نمایشنامه غدیر
صحنه اول
برق ها خاموش …. کم کم نور صحنه زیاد می شود
ناپدری ناصبی : کاه به آن شکمت بریزند ، آخر چقدر می خوری ؟
روزی دو قرص نان برایش قرار دادم بازم کمش است
تو هم که هی از او طرفداری کن……. یک کم به او راه و رسم زندگی بیاموز
زن –او را بر من ببخش ، راست می گویی این روزها یک کم خوراکش بیشتر شده است ، از این به بعد قول می دهد روزی دو قرص نان بیشتر نخورد
ناپدری ناصبی – فقط همین را پیشه کرده ای ، هی طرف او را بگیری ، معلوم نیست کی سیر می شود…..
بلند سو … بلند شو … باید به صحرا برویم
لگد دیگری به دختر می زند ، تو هم نروی پی بازی ، خانه را رفت و روب کن
دختر – چشم حتما پدر
با رفتن آنها دختر از پنجره نگاهی به بیرون می اندازد
دختر – خب رفتند، وای کلاس خاله بلقیس شروع شده است ، زودتر باید بروم ، برمیگردم و خانه را تمیز میکنم
خاموشی ……..نور
صحنه دوم (خانه خاله بلقیس)
دختر – سلام خاله جان
خاله بلقیس – سلام دختر ، دیر آمدی بشین
خاله – خب دخترها امروز می خواهم یکی دیگر از معجزات امیرالمومنین علیه السلام را برای شما تعریف کنم . تا بیشتر بدونید از قدرت علمی آن مولا ….که همه از آن عاجز بودند و عاجز شدند… تایادم نرفته ، جونم براتون بگه ، تنها کسی که از شان نزول در زمان خلیفه اول تفسیر و تاویل و آشنا به تمام رموزات قرآن امام است و هیچ نکته مبهمی در کتاب عظیم الهی وجود نداره که امام از آن آگاه نباشه البته این داستانی که می خوام بگم براتون از قرآن نیست ولی یکی از معجزات امام معصومه
حالا خوب گوش بدین:
صحنه سوم ( خانه اسماء)
ام سعید : اسماء خواهر جان کجایی ، بیا برایت نان تازه آورده ام اسما کجایی ؟ ( در همان حال نان می خورد )
اسماء : سلام خوش آمدی ام سعید ( همدیگر را بغل می کنند )
ام سعید : صبح که بلند شدم خمیر آماده کردم و کمی نان پختم ولی تو که می دانی بدون همسایه ام از گلویم پایین نمی رود
اسما- آری می دانم ، ممنون ، زحمت کشیدی . برای غذای نیمروز پیش من بمان ، سعید که سر زمین است ، بله ؟
ام سعید – نه خواهر اسباب زحمت نمی شوم ، آری سعید نیست ولی نان نیاوردم که زحمت بدهم
اسماء – این چه حرفی است ، زحمت کدام است ، وجود مهمان رحمت است ، الان ماست تازه می آورم با نان های داغ می چسبد
خوله صدای گریه می آید، ای فریاد رس بیچارگان به فریادم برس، خدایا فراق او برای من دشوار است
ام سعید – یا خدا ! درست شنیدم ، کسی در خانه توست
اسماء – می خندد ….. آری خواهر مهمان دارم
ام سعید – کو ؟ کجاست ؟ و پرده را کنار می زند . اسماء او کیست ؟
اسماء – بیا بیا این طرف ، راحتش بگذار . از صحبت های آن دو دختر به سمتشان بر می گردد …. بلند می شود …..
خوله – سلام خاله جان ، ببخشید متوجه حضور شما نشدم
ام سعید –نه دخترم ما را ببخش که مزاحم تو شدیم ، داستان تو چیست ؟چرا اینگونه به درگاه خدا ناله می کنی ؟
خوله – داستان من داستان دختری تنهاست و یک دلدادگی ……… خواستار مردی شده ام از سرزمین شما …. خوش به حالتان که در همسایگی او هستید ( با ناراحتی ) …… خوش به حال شما که صدای تسبیح و نفس هایش را می شنوید و صدای پای قدمهایش برای دستگیری از ایتام زینت شبهایتان است.
