هنگامی که برادران یوسف (علیه السلام) از رویای او مطّلع شدند...
وقتی حسد زبانه کشید
هنگامی که برادران یوسف (علیه السلام) از رویای او مطّلع شدند، آتش حسد آنها به سختی مشتعل شد. پس با یکدیگر مشورت کرده و در کشتن آن جناب به توافق رسیدند: «إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ»1 «هنگامی که برادران یوسف گفتند: ما با آنکه چندین برادر نیرومندیم پدر چنان دلبسته یوسف و برادر اوست که آنها را بیش از همه ما برادران دوست میدارد، همانا ضلالت پدرمان (در محبت یوسف) نیک پدیدار است. باید یوسف را بکشید یا در دیاری (دور از پدر) بیفکنید تا روی پدر یک جهت به طرف خودتان باشد و بعد از این عمل (توبه کرده و) مردمی صالح و درستکار باشید.
آنگاه به نزد پدر آمده و گفتند: «قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَكَ لَا تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ»2 ای پدر! چرا ما را امین خود بر یوسف نمیگردانی که همراه ما او را بفرستی؟! در حالی که ما نسبت به او ناصح و خیرخواهیم. او را فردا با ما به صحرا بفرست که گردش کند. ما مراقب و محافظ او هستیم که آسیبی نبیند.
يعقوب (علیه السلام) فرمود: فرزندان من! «قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ»؛3 جدایی از او مرا اندوهگین میکند و تاب مفارقت او را ندارم و میترسم که شما از او غافل شوید و گرگ او را بخورد. فرزندان یعقوب (علیه السلام) گفتند: «قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ»؛4 «اگر با آنکه ما چند مرد نیرومند به همراه اوییم باز گرگ او را بخورد پس ما مردم بسیار ضعیف و زیانکاری خواهیم بود». کنایه از آنکه با بودن ما برادران، ممکن نیست چنین امری واقع شود.
در واقع جناب يعقوب از پذیرش خواسته آنها مضایقه میکرد که مبادا آن بلا که از جانب حق تعالی وعده داده شد، در باب یوسف باشد؛ چون او را از همه بیشتر دوست میداشت. اما قدرت و قضای خدا و حکم جاری او درباره يعقوب و فرزندان او غالب شد و نتوانست که بلا را از خود و یوسف دفع کند. پس با آنکه کراهت داشت، یوسف (علیه السلام) را به ایشان داد و از جانب حق تعالی درباره يوسف، منتظر بلا بود. در وقت وداع با او، فریاد و ناله اش بلند بود و مکرر او را می بوسید و می بوئید و او را رها نمیکرد تا آنکه برادرانش جناب یوسف را از دست پدر گرفتند و به راه افتادند. بناگاه دیدند که پدر با نهایت سرعت و دویدن در عقب آنها می آید تا آنکه به ایشان رسید و باز هم یوسف را در آغوش کشید و صدای نعره و فریادش فضا را فرا گرفته و آنقدر گریست که به حال مرگ افتاد. تا آنکه پس از مدتی برادران آن طفل را از پدر جدا نمودند و جناب یعقوب با تضرّع و زاری بسیار، برای محافظت از یوسف سفارشهای مؤکد به آنها نمود.
گرگ یا گرگ صفت
ایشان به سرعت یوسف را بردند که مبادا بار دیگر جناب یعقوب بیاید و یوسف را از ایشان بگیرد. آنها در مقابل چشم پدر تا زمانی که نمایان بود یوسف را در نهایت اکرام و مهربانی می بردند و بر کتفهایشان حملش مینمودند. تا آنکه از چشم پدر دور شدند. ناگاه آن جناب را به سختی بر زمین انداخته و به شدت او را میزدند تا آنکه سر تا پایش را مجروح و دردناك نمودند. فریاد استغاثه و شکایت جناب یوسف به پدر بلند شد و به هر يك از برادران پناه می برد، غیر از دشنام و کتک جوابی نمی شنید. تا آنکه از شدت گریه و فریاد به حال مرگ افتاد. آنگاه بدون رحم و عاطفه، او را به روی زمین کشیدند که کارش را تمام نمایند.
بزرگ ایشان (لاوی) گفت: برادران پیشنهادی دارم. اگر میخواهید او را از پدر جدا کنید، سخن مرا بپذیرید. گفتند: چه می گویی؟ گفت: یوسف را نکشید بلکه او را در قعر آن چاهی که در نزديكی اینجاست و از جاده عمومی منحرف است، بیندازید تا بعضی از رهگذران او را پیدا کنند و با خود ببرند. «فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ»5 «پس بر این عزم متّفق شدند که او را به قعر چاه درافکنند...» لذا آن حضرت را بر سر چاه بردند و لباسهایش را با اذیت و آزار بسیار درآوردند. جناب یوسف (علیه السلام) به سختی گریست و فرمود: ای برادران من! مرا برهنه نکنید. اما ایشان پیراهنش را کندند و او در قعر چاه انداختند.
در انتهای آن چاه، سنگ عظیمی قرار داشت که جناب جبرائیل به امر پروردگار به سرعت از آسمان نازل شده و در نیمه چاه خود را به آن جناب رسانید و او را به آرامی به قعر چاه گذارده و بر روی آن سنگ او را منزل داد. جناب یوسف در قعر آن چاه به دریای غم و غصه فرو رفت و بسیار وحشت نمود. اما جبرائیل او را بسیار تسلّی داد و به پشیمان شدن برادرانش از آن عمل ناشایست و توبه وخضوعشان براى او و محتاج شدن آنها به آن جناب بشارت داد و همه حوادث آینده و حسن عاقبت آن حضرت را برای ایشان تعریف نمود؛ چنانچه در آیه شريفة اشاره شده است: «وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لَا يَشْعُرُونَ»؛6
آب آن چاه، بسیار شور و کدر بود؛ اما به قدوم مبارك آن جناب، صاف و شیرین و گوارا شد و طعام لذيذي گرديد برای آن حضرت که دیگر حاجت به خوردن و آشاميدن نداشت. بعد از آنکه وحشت آن جناب آرام شد و با جبرائیل انس پیدا نمود، بر روی آن سنگ ايستاد و برادران خود را صدا کرد. زیرا آنها به انتظار هلاك شدن او بر بالای چاه نشسته بودند. فرمود: اي برادران! هر کس در وقت مردن وصيتي دارد و وصيت من آن است که بعد از مراجعت، به پدرم یعقوب سلام مرا برسانید.
