نمایشنامه نیمه شعبان
نام نمایشنامه : آشنای غریب
هدف نمایشنامه : بیان لزوم شناخت هر چه بیشتر نسبت به امام عصر (عج ) .
*معرفی شخصیت ها :
ــ نرگس : دختری است بیست ، بیست و دو ساله با اخلاقی شاد و ساده که زبانی طنزگونه دارد او فردی است معتقد اما اعتقاداتش را بدون تحقیق و در اصل از طریق خانواده اش و به صورت سنتی کسب نموده است.
ـ مهدیه : دختری است بیست و پنج ، بیست و شش ساله ، او فردی است منطقی ، خون سرد ، معتقد اما اعتقاداتش در چهار چوب منطقش می باشد .
ـ زینب : دختری است بیست و سه ، بیست و چهار ساله ، آرام ، ساده ، مهربان ، معتقد ، که محبتش به امام عصر (عج ) همراه با تفکر و تحقیق همراه بوده و از این رو دل سوز و دل سوخته ی آن جناب می باشد .
*معرفی شخصیت ها در صحنه یflash back ، به زمان حکومت امیرالمومنین (ع) درکوفه :
ــ خدیجه : دختری است تازه عروس که نه ماهه باردار است ، فردی است معتقد به ولایت که حتی بر اساس همین اعتقادش با وجود خواستگاران فراوان وثروتمندی که داشته است با فردی که از نظر مالی وضعی نداشته ولی از دوستاران امیرالمومنین (ع) بوده ازدواج کرده است .
ــ ام عبدا… : مادر خدیجه است او زنی است میان سال ، معتقد و دل سوخته ولایت .
ــ حوریه : زنی است جوان ، معتقد به ولایت اما تابع زمانه ی خویش است و با وجود نارضایتی از وضع زمانه قصد در تغییر آن ندارد .
* مشخصات گروه مخاطبین : فامیلی ، مذهبی .
* زمان داستان : داستان در زمان معاصر ، هنگامی که چند نفر قبل از نیمه شعبان خود را برای گرفتن جشن نیمه شعبان آماده می کنند اتفاق می افتد که البته در صحنه دوم یک flash back داریم به دوران حکومت امیرالمومنین (ع) در کوفه .
صحنه ی اول :
توصیف صحنه : صحنه یک اتاق ساده وکوچک را نشان می دهد که سه دیوار یونولیتی که به صورت کاه گلی درآمده به دیوارها تکیه داده شده که قسمتهایی از آن هنوز رنگ نشده در گوشه ای از صحنه ماکت تنوری وجود دارد که داخل آن یک چراغ قرمز و زرد کار گذاشته شده و یک نان جو کوچک داخل تنور قرار دارد ، کنار تنور مقداری چوب نازک گذاشته شده و در قسمت جلوی صحنه مقداری مقوا ، چسب ، قیچی و وسایلی مانند این ، برای درست کردن کارت قرار دارد . بازیگران صحنه ی اول : نرگس ، مهدیه ، زینب .
* مهدیه در حال رنگ کردن دیوار کاه گلی است و نرگس و زینب نشسته و در حال درست کردن کارت برای نیمه شعبان هستند .
شخصیت ها
دیالوگ ها و توضیحات صحنه و نور و صدا
توضیحات
مهدیه :
به نظر من باید بالای یونولیت ها را با کاتر ببریم تا حالت نامرتب داشته باشد ، این طوری واقعی تر به نظر می رسه .
زینب :
خب آره ، خیلی بهتر میشه ولی بعد از بریدن باید دوباره قسمت بالاش رو رنگ بزنیم .
نرگس :
بابا ! شماهام چه حالی دارین . [ بعد در حالی که سعی می کند کارتی را که از ابتدای شروع صحنه به آن مشغول است ، تمام کند می گوید] اَه اینم که درست نمی شه ! [ و در حالی که کارت را به زمین پرت می کند با حالت غر زدن ادامه می دهد . ] اصلا انصاف نیست موقع کار که می شه هیچ کس وقت نداره ولی موقع اجرا دوازده نفر روی سن صف می کشن جوری که دیگه جا برای آدم باقی نمی ذارن !
