من کلاغو رنگ می کنم، جای طوطی می فروشم. عاطفه: علی ، تویی؟ اومدی؟
من کلاغو رنگ می کنم، جای طوطی می فروشم
عاطفه:علی ، تویی؟ اومدی؟
علی:سلام نه هنوز نیومدم، وسط راهم
عاطفه:سلام، دستت درد نکنه ، میوه خریدی! حالا چرا اینقدر عصبانیی؟
علی: هیچی بابا، یارو میوه فروش فکر کرده من از پشت کوه اومدم، پنج تا دونه نارنگی که یک کیلو هم نمیشه را ، دو کیلو و نیم حساب می کنه، بعد که بهش اعتراض می کنم، شاکی هم میشه
عاطفه:اِ ،خاک بر سرم، باهاش دعوا کردی؟
علی:دعوا که نه، ولی صدام رو بردم بالا، ترازوش رو دست کاری کرده که وزن میوه ها رو بیشتر نشون بده، رفتم تو مغازه بغلیش و میوه ها رو دوباره کشیدم، دیدم هر کدوم از کیسه ها رو حداقل ، یکی دو کیلو اضافه گفته
عاطفه:اِ واقعا ؟ بعدش چی شد؟
علی:هیچی ، با دو سه نفر دیگه از مشتری ها رفتیم پیشش و گفتیم که بقیه پولمونو باید پس بدی.
عاطفه:پس داد؟
علی:اولش که نه، قبول نکرد، گفتیم که زنگ می زنیم و شکایت می کنیم، گفت به هر جایی که دوست دارین زنگ بزنین، بعد یک کم شلوغ شد و با پادر میونی بقیه کسبه، باقی پولمونو پس داد.
عاطفه:خوب خدا رو شکر، چه آدم هایی پیدا می شن، بنده خدا حتما نمی دونه که اینجوری پولش حروم می شه
علی:نمی دونه؟ خانم ما رو باش، آخرش که داشتیم میومدیم بیرون، بهش گفتم آقا این کار تو اسمش کم فروشیه، یه جور دزدیه، پولت حروم می شه، نکن این کارو…
عاطفه: خب اون چی گفت؟
علی:با کمال وقاحت گفت: کو پول حروم ؟ نشونم بده برم بخورمش
عاطفه:چی می گی؟
علی:بعدش بهش گفتم حداقل اگه می خوای دزدی کنی، با هزار تومن ، دو هزار تومن ، خودتو مدیون کسی نکن، قشنگ برو چند میلیارد دزدی کن تا حداقل این دنیا تو ناز و نعمت زندگی کنی، با هزار تومن دو هزار تومن ، تو نه پولدار می شی، نه می تونی راحت زندگی کنی، فقط خودتو الکی مدیون می کنی، به خاطر یک قرون دوزار بی ارزش خودتو دزد نکن، نون حروم هم نبر سر سفره زن و بچت
عاطفه:دستت درد نکنه ، چه راه حل عاقلانه ای جلوی پاش گذاشتی، حالا جوابت را چی داد؟
علی:هیچی، انگار داشت رو نقشه دزدی میلیاردیش فکر می کرد.
عاطفه:علی… آخه این چه حرفیه که بهش گفتی؟
علی:والا، آخه هزار تومن ارزش اینو داره که اون دنیا بخوای یه لنگه پا وایسی و جواب پس بدی؟ بعضی ها فکر می کنن کم فروشی و سر مردم کلاه گذاشتن، دزدی نیست، فکر می کنن دزدی فقط از دیوار مردم بالا رفتنه
عاطفه:آره اتفاقا پریروز که داشتم میومدم خونه، یه آقایی سر چهار راه بساط کرده بود و روسری می فروخت، بعدش هم هی قسم می خورد که مال فلان جاست و کار دسته و چقدر جنسش خوبه ، بعد که جنس روسری را دیدم، عین کیسه نایلون بود.
علی:یکی نیست بگه تو که داری زحمت می کشی و کار می کنی، چرا با قسم دروغ، از اعتماد طرف مقابل سوء استفاده می کنی؟ چرا پولتو را حروم می کنی؟
عاطفه:آره ، همین رو بگو
علی:بعد هم پای این کارشون رو می خورن ها، خدا اون بالا که بیکار نشسته، همچین حساب این آدم ها رو برسه که نگو
عاطفه:آره ، پاشو می خورن، مثل داستان اون شیر فروشه
علی:کدوم شیر فروشه؟ لبنیاتی سر کوچه را می گی؟
عاطفه:نه بابا، واقعا داستان اون شیر فروشه رو نشنیدی؟ برو لباست را عوض کن تا برات بگم
چند دقیقه بعد …
علی:عاطفه خانم این هم از لباس، حالا بگو ببینم داستان اون شیر فروشه چیه؟
عاطفه:آفرین پسر خوب، حالا چشماتو هم بذار تا توش خواب نره، یکی بود، یکی نبود…
علی:برو بابا، مگه داری واسه بچه قصه می گی؟
عاطفه:آخه این داستان خیلی معروفه ، چطور نشنیدی؟
علی:می گی یا نه؟
عاطفه:بله، یه مرد ثروتمندی بوده که خیلی گوسفند و گاو داشته، یه چوپان هم داشته، البته از نوع راستگوش، هر روز که مرد چوپان گاو و گوسفندها رو می دوشیده و شیرشون را می ذاشته کنار، اون مرد ثروتمند میومده و تو شیرها کلی آب می ریخته
علی:تو شیرها آب می ریخته؟
عاطفه:آره، هی چوپونه بهش می گفته ارباب این کار را نکن، این کم فروشیه، تو داری این شیرها رو به نام و قیمت شیر خالص به مردم می فروشی، گناه داره نکن، اما مرد ثروتمند توجهی نمی کرده و هر روز آب بیشتری تو شیرها می ریخته.
