي فرمود که: «خدای من وعده عذاب شما را داده و من می ترسم که این احقاف و رملها به نزول عذاب بر شما مأمور باشند و این قحطی شما را هلاک و فانی کند؛ پس اي قوم! از خدا بترسید و توبه کنید و خدا پرست شوید؛ تا آنکه خداي متعال بر شما باران ببارد و نعمتهایش را بر شما فراوان و قوّت شما را هم افزون کند.» (وَيَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا وَيَزِدْكُمْ قُوَّةً إِلَى قُوَّتِكُمْ وَلَا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِينَ)1
اما آنها در جواب آنجناب غیر از مسخره و استهزاء و ناسزا چیزی نگفته و اصلا اعتنا به فرمايشات و موعظة آن حضرت ننموده و می گفتند: (قَالُوا يَا هُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَيِّنَةٍ وَ مَا نَحْنُ بِتَارِكِي آلِهَتِنَا عَنْ قَوْلِكَ وَ مَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ)2 (... فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ)3 «ای هود! تو برای ما دلیلی (روشن بر دعوی رسالت خود) نیاوردی و ما هرگز از خدایان خود به مجرد حرف تو دست نمیکشیم و ما هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد. ... اکنون اگر راست میگویی بر ما عذابی که وعده میدهی بیار».
يا به جناب هود ميگفتند: اگر تو ما را از اجتماع این رملها میترسانی، خواهی دید به زودی آنها را متفرّق میکنیم. پس جماعات زیادی از آنها جمع شده و مشغول متفرّق نمودن آن رملها شدند و مدتها با تمام شدت و عجله آنها را در صحراها و بیابانها می ریختند و هر چه بیشتر سعی می کردند، می دیدند آن کوه عظیمتر و آن رملها بیشتر میشوند. تا آنکه همگی عاجز شده و این عمل را ترک کردند. پس از آن، بزرگان ایشان مجلسی ترتیب داده و در مسئله قحطی مشورت نمودند و در نتیجه بر حسب عادت قبائل آن زمان، که در وقت ناچاری و حوائج مهم، عده ای را به زمین حجاز می فرستادند، این بار نیز برای طلب حاجتشان در نزد کعبه معظمه، عدهای را برای رفتن به مكه و دعا و طلب باران انتخاب نمودند.
چاره اي براي گريز از غذاب
در آن زمان اهل مکه از قبیله عمالقه و ذرية عمليق بن لاوذ بن سام بن نوح (علیه السلام) بودند و رییس آنها شخصی بود که او را «معاويه بن بکر» می نامیدند که در بیرون مکه منزل داشت. هنگامی که نمایندگان یمن وارد حجاز شدند، ابتدا به منزل آن ریئس ورود نموده و او هم کاملا از آنها پذیرائی کرده و همه قسم انواع طعام و شراب و مسكرات برایشان تهیه نمود. به حدّی که یک ماه در آنجا ماندند و به نوشیدن مسکرات مست و مسرور بودند و گوئیا رفتن به مکه و دعاء و بیچارگی اهل یمن را فراموش کردند و این مسئله بر معاویه بن بکر سخت آمد و اظهار تأسف بر أهل يمن می نمود. زیرا مادر او از همان قبیله عاد بود و اهل آن قبیله را دائی خود خطاب میکرد.
پس از آنکه یک ماه از اقامت نمایندگان یمن در آنجا گذشت، او با خود اندیشید که عشیره و قبيله و دائيهاي من در یمن از قحطی و گرسنگی هلاک می شوند و این نمایندگان در اینجا آسوده و مسرور نشسته و از دعاء برای آنها غافل شده و فراموش کرده اند و چون میهمان من هستند، نمیتوانم به آنها بگویم که برای دعا به کنار کعبه بروید و در امر خود متحیّر مانده بود. تا آنکه چاره ای به ذهنش رسید. او به دو کنیز آوازخوان خود چند بیت شعر تلقین کرد که بیایند و در مجلس ایشان آن اشعار را به آواز بخوانند و با مضمون آن اشعار به آن جماعت و رئيسشان که نامش «قیل بن عنز» بود، سختی اهل یمن را یاد آوری نماید و آنان را برای دعا، روانه مکه کند. پس آن دو کنیز آوازخوان وارد آن مجلس شده و اشعاری را که به ايشان امر شده بود، خواندند.