مهدیه :
بمیرم برای دل گنجیشکیت که هیچ کسی توجهی به اون نمی کنه !
نرگس :
[ با لوسی همراه با مزاح ] هیچ کس !
زینب :
( با شوخی ) حالا نیس شمایی که اومدین کارتون رو درست انجام می دین ؟! نه ! خداییش این چه وضع کارت درست کردنه ؟!
* همه از قیافه کارت به خنده می افتند .
نرگس :
نه ، دیگه مطمئن شدم که هیچ کس منو دوس نداره ! [ با حالت حق به جانب و شوخ ] اصلا خیلی دلتون بخواد کارت به این قشنگی مگه نه مهدیه ؟
* مهدیه با حالت مسخره به کارت خیره مانده است که دوباره همه به خنده می افتند .
نرگس :
[ با خنده ] بابا حالا کی دقت می کنه اصلا کارت درست کردن وقت تلف کردنه . حالا دکور درست کردن رو بگی یک چیزی حداقل دو ساعت روی صحنه نمایش می دن بعد هم همه می گن وای چه دکوری ، کی درست کرده ؟ فلانی… .
* باز همه به او می خندند .
نرگس :
حالا کارت درست کردن ، دو ساعت سرشی ، بعد هم یک نگاه و خیلی لطف کنن دو روز روی تلویزیون و طاقچه و بعد هم فا…تحه .
مهدیه :
(با خنده ) دیوونه مگه تو برای اینکه این و اون از کارِت تعریف کنن داری کار می کنی .
نرگس :
(با حالت غر) نه… ولی ، چمی دونم ، خوب آدم خوشش می آد یکی به کارش توجه کنه .
مهدیه :
(با شوخی) آخه… ، چه حساس !
زینب :
(با لبخند) می دونین مشکل از کجا ناشی میشه ، از اون جایی که ما نسبت به کسی که داریم براش کار می کنیم معرفت نداریم .
نرگس :
(با اعتراض ) نه بابا می دونم که امام زمان می بینن ولی … ام م م .
مهدیه :
منظور زینب هم همین تردیدی است که اینجا پیش میاد ، ما می دونیم کارمون مورد توجه حضرته ، ولی به اون باور نداریم .
نرگس :
این چه حرفیه ؟ اگر باور نداشتم که امام زمان به ما توجه می کنن بیکار که نبودم کار و زندگیم رو ول کنم بیام اینجا .
زینب :
( با شوخی ) تو الان تو خونه کار خاصی داشتی که به خاطرامام زمان ول کردی و اومدی این جا یا قرار مهمونیت رو به خاطر انجام دادن کار حضرت کنسل کردی ؟ تازه بی شک منتظر پاداشم هستی… ، چه حالا برآورده کردن حاجت های دنیوی باشه ، چه درخواست اجر معنوی .
نرگس :
خب ! مگه چه اشکالی داره ، تازه این نشون میده که چقدر به وجود و حضور و قدرت حضرت باور دارم که حوایجم رو از حضرت طلب می کنم.
زینب :
تا اینجاش اشکالی نداره ، ولی اگه بر فرض محال اومدیم و امام زمان نه حاجت دنیویت رو دادن ، بعد از مرگ هم دیدی اجری برای کارات قایل نشدن صدات در میاد یا نه ؟
نرگس:
خب آره….
زینب :
همین دیگه !
مهدیه :
خوب قافیه رو باختی خوب…. ، ولی نه ، خوشم می آد رو راستی .
نرگس :
(با اعتراض ) یعنی تو بابت کاری که می کنی نه حاجتی داری که برآورده بشه نه اجر اخروی می خوای ؟
مهدیه :
( با تاکید )چرا !
نرگس :
(با اعتراض) پس چی می گی ؟
مهدیه :
جونم برات بگه [ با لحن شوخ و فلسفی ] چون من ذاتا موجود محتاجی هستم که خداوند کلید برطرف کردن احتیاجاتم رو به دست مبارک امام زمان (عج ) قرار داده بنابراین از او می خوام که چه در دنیا چه در آخرت من رو مورد لطف و رحمت خودشون قرار بدن ولی اگر ندن هم از ایشون طلب کار نیستم .