من خوله ، دختر یکی از بزرگان قبیله بنی حنیفه هستم
خلیفه یکی از کارگزاران خود به نام خالد بن ولید را به میان قبیله ما فرستاده بود
صحنه چهارم
صدای در ……. صحنه تاریک
خالد – در را باز کنید …در را باز کنید …. نماینده ی خلیفه آمده است …. در را باز کنید. مردک مگر نمی شنوی می گویم نماینده ی خلیفه آمده است …. خلیفه ی رسول خدا مرا فرستاده تا زکات اموالتان را از شما مطالبه کنم …. خیلی زود زکات اموالتان را بدهید …. زود باشید ….. زودتر زکات اموالتان را بیاورید
مرد – ولی رسول خدا کسی را به میان ما می فرستاد ……. اغنیای ما در حضور او زکات اموالشان رابه فقرای قبیله خودمان می دادند … خلفای شما هم باید به طریق زمان رسول خدا عمل کنند
خالد – مردک چه می گویی ؟ روی هر حرف خلیفه ی رسول خدا حرف میزنی …… از اوامر خلیفه سرپیچی می کنی ، همین جا سرت را بزنم که دیگر جرات نکنی زبانت را در دهانت بچرخانی …..
مرد – چه می کنی ؟ مگر من چه گفتم ؟ می گویم شما هم همان را انجام بدهید که فرمانده ی رسول خدا انجام می داد …..
خاموش ….. نور کم ……. افکت جنگ
خوله – خالد که از این حرف در غضب شده بود نزد خلیفه رفت و خلیفه جمع کثیری به جنگ مردم بنی حنیفه فرستاد و خالد را سردار لشگر کرد ، خالد از غفلت مردم سوء استفاده کرد ، برآن ها حمله کرد ، جمعی از آن ها را زخمی کرد و رئیس قبیله را به قتل رساند و به زن او حمله کرده و همه زنان و دختران قبیله را اسیر کرد و به مدینه آورد
دو تا مرد مست همراه اسرای زن ………
مرد1 – سریعتر بروید ….. آری سریعتر بروید…..
مرد 2- چه بساط عیش و نوش ما جور است …… آری آری چه خوش باشیم امشب ما….
مرد 1 – خلیفه دستور داده است به مسجد پیامبر ببریمشان ……….بروید ، بروید به سمت مسجد پیامبر
مرد 2- تندتر حرکت کنید….
اسرا در حال گریه آرام و محزون هستند که خوله از وسط جمعیت بانگ می زند….
خوله – یا رسول الله ، پیش تو از دست این ظالمان شکایت میکنم ، از اعمال این مفسدان به تو پناه می جویم . ما را بی جرم و خیانت اسیر کرده اند حال آنکه به وحدانیت الهی و نبوت تو معترفیم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله می گوییم
خلیفه گفت : زن ساکت شو … شما منع زکات کرده اید و حال شکایت دارید
خوله – اشتباه می کنی پیرمرد ، واقعه ی ما چنین نیست که گمان کرده ای
ما گفتیم در زمان رسول الله از اغنیای ما زکات گرفته به فقرای ما می دادند ، شما نیز چنین کنید …. اما از ما قبول نکردید و بر ما ظلم کردید ……. و زنان پاک و طاهر را به دست مردان نامحرم انداختید و اگر گفته شما درست باشد مردان از شما منع زکات کرده باشد زنان را چه گناهیست …….. و همه ی زنان گریه سر میدهند
خلیفه –( خیلی عصبانی عصایش را بر زمین می کوبد ) در زمان رسول خدا قاعده چنین بوده که هرکس از اصحاب جامه بر سر اسیری می انداخت ، آن اسیر به او تعلق داشت.
شما نیز چنین کنید
دو نفر جامه بر سر خولی انداختند و گفتند: خلیفه رسول خدا شاهد است که من ابتدا جامه انداختم ، او باید از آن من باشد.
خوله گفت : این خیال خام را از سر بیرون کنید ، این خیالتان هرگز صورت نبندد ، این مکر محال را از سر به در کنید . هیچ کس مرا مالک نتواند شد الا آن کسی که خبر دهد آز آن چه در ولادت از من واقع شده و بگوید از آن چه من در هنگام تولد به آن تکلم کردم
خلیفه – ای دختر یاوه می گویی ، به فزع آمده ای از این جماعت و هرگز این جماعت و این مجلس ندیده ای و سخنان بی حاصل می گویی ……… هرکس او را بخواهد این دختر از آن اوست و او هیچ کاری نمی تواند بکند
مرد- آنجا را ببینید علی بن ابیطالب به مسجد آمده اند
مرد – آری علی است ……. السلام علیک یا علی بن ابیطالب………… السلام علیک یا ابوتراب…….