هنگامی که آن جماعت این اشعار را شنیدند، به هوش آمده و به یکدیگر مسئله رفتن به حرم مکه و تعجیل در دعا برای اهل یمن را یادآوری نموده و به سرعت مهیّای رفتن شدند. مگر یک نفر از آنها که در باطن خود به هود (علیه السلام) ایمان داشت و ایمانش را پنهان می کرد و از دیگران تقیّه می نمود. او از رفتن با آنها خودداری کرد و با رفقایش صحبت بسیاری نمود و قسم یاد کرد که به دعای شما باران نخواهد آمد و تا ایمان به هود (علیه السلام) نیاورید، نتیجه نخواهید دید.
آن جماعت از حرفهای او در غضب شده و او را با اهانت از بین خود بیرون نمودند و به طرف مکه حرکت کردند. تا آنکه نزديك کعبه معظمه رسیده و مشغول دعا کردن شدند. در این هنگام ۳ قطعه ابر سفید و سیاه و سرخ رنگ را دیدند که در فضا ظاهر شد. پس همگی مسرور شده و خیال کردند که ابر باران است. در آن هنگام صدائی به گوش پیشوای آنها که «قیل» نام داشت، رسید که: ای قیل! هر کدام از این ۳ ابر را که میخواهی اختیار کن. او هم جواب گفته که ابر سیاه را میخواهم. غافل از اینکه همان ابر، مأمور به عذاب آنهاست. پس همان ابر سیاه به سوی بلاد يمن و قوم عاد روانه شد. هنگامی که آن ابر را در بالای سر خود دیدند، بسیار خوشحال شده و گفتند: همین ابر است که بر ما خواهد بارید و قحطی و سختی را از ما دفع میکند.
ابري که مامور عذاب بود
پس حضرت هود (علیه السلام) کلام آنها را رد نموده و فرمود: این ابر، حامل بادی سهمگین است و آن باد، همان عذابی می باشد که خودتان از من با عجله طلب می کردید؛ (فَلَمَّا رَأَوْهُ عَارِضًا مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قَالُوا هَذَا عَارِضٌ مُمْطِرُنَا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ بِهِ رِيحٌ فِيهَا عَذَابٌ أَلِيمٌ. تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْءٍ بِأَمْرِ رَبِّهَا فَأَصْبَحُوا لَا يُرَى إِلَّا مَسَاكِنُهُمْ)4 «پس چون آن عذاب را به شکل ابری دیدند که بر رودخانههاشان روی آورد گفتند: این ابری است که بر ما باران میبارد. (هود به آنها گفت: چنین نیست) بلکه اثر عذابی است که به تعجیل درخواستید، این باد سختی است که در آن عذابی دردناک است. این بادی است که هر چیزی را به امر خدای خود نابود و هلاک میسازد. پس شبی صبح کردند که جز خانههای ویران آنها دیده نمیشد و اثری از آنان نماند.»
باز حضرت هود (علیه السلام) در مقام نصیحت آنها بر آمد و ایشان را از «ریح عقیم» که باد عذاب است، ترسانید؛ که اگر توبه نکنید و ایمان نیاورید در فلان روز معین که روز چهار شنبه آخر ماه میباشد، آن باد شروع به وزیدن میکند و همۀ شما را فانی خواهد کرد. باز آنها آن جناب را مسخره کرده و بیشتر در مقام استهزاء و تکذیب ایشان بر آمدند و گفتند: ما را از باد میترسانی!؟ با این قلعه های محکم و قصرهای بلند مستحکم که ما داریم!؟
تا آنکه روز موعود نزديك و آثار عذاب ظاهر شد و از آن قطعه ابر سیاه هم، بارانی ندیدند و به این سبب ترس بر آنها عارض شد. لذا تمام اولاد و اموال و حيوانات خود را به داخل آن قلعه ها و قصرها و خانههای محکم جمع آوری نموده و درهای آنها را محکم بستند که از صدمه باد آسوده باشند. اما خداوند مورچه زیادی بر آنها مسلّط کرد. به حدّی که همه غذاها و مشروبات آنها را فاسد نمودند و در سوراخهای گوش و دهان و دماغ و چشم آنها به قدری جا کردند که منافذ آنها را بسته و همگی عاجز شدند. تا آنکه جز بیرون رفتن از آن قلعه ها و قصرها و فرار کردن طرف بیابانها، چاره ای برای خود ندیدند. لذا همگی در بیابانها متفرق شدند. حق تعالی نیز به حضرت هود (علیه السلام) وحی نمود که با تمام اشخاصی که ایمان آورده اند، از آن سرزمین هجرت نموده و دور شوند.6
منابع:
1 قصص الانبیاء راوندی/ 92
2 هود/ 52
3 هود/ 53
4 هود/ 32
5 احقاف/ 24 و 25
6 قصص الانبیاء راوندی/ 88