نرگس :
چرا…؟
مهدیه :
چون عزیزم برای طلب کار بودن باید طلبی موجود باشه یا نه ؟
نرگس :
خب آره .
مهدیه :
خب ما چه طلبی از امام زمان داریم ؟
نرگس :
همین که اومدیم این جا و برای حضرت کارمی کنیم ، درسته که حضرت به ما عنایت کردن که بین این همه آدم ما رو به خدمت گرفتن ولی همین که مام حضرت رو اجابت کردیم مهمه .
مهدیه :
نرگس جون فدات شم کوتاه بپوش ، مده عزیزم .
نرگس :
چرا ؟
مهدیه :
اِ ، بابا جون مگه حضرت محتاج خدمت بنده و جناب عالیه ، ببینم اگه تو تشنه باشی و یک نفر بهت یک لیوان آب بده بعد از اینکه نوش جان کردی توقع داری که اون بابت آبی که خوردی ازت تشکرم بکنه ، بعد هم یه چیزی بهت بده .
زینب :
نه اصلا بیایم فرض رو بر این قرار بدیم که حضرت محتاج کارهای ما هستن بازهم اگر حقیقتا باورمون این باشه که یک عمره که از صدقه ی سر امام عصر ( عج ) داریم روزی می خوریم و سر سلامت زمین می ذاریم ، اون وقت بدون هیچ چشم داشتی به حضرت خدمتگذاری می کردیم و خودمون رو همیشه بدهکار حضرت می دیدیم ، نه ، طلب کار.
نرگس :
باشه بابا تسلیم ، چند نفر به یه نفر ، ولی خداییش کی رو پیدا می کنی [ با تاکید ] از همین کسایی که سنگ امام زمان ( عج ) رو به سینه می زنن که به امام زمان (عج ) این طور که تو گفتی نگاه کنند، همه به ایشون ، به چشم یک برآورده کننده حاجات نگاه می کنند تازه اگر هم ، اون چه رو که می خوان بهشون ندن بیا و ببین چه ها که به حضرت نمی گن .
مهدیه :
پس با این توصیفات باید به خدا حق بدیم که ظهور حضرت اتفاق نمی افته چون ما هم مثل قوم بنی اسرائیلیم که فقط برای رهایی از دست فرعون ، ظهور حضرت موسی (ع) رو طلب کردن وبعد هم همچین که از رود نیل گذشتن و از شر فرعون خلاص شدن شروع به نافرمانی کردند .
نرگس :
بابا خداییش دیگه این قسمت رو تند رفتی .
زینب :
چرا ، اتفاقا خیلی هم درست می گه .
نرگس :
ما فقط می خوایم حضرت بیان که زندگیمون رو به راه بشه !؟
مهدیه :
بله ، برای این که حضرت بیان و مشکل جوونا و مشکل بیکاری حل بشه و مریضامون شفا پیدا کنن و چمی دونم [ با خنده در حالی که به نرگس نگاه می کند] کنکور برداشته بشه و…
* همه شروع به خندیدن می کنند .
نرگس :
آخ گفتی یا صاحب الزمان تو رو به خدا امسال بیا که اگر امسالم قبول نشم از سال دیگه شرط معدلم میاد روشا…
* دوباره همه شروع به خندیدن می کنند .
نرگس :
ولی بچه ها خداییش ما ، [ با تاکید ] امت پیامبر (ص) ، قوم بنی اسرائیلیم ؟!
زینب :
باورت نمی شه [ محزون ] اگر این دیوارها حقیقتا دیوارهای کوفه بودند چه حرف هایی که در گلوشون تبدیل به بغض نشده بود که هرآن بخوان تبدیل به فریاد بشه ، تا واقعیت وجودی این مردم رو افشا کنن !