مردم دست بر سینه می گذارند و آرام آرام کنار می روند
حضرت – ای قوم ! صبر کنید تا از حال این بانو سوال کنیم
ای خوله چرا گریه می کنی ؟
خوله – ایشان قصد تملیک من را دارند و من منتظر آن کسی هستم که مرا خبر دهد از آن چه در هنگام ولادت از من صادر شده است
حضرت – ای خوله گوش به من بسپار ….. در آن وقت که تو در شکم مادرت بودی و درد بر مادر ظاهر شد ، مادرت دعا کرد و گفت : خدایا مرا از درد ولادت این فرزند سلامت کرامت کن
در آن ساعت دعای او مستجاب گردید و تو متولد شدی و چون به زمین رسیدی گفتی لا اله الا ا… ، محمد رسول ا…
آن گاه گفتی ای مادر زود باشد که سیدی مرا به نکاح خود درآورد و او را از من فرزندی باشد
جمعی که در آنجا حاضر بودند از تکلم کردن توبه این سخنان متعجب شدند و آن چه از تو شنیدند بر تخته ای از مس نوشتند و مادرت آن را در جایی که متولد شده بودی دفن کرد
تا آن وقت که اثر موت بر او ظاهر شد ، تو را به محافظت آن لوح وصیت کرد و در وقتی که تو را اسیر کردند تمام همت تو برای برداشتن آن لوح مس بود تا در وقت بیرون شدن از خانه خود را بدان لوح رساندی و آن را بر بازوی راست خود بستی
بیرون آور لوح را که منم صاحب آن فرزند مبارک و نام او محمد خواهد بود
خوله: آن گاه آن لوح را بیرون آوردم ، به پیش خلیفه انداختم و ببین از آنچه شاه ولایت خبر داده هیچ چیز کم و زیاد ندارد.
همه ی مجلس با هم یکصدا ….. صدق رسول الله بما قال انا مدینه العلم و علی بابها
خلیفه- یا علی این دختر حق توست
صحنه بعد…..
خوله- اما من الان دلتنگ آن شاه مرد هستم…….. اسماء من دلتنگ آن آقا و سرور هستم چه کنم ……
ام سعید- حق داری دلتنگ باشی ، ولی یقین بدان علی راستگوترین مرد زمان است حتما به دنبالت خواهد فرستاد …. صبور باش دختر جان…
صدای در
اسماء- فریاد می زند : مژده بده ، برادرت آمده می خواهد وکیل تو شود که تو را به عقد امیرالمومنین در بیاورد
ام سعید – وای چه می شنوم خوله مبارکت باشد
(بحار، ج 41 ص2302 مناقب آل ابیطالب، ج 2، ص 278.)
دوباره برمی گردیم به صحنه ی اول
دختر در حالیکه دارد با خود شعری زمزمه می کند و خانه را تمیز می کند
صدای در
دختر – کیستی ، کیستی آمدم…….
زن و سه فرزند …. ای اهل خانه بر من کرم نمایید . من محب مولا علی هستم . سه روز است که طفلانم چیزی نخورده اند ، تکه ای نان یا کاسه ای آب به آنها بدهید، شما را به علی قسم میدهم کودکانم گرسنه اند
دختر- هزار جانم فدای اهل بیت رسول خدا ….. بفرمایید . این دو قرص نان را بگیرید ، نوش جان کودکانتان
زن – خدا جزای خیرت دهد… دل کودکانم را شاد کردی خدا شادت کند
دختر کمی دیگر خانه را تمیز می کند
دختر – وای چقدر گرسنه ام دیگر نمی توانم تحمل کنم بهتر است تا ناپدری ام نیامده نصفی از نانش را بخورم
نصف نان در دستش مشغول خوردن بود که مرد وارد شد
ناپدری ناصبی – نان دیگر برداشتی ؟ تو چقدر می خوری دختر. بگو ببینم نان خود را چه کرده ای ؟
دختر- ( با اندوه ) پدر درویشی به در آمد و مرا قسم داد بدوستی محمد و علی و اولاد ایشان قوتی به او دهم ، من هم نان خود را به درویش دادم
ناپدری ناصبی – چه میشنوم مگر تو ابوترابی بوده ای و من نمی دانستم
دختر – صد جان و دل من فدای علی و فرزندانش
ناپدری ناصبی : دهانت را ببند تا دندانهایت را فرو نریخته ام، چه غلط ها …. به کدام دست نان را به آن زن دادی ؟
دختر – دست راست
ناپدری ناصبی – اکنون داغ محبت علی را به سینه ات می گذارم حال که نان را به محبت علی دادی من هم دستت را خواهم برید . بیاور آن دستت را …..
دختر – جان و دلم فدای علی و اولاد او . ولی پدرجان مرا ناقص و محتاج خلق مگردان . بر من رحم کن…. نگذار نیازمند خلق گردم…… بر من رحم کن به تو التماس می کنم
ناپدری ناصبی – ساکت شو ، زبان به دهانت بگیر ، تو علوی بوده ای و من خبر نداشته ام ، مار در آستین خود پرورش می داده ام ……این هم سزای علوی بودنت…..
صحنه تاریک می شود و صدای جیغ دختر می آید…
ناپدری ناصبی – برو ، برو از خانه ی من بیرون ، اگر می دانستم تو ابوترابی هستی ، هیچ گاه تو را در خانه ی خود نگه نمی داشتم . دیگر خداوند بر من رحم نکند اگر بر رافضی و ابوترابی رحم کنم . بیرون برو ، برو از خانه ی من دور شو……
صدای افکت …..