هنگامی که صدای او را شنیدند به یکدیگر گفتند: از اینجا حرکت نکنیم تا مطمئن شویم که او مرده است. پس در آنجا ماندند تا شب شد و چون صدای آن جناب را نشنیدند، از مرگ او مطمئن شدند. آنگاه بزغالهای را کشتند و پیراهن آن جناب را به خون او رنگین نموده و همگي بر يك راي متّفق شدند که به پدرشان بگویند که یوسف را گرگ دریده و خورده است. در آن هنگام لاوی گفت: ای برادران! آیا فراموش کرده اید که ما اولاد جناب يعقوب هستيم و او فرزند اسحاق پیغمر خدا است و اسحاق فرزند ابراهیم خلیل الله است! آیا گمان میکنید که این خبر را خدا از پدر ما پنهان میکند؟! مطمئن باشید که دروغ ما را با وحی به او خبر میدهد و ما رسوا میشویم.
برادران گفتند: آری! حق با توست. پس چه کنیم؟ لاوی گفت: بیایید همگی غسل کنیم و نماز جماعت گزارده و پس از آن با تضرّع و زاری از حق تعالی بخواهیم که ما را مفتضح نکند و این خبر را به پدر ما نرساند. زیرا خدا جواد و کریم است و دعاها را اجابت مینماید و عیبهای بندگانش را پنهان میکند. لذا همگی غسل نموده و مهیای نماز جماعت شدند. اما طبق شریعت حضرت ابراهیم خليل، باید تعداد امام جماعت با مأمومین کمتر از یازده نفر نباشد؛ اما ایشان بیش از ده نفر نبودند. لذا باز هم در امر خود متحیّر شدند. تا آنکه لاوی گفت: امام خود را خدای متعال قرار می دهیم و ما ده نفر به او اقتدا می کنیم.
دروغی که آشکار شد
بعد از ادای نماز با آن کیفیت و دعا و تضرّع، شبانگاه گریه کنان به ســوی پــدر بازگشتند؛ «وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ»7 و گفتند: «قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ»8؛ «ای پدر! ما مشغول مسابقه دادن با هم بودیم و یوسف را نزدیک وسایل خود گذاشتیم، هنگامی که بازگشتیم دیدیم که گرگ او را خورده است و تو ما را تصدیق نخواهی کرد، اگرچه راست بگوییم»؛
جناب یعقوب (علیه السلام) به محض شنیدن سخن ایشان، دنیا در نظرش تیره و تار شد و چنان صیحهای کشید که به حال مرگ درآمد. اما چون می دانست که فراق یوسف همان بلائی است که حق تعالی به او وعده داده است، قدری آرام گرفته و فرمود: «إِنَّا لِلَّهِ وإِنَّا إِلَيْهِ راجِعون»؛ بگویید که با یوسف چه کردید؟ من نمی توانم هیچ کدام از حرفهای شما را باور کنم.
اما ایشان با قسم خوردن و جدّیت بسیار به گفتار خود پافشاری داشتند. آن بزرگوار اصلا آنها را باور نداشت و هر لحظه گریه و ناله اش بیشتر می شد. تا آنکه همگی بر پدر عتاب نموده و گفتند: پدر! ما هر قدر هم که صادق باشیم، تو كلام هيچ يك ما را تصديق نمیکنی. پس پیراهن آغشته به خونِ دروغین را آوردند و به پدر دادند تا شاید ادعای آنان را باور نماید.
آن حضرت، پیراهن جناب یوسف را گرفته و آن را می بوسید و بر سینه خود می فشرد و به شدت می گریست. اما پس از اندکی با تامل و دقت در آن پیراهن دریافت که هیچ اثری از دریدن و چنگال گرگ به چشم نمی خورد. لذا یقین پیدا نمود که آنها دروغ می گویند. پس برای اثبات ادعای دروغ فرزندان خود، آن پیراهن را در مقابل ایشان گشود و فرمود: این گرگ با پیراهن یوسف چه مهربان بوده که یوسف را خورده ولی پیراهنش را ندریده است!!
سپس فرمود: «قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ»؛9 «نفسهای شما اين كار را در چشم شما زيبا جلوه داده است، پس من صبر نیکو مي كنم»؛ زیرا می دانم که هرگز خداوند گوشت یوسف را به خورد گرگ نمیدهد و پیش از آنکه تأویل خواب او متحقّق نشود، او را از این دنیا نخواهد برد. من بر این مصیبت صبر کامل می کنم و از خدای مهربان یاری می جویم.
در آن هنگام برادران متوجه غفلتشان از پاره نمودن پیراهن شده و ساکت شدند و در دریای فضیحت و رسوائی غوطه ور گردیدند، اما هیچ راهی برای خلاصی خود نیافتند.10
منابع:
1 یوسف/ 8 و 9
2 یوسف/ 11
3 یوسف/ 13
4 یوسف/ 14
5 یوسف/ 15
6 یوسف/ همان
7 یوسف/ 16
8 یوسف/ 17
9 یوسف/ 83
10علل الشرایع/45