صحنه ی دوم :
** نور صحنه کم است تا فضا بیشتر حالت قدیمی پیدا کند و چراغ داخل تنور هم روشن می شود و پس از چند لحظه خدیجه که نه ماهه باردار است و صورتش از گرمای هوا عرق کرده با یک ظرف گِلی که در آن خمیر نان است همراه تکه ای پارچه که زیر ظرف قرار دارد ، وارد صحنه می شود و به طرف ماکت تنور که کنار صحنه است می رود و کنار آن می نشیند ظرف را زمین می گذارد ودستمال را کنار ظرف پهن می کند و شروع به حرف زدن با خود می کند .
خدیجه :
خدیجه باید قبول کنی که در این ماه های آخر ، انجام کارهای خانه برایت سخت شده آن هم در این گرمای هوا [ با حالت غر] دشوارتر از همه نان پختن داخل این تنور . گویی آتش است ، آخ … کمرم [ بعد در حالی که لبخند می زند فرزندی را که در شکم دارد مخاطب قرار می دهد . ] ای کاش پدرت آنقدر داشت که یک خدمت کار بیاوریم ! [ که ناگهان کودک لگد می زند خدیجه با شوخی در حالی که خمیر نان را داخل تنور می گذارد ] اوخ …
باشد ، باشد دیگر پشت سر پدرت حرفی نمی زنم ولی به گمانم پسر باشی چون هم لگدهایت مردانه است و هم هوای پدرت را خوب داری ، باید پس از تو برای خودم یک دختر بیاورم که هم هوای مرا داشته باشد و هم در کارهای خانه به من کمک کند.
* وقتی می خواهد قسمتی دیگر از خمیر را بردارد تا پهن کند ناگهان صدای کلون در شنیده می شود .
صدا :
صدای کلون در .
خدیجه :
آمدم ، آمدم .
* این صداها از پشت صحنه شنیده می شوند .
صدا :
صدای باز شدن در .
خدیجه :
السلام علیکم .
ام عبدا… :
و علیکم السلام .
حوریه :
و علیکم السلام همسایه .
* در حالی که حوریه بقچه ای در دست دارد همراه ام عبدا… و خدیجه با صورتی عرق کرده وارد صحنه می شوند .
حوریه :
همه ی محله را بوی نان تازه برداشته است .
ام عبدا… :
(با طعنه ) : بوی نان جو .
خدیجه :
(با لبخند ) : چه فرق می کند مادر ، مهم این است که هر دو شکم گرسنه را سیر می کند .
حوریه :
( با شیطنت ) : به شرط آن که نسوخته باشد .
خدیجه :
آخ دیدید چه شد به کل فراموش کرده بودم که نان در تنور دارم .
* خدیجه می خواهد به طرف تنور بدود که ام عبدا… جلویش را می گیرد .
ام عبدا… :
( با لحنی تلخ ولی دل سوزانه ) لازم نیست تو با این وضعت کار کنی .
* بعد به طرف تنور می رود و نان جو را از تنور خارج می کند .
خدیجه :
الحمدا… برکت خدا نسوخت ، بفرمائید نان تازه الان دو پیاله شیر هم برایتان می آورم .
حوریه :
نمی خواهد [ بعد به بقچه اش اشاره می کند ] ببین چه برای بچه ات آورده ایم .
خدیجه :
وای …
* با هیجان می نشیند و شروع به باز کردن بقچه می کند درون بقچه چند لباس نوزاد و قنداق وجود دارد خدیجه هر کدام را با هیجان بیرون می آورد و به سینه می چسباند و حوریه نیز همراه او خوشحالی می کند اما خدیجه متوجه می شود مادرش چندان توجهی به آنها نمی کند و تنهابا دیدن هر لباس لبخند کمرنگی بر لبانش نقش می بندد .
خدیجه :
شما خوش حال نیستید !؟
ام عبدا… :
[ در حالی که سعی می کند ناراحتیش را پنهان کند ] چرا ، چرا خوش حالم .
خدیجه :
تا آنجا که من ام عبدا… را می شناسم زن مومنه ایست که دروغ را نمی شناسد . [ با تعجب ] مادر شما گریه می کنید !؟
ام عبدا… :
[ در حالی که اشکانش را پاک می کند ] نه دخترم ، فقط از این ناراحتم که چه بی خود زندگی را بر خود سخت کردی .