دختر کمی راه می رود …….. دیگر نمی توانم ……. خدایا ……… یا علی که بر همه چیز آگاه هستی …. بر من رحم نما….
صحنه بعد
زن- قربان ، دختر به هوش آمد ، پادشاه به سلامت باشد،% دختری که کنار شهر یافته بودید به هوش آمد
پادشاه- بهتری ؟ داستان تو چیست ؟
و دختر آرام داستانش را می گوید
افکت پخش شود………
پادشاه – من در دنیا یک پسر دارم ، به محبت علی تو را به دختری قبول می کنم ، طبیبان حاذق را به بالینت خواهم آوردتا تو را معالجه کنند و آن ملعون را پیدا می کنم و به قصاصش خواهم رسانید.
سرباز- قربان آن مرد را آورده ایم
پادشاه – به داخل هدایتش کنید
پادشاه- من در باغم چاهی کنده ام و نذر کرده ام آن را از رافضیان پر کنم ، شنیده ام که دختری داری که رافضی است او را بیاور تا داخل چاه بیندازم
ناپدری ناصبی : قربان دخترم در خانه نیست
پادشاه – یا او را بیاور ……. یا آنکه هزا دینار به مصادره به دیوان برسان
ناپدری ناصبی – (آرام زمزمه می کند) ای وای هزار دینار …….. هزار دینار از جانم هم سنگین تر است. چه کنم ؟
ای پادشاه راستش را بخواهید آن دختر بی ادبی کرده ، به بهانه او را زدم ، دستش را بریده و از خانه بیرونش کردم ، حیوانات صحرا او را پاره پاره کردند
پادشاه : دختر را حاضر کنید
دختر- سلام قربان
ناپدری ناصبی متعجب دهانش باز می ماند …….. او اینجا چه می کند …….. ای وای بر من
پادشاه – این است ناپدری ناصبی ات؟
دختر- بله قربان
پادشاه- او را سنگسار کنید
ناپدری ناصبی – قربان ببخشید ، غلط کردم ، نفهمی کردم
پادشاه – او را ببرید و تو برای همیشه می توانی در قصر من بمانی
برق ها خاموش
نور…….
دایه- کجایی دختر ؟ پسر پادشاه آنقدر از حسن و جمال تو شنیده که ندیده عاشقت شده ، از پدرش تو را خواستگاری کرد
دختر – من ، من با این دست بریده چه به درد پسر پادشاه می خورم
دایه – نگران نباش ، پادشاه هم از این وصلت راضی است و به پسرش از اتفاقی که برای تو افتاده چیزی نگفته ، حتما مصلحت می دانسته
صدای کف و دست و عروسی…….
پسر- نوعروسم کمی برای من آب بیاور
دختر بر می خیزد ، کوزه آب به دست گرفته و با همان آب می ریزد و به پادشاه می دهد
پسر بعد از خوردن می گوید : پدر مرا زنی داده که دست چپ و دست راستش از هم فرقی نمی کند و هردو یکی است .
به تخت تکیه داده و چشمانش را می بندد.
دختر آهی می کشد ، اشک در چشمانش حلقه می زند ، وضو تازه می کند و مشغول نماز می شود
دختر – ملکا ….. پادشاها…. بنده نوازا….. تو می دانی که این ضعیفه ی عاجزه دست خود را به دوستی محبان و خاصان درگاه و بیداران سحرگاه تو داده است . یا جان مرا قبض کن یا به فریادم برس . این را بگفت و از غم بیهوش شد.
سرود
دختر به سجده رفت . وای خدای من …. خدایا شکرت ……. خدایا شکرت…….
پسر- بانویم برایت چه اتفاقی افتاده ، خدا را شکر دستانت سالم است، درست می بینم؟
دختر- آری ، خانم حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمومنین مرا شفا داده ، خدایا شکرت، خدایا شکرت……. من از حرف و ناراحت شدم ، راز خود با خدایم گفتم ….. چون خوابم برد سیده النساء العالمین حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدم که برتختی تکیه داده بود و چهار مرد نورانی همراه او بودند . رو به من گفت : ای دختر غم مخور که تو را ایام غم به سر آمده….
این پدرم محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و آن دیگری شهسوار میدان لافتی علی مرتضی شوهر من است و آن دو شخص دیگر فرزندان من امام حسن و امام حسین علیه السلام و فرمودند :
یا علی ، این دختر را به محبت تو دست بریده اند . دعا کن تا به برکت دعای تو دست او صحت یابد …..
و مولایم دعا کردند و به فرمان حق تعالی و به معجزه ی شاه ولایت دستم سالم شد
خدایا شکرت
نویسنده: سکینه ابراهیمی