علی:خوب بعد چی می شه؟
عاطفه:یه روز بعد از ظهر مرد چوپان تنها و بدون گاو و گوسفند ها برمی گرده به خونه، ارباب بهش می گه پس گاو و گوسفند ها کجان؟ چوپان هم می گه: اون آب هایی که تو شیر ها می ریختی، همشون باهم جمع شدن و گاو و گوسفند هاتو با خودشون بردن!
علی:یعنی چی؟
عاطفه:یعنی سیل اومد و گاو و گوسفند ها رو با خودش برد!
علی:هه هه هه چه جالب،همون آب هایی که تو شیر می ریخت و به مردم بیچاره غالب می کرد، با هم جمع شدن و شدن سیل و اصل سرمایه اون مرد ثروتمند رو با خودشون بردن
عاطفه:بله ،می گن چوب خدا صدا نداره
علی:هان… دلم خنک شد، عاقبت کم فروشی همینه…
یاداشت 1
رفته بودیم شمال، بازار میوه فروش ها، انواع و اقسام میوه ها و سبزی های محلی که رنگ و بوشون هوش از سر آدم می برد.
در این میون با دیدن بادمجون های خوش رنگ و گوجه های درشت قرمز، هوس میرزاقاسمی زد به سرمون، از یه پیرمرد که بادمجان ها را ریخته بود جلوی در مغازه اش و می گفت بادمجان ها را خودم کاشتم، چند تا بادمجان انتخاب کردیم و ریختیم تو کیسه، پیرمرده هم کیسه رو برد تو مغازه تا وزنش را بکشه، همسرم گفت باهاش برو تو مغازه، وزن بادمجون ها رو ببین ، نکنه وزنشون را بیشتر بگه و بخواد زیادتر پول بگیره. منم پشت سر اون پیرمرد رفتم توی مغازه و بعد از چند لحظه سریع اومدم بیرون ، همسرم گفت چرا اومدی؟ مگه قرار نبود مراقب باشی که وزن بادمجان ها…
پریدم وسط حرفش و گفتم: یکی دیگه مراقبشه
همسرم با تعجب گفت: کی ؟ مامورهای شهرداری؟
گفتم نه، از اونها مهمتر، همین که رفتم تو مغازه تاریک و کوچیک پیرمرد، دیدم یه کاغذ رو ترازوش چسبونده، دقت که کردم ،روش نوشته بود”امان از لحظه غفلت که شاهدم باشی”
یادداشت 2
می گه من کلاغ رو رنگ می کنم ، جای طوطی می فروشم
می گم خیلی کار اشتباهی می کنی
می گه من از آب، کره می گیرم
می گم بازهم کار اشتباهی می کنی
می گه من خیلی زرنگم، اونها سادن که سرشون کلاه می ره، خوب حواسشون را جمع کنن که سرشون کلاه نره
می گم تو دنیای به این بزرگی، تو این کره خاکی، از تو زرنگتر هم هست؟
می گه خوب آره
می گم اگه کلاغ رو جای طوطی به تو بفروشه؟
تو چشمم بُراق می شه و می گه اِه
می گم اگه کلاغ رو جای طوطی فروختن بَده ، پس چرا خودت این کار رو می کنی؟ چرا سَر خلق الله را کلاه می ذاری؟ نشنیدی می گن آنچه برای خود نمی پسندی، برای دیگران هم نپسند؟
یادداشت 3
ما آدم ها دائم در حال معامله ایم، می خریم ، می فروشیم، نه فقط جنس، علممون رو ، دانشون رو ، هنرمون رو، حتی ازدواج هم یه نوع معامله است، خرید و فروش بد نیست، بالاخره ما تو جامعه زندگی می کنیم و واسه ادامه زندگی به همدیگه نیاز داریم.
اون که خیلی بده ، سوء استفاده از جهل طرف مقابل واسه سود بیشتره ، سوء استفاده از اعتماد طرف مقابله!
به نظر شما ، جامعه ای که همه از اعتماد هم سوء استفاده می کنن ، چی می شه؟
زینب عشقی