خدیجه :
[ با عصبانیت ] نه مادر ، به خاطر خدا دیگر این بحث را شروع نکن او دیگر پدر فرزند من است و مهم تر از آن شما خوب می دانید که من یک تار موی بشیر را با خروارها خروار ثروت دیگر خواستگارانم عوض نمی کنم .
ام عبدا… :
[ با عصبانیت ] برای چه ؟
خدیجه :
شما خوب می دانید ، بارها گفته ام …
ام عبدا… :
[ با پوزخند ] معرفتش !؟
خدیجه :
[ با تاکید ] : آری معرفتش نسبت به مولایمان علی(ع ) .
ام عبدا… :
(عصبی ) معرفت ! معرفت ! پس ای کاش دیروز به مسجد می آمدی تا با گوشهای خود بشنوی که مولایمان امیرالمومنین ( ع ) می خواستند این مردان با معرفت را به چه قیمتی با یاران معاویه ( لع ) تعویض کنند .
خدیجه :
[ با بهت زدگی ] تعویض کنند آن هم با یاران معاویه !؟
* حوریه که تا آن زمان با نگرانی به گفتگوی آنها نگاه می کند ، و گرچه می خواهد جلو برود و میانشان را بگیرد ولی به احترام ام عبدا… سکوت کرده است ، وقتی حال پریشان خدیجه را می بیند سعی در آرام کردن ام عبدا… می کند .
حوریه :
به خاطر خدا بس کنید او دیگر از بشیر فرزند دارد ، چه فرق می کند او یار امیرالمومنین ( ع ) است یا یار معاویه ( لع ) .
خدیجه :
چه فرق می کند ! چه فرق می کند ! به خدا تا نگویید دیروز در مسجد چه اتفاقی افتاد و چرا مولایم می خواستند یارانشان را با یاران معاویه ( لع ) تعویض کنند نمی گذارم قدم از این خانه بیرون بگذارید .
حوریه :
[ با بغض ] چه می خواهی بدانی جز آن که پس از شنیدن آن ننگ داری به صورت شویت نگاه کنی ، [ با تاکید ] کاری از دستت ساخته نیست.
خدیجه :
به خاطر خدا تا بیش از این دیوانه نشده ام ، بگویید ، بگویید .
ام عبدا… :
[ گویی به خاطر می آورد ] دیروز که به مسجد رفتیم پس از ادای نماز امیرالمومنین ( ع ) خطبه خواندند .
حوریه :
ولی گویی مردان مجسمه هایی از سنگ و چوب بیش نبودن.
ام عبدا… :
و تنها در و دیوارها بر تنهایی و غربت مولایمان ناله می کردند .
خدیجه :
مگر مولایم در آن خطبه چه فرمودند .
حوریه :
از بی وفایی و سستی یارانشان در برابر حقش .
ام عبدا… :
از کوشایی سپاه دشمن در اطاعت فرمان زمامدارشان .
حوریه :
از نا فرمانی یارانشان در مقابل فرمان جهاد با دشمن .
ام عبدا… :
از بی فایده بودن پند و اندرز حضرتش [ با تاکید و تمسخر ] در گوش یارانشان .
حوریه :
حضرت فرمودند :
صدا
و
نور
در اینجا افکت صدای حضرت ( صدای مردی که محکم ، آرام و با صلابت حرف می زند ) با زمینه ای ناله گونه که گویی ناله ی در و دیوار است در حالی که فضا را نوری سبز فرا گرفته پخش می شود .
* در میان بیان خطبه ، ام عبدا… و حوریه و خدیجه با شنیدن آن آرام در حال گریه و ناله اند .
افکت :
رهبر شما خدای را اطاعت می کند و شما با او مخالفت می ورزید ؛ اما زمامدار اهل شام خدای را معصیت می کند و آن ها وی را اطاعت می نمایند . به خدا سوگند دوست دارم معاویه شما را با نفرات خود مبادله کند ، همچون مبادله کردن دینار به درهم ، ده نفر از شما را بگیرد و یک نفر از آنها را بمن بدهد !
صدا و نور
افکت صدای حضرت و نور سبز در اینجا قطع می شود ولی افکت صدای ناله همچنان پخش می شود .
* خدیجه که تا آن زمان به آرامی ناله می کند در اینجا صدای ناله خویش را بلند می کند
خدیجه :
وای بر ما ، خداوندا آیا مولایی مظلوم تر از مولای ما وجود دارد که به امتی چنین نا اهل مبتلا گشته باشد ؟ به خدا قسم که ما کوفیان به ظاهر گوش داریم ، اما نمی شنویم . سخن می گوییم ، اما گنگیم . چشم داریم ، اما کوریم. مردانمان نه به هنگام نبرد ، آزاد مردان صادقند. و نه به هنگام آزمایش ، برادران قابل اعتماد .
حوریه :
مولایمان مردم را مخاطب قرار دادند و فرمودند : دستتان خاک آلود باد !
* در اینجا افکت صدای حضرت از میان صدای حوریه که می گوید دستتان خاک آلود باد پخش می شود و صدای حوریه محو می گردد .
نور و
صدا
نور سبز روشن شده و افکت صدای امیرالمومنین ( ع ) پخش می شود .
افکت :
صدای حضرت همراه با ناله در و دیوار : دستتان خاک آلود باد ! ای مردم شما به شتران بی ساربانی می مانید که هرگاه از یک سو جمعشان کنند از طرف دیگر پراکنده می گردند . به خدا سوگند شما را چنین می بینم که اگر جنگ درگیر شود وآتش آن زبانه کشد از گرد فرزند ابوطالب جدا می شوید .
نور و صدا
افکت صدای حضرت ( ع ) و نور سبز قطع می شوند .
خدیجه :
[ با اضطراب ] حال بشیر با شنیدن این خطبه چگونه بود ؟ آیا او نیز همچون سنگ و چوب بی صدا و بی تفاوت بود ؟
حوریه :
نه ، او در میان بت پرستان مجسم که تنها منافع خود را می پرستند نشسته بود ، ولی همراه در و دیوار بر مظلومیت مولایمان می گریست .
خدیجه :
[ با خوش حالی ] می دانستم ! می دانستم ، بشیر سنگ و چوب نیست ، او به مولایمان امیرالمومنین ( ع ) محبت دارد تا آنجا که به من می گفت : اگر فرزندمان پسر باشد نام مولایمان علی ( ع ) را بر او می گذاریم
ام عبدا… :
محبتی که به واسطه ی ترس از دست دادن دنیا از بین برود چگونه محبتی است !؟
خدیجه :
ولی ما دنیایی نداریم که از دست برود ، دنیا و آخرت ما ، تنها مولایمان است و بس .
ام عبدا… :
دیشب که شویت به منزل آمد او را چگونه یافتی ؟
خدیجه :
چگونه یافتمش ! او … ، او وقتی به خانه آمد ، [ با تعجب ] خوش حال بود ، حتی برایم پارچه ای لباسی هم خریده بود همراه با خرما ، [ با لبخند همراه با شرم ] آخر بشیر می گوید این روزها خوب باید خود را تقویت کنم .
ام عبدا… :
حال محبی که مولایش به او گفته باشد که حاضر است او را با یاران دشمنش معاوضه کند باید اینگونه باشد !؟
خدیجه :
[ با کلافگی ] شاید ، شاید مولایم پس از خطبه به او بشارت دادند که او جزء مخاطبان این خطبه نبوده است .
* ام عبدا… به گفته ی خدیجه پوزخندی همراه با دلسوزی می زند و وقتی خدیجه پوزخند مادر را به عنوان عدم تایید سخنانش می بیند رو به سوی حوریه می کند تا شاید نظر او متفاوت باشد که حوریه نیز به تایید از ام عبدا… با ناراحتی صورتش را بر می گرداند .
خدیجه :
نه ، چنین نبوده . [ با عصبانیت ] اصلا شما از کجا می دانید که چنین نبوده ؟
حوریه :
[ با دل سوزی ] ما مدتی بیشتر برای انجام مستحبات در مسجد ماندیم که چند نفر بشیر را که هنوز در حال گریه و انابه بود دوره کردند [ با تاکید ] ما فقط صدایشان را می شنیدیم .
خدیجه :
[ با اضطراب ] چه می گفتند !؟
ام عبدا… :
برایش از دنیا گفتند .
حوریه :
از زن جوانش که کودکی در راه دارد .
ام عبدا… :
از پس از مرگش ، از فقر و تنگ دستی خانواده اش پس از او .
حوریه :
از خواستگارانی که هنوز چشم بر تو دوخته اند و از کوتاهی دست بشیر از دنیا .
ام عبدا… :
از فرزندش که به کسی غیر از او پدر خواهد گفت .
حوریه :
از اینکه کسی غیر از او به ثمر نشستن و دامادیش را خواهد دید .
خدیجه :
سبحان ا… ، سبحان ا… ، دیگر بس است ، بشیر چگونه پاسخشان را داد [ با تاکید ] با شمشیر !
ام عبدا… :
نه .
خدیجه :
[ با عصبانیت ] پس چه کرد ؟
حوریه :
سخنان ایشان را تصدیق نمود و به گریه و انابه اش پایان داد و برای اینکه از فرمان مولایمان سرپیچی کرده [ با تاکید ] و به جنگ نرفته است ، خدای را شکر کرد .
خدیجه :
[ با بغض و ناله ] وا محمدا ، به خدای علی ، علی غریبه ، آقا غریبه ، مولا غریبه .
* ناگهان خدیجه احساس درد می کند و ام عبدا… حوریه را به دنبال قابله می فرستد و خودش نیز در حالی که زیر بازوی خدیجه را گرفته با گفتن اینکه باید به اتاق برویم از صحنه خارج می شوند .
صحنه ی سوم :
** دوباره صحنه به حالت صحنه ی اول در می آید . بازیگران صحنه : نرگس ، مهدیه ، زینب .
نرگس :
زینب تو واقعا فکر می کنی اگر حضرت ظهور کنن و از ما بخوان که به یاریشون بریم مثل مردم زمان امیرالمومنین ( ع ) با مولامون رفتار می کنیم ؟
مهدیه :
چرا می گی اگر امام زمان ( عج ) بیان ؟ ندای هل مِن ناصر امام زمان ( عج ) بیشتر از هزار ساله که در گوش تاریخ می پیچه و هنوز بعد از گذشت این همه سال سیصد و سیزده نفر که یار حقیقی حضرت باشن به ایشون لبیک نگفتن [ با حزین ] که اگر گفته بودن امروز پس از گذشت این همه سال همچنان در زندان غیبت گرفتار و اسیر نبودن .
نرگس :
ما که هر کاری می تونیم داریم انجام می دیم ، به ما گفتن در شادی های ما خوش حال باشید و در ناراحتی های ما غمگین ، مام همین طور هستیم .گفتن برای تعجیل در ظهور ما بسیار دعا کنید ، که می کنیم . گفتن دشمنای ما رو دشمن بدارید ودوستانمون رو دوست بدارید ، مام همین طور رفتار می کنیم گفتن همیشه منتظر ظهور ما باشید ، مام منتظر هستیم .
مهدیه :
ما حقیقتا منتظر مولامون هستیم ؟
نرگس :
[ با تاکید ] تو رو نمی دونم ولی من هستم .
زینب :
(پوزخندی) همراه با تاسف می زند و می گوید :
ای دعوی عشق کرده آئین تو کو ؟
قطع نظر از عقل ، دل و دین تو کو ؟
ای دم زده از داغ وفا لاله صفت
پیراهن چاک چاک خونین تو کو ؟
نرگس :
منظورت رو نمی فهمم ! میشه واضح تر صحبت کنی .
زینب :
ناراحت نشو منظور من هممون بودیم همه اون هایی که از محبت فقط ادعاش رو داریم .
نرگس :
ولی من ادعا نمی کنم !
زینب :
ببینم تو داستان سهل بن حسن خراسانی که نزد امام صادق ( ع ) رسیده رو شنیدی ؟
نرگس :
[ با ناراحتی ] نه !
*زینب بی توجه به ناراحتی او همین سوال را از مهدیه می کند او هم جواب منفی می دهند .
زینب :
پس لازمه حتما براتون تعریف کنم .
* بعد شروع به تعریف کردن داستان می کند در حالی که گویی خودش با حرکات ، نقش سهل بن حسن خراسانی را بازی می کند و بقیه به کناری می روند و او را تماشا می کنند ( در اینجا حرکات بازیگر برای نشان دادن وقایع و ساکن نبودن صحنه در هنگام بیان داستان به وسیله ی یک شخص بسیار مهم است . )
زینب :
[ رو به تماشاچیان ] روزی سهل بن حسن خراسانی به دیدار امام صادق ( ع ) شرفیاب می شود .
نور :
در گوشه ای از صحنه نوری سبز روشن می شود .
[ زینب به سوی آن نور می رود و ادامه می دهد ] و به حضرت عرض می کند : [ در حالی که به سوی نور سبز نگاه می کند ] یابن رسول الله برای چه قیام نمی کنید در حالی که صد هزار نفر از شیعیانتان آماده اند تا در رکاب شما بجنگند . [ زینب در حالی که رو به تماشاچیان و بچه های صحنه می کند پس از چند لحظه مکث ادامه می دهد ] حضرت فرمودند : بنشین ای خراسانی خدا حقت را رعایت کند . سپس به کنیزشان حنیفه فرمودند : تنور را گرم کن ، آن کنیز تنور را گرم کرد . [ در اینجا زینب به طرف تنور می رود و از چوب هایی که کنار تنور قرار دارد داخل تنور می گذارد و شروع به فوت کردن آن می کند و چراغ داخل تنور کم کم نورش زیاد می شود . ]
نور و صدا :
چراغ داخل تنور روشن شده و صدای گرگر آتش پخش می شود .
زینب :
[ زینب در حالی که گویی به شعله های تنور خیره شده ادامه می دهد ] آنچنان که آتش سرخ شد وبالای آن سفید گردید [ سپس در حالی که از جایش بلند می شود ] آنگاه حضرت به آن خراسانی فرمودند : برخیز و در تنور بنشین . مرد خراسانی عرض کرد : [ زینب به سمت نور سبز می رود و در حالی که در مقابش زانو می زند ادامه می دهد ] ای آقای من یابن رسول الله مرا به آتش عذاب نکن و از من بگذر ، خدا از تو بگذرد . [ زینب پس از چند لحظه سکوت در حالی که بر می خیزد و رویش را به طرف تماشاچیان می کند ادامه می دهد ] حضرت فرمودند : از تو گذشتم . در این بین هارون مکی در حالی که کفشهایش را به دست گرفته بود وارد می شود و به حضرت سلام می کند ، حضرت به او می فرمایند کفشهایت را بینداز و در تنور بنشین . هارون کفشش را می اندازد [ زینب در حالی که به طرف تنور می رود ادامه می دهد ] و داخل تنور می شود سپس حضرت با مرد خراسانی از خراسان صحبت کردند گویی که آنجا را به عینه می بینند سپس فرمودند : برخیز ای خراسانی و به داخل تنور نظر کن . [ در حالی که زینب بلند می شود و به طرف تنور می رود . ] خراسانی بر می خیزد و به داخل تنور نگاه می کند [ زینب نیز به داخل تنور نگاه می کند و با هیجان سرش را به سوی مردم بر می گرداند و می گوید : ] ومی بیند که هارون مکی چهار زانو در تنور نشسته است . هارون بیرون می آید و به حضرت و آن خراسانی سلام می کند . حضرت رو به خراسانی می کنند و می گویند : در خراسان چند نفر مثل این مرد می بینی . خراسانی پاسخ می دهد : به خدا یک نفر نیست ، به خدا یک نفر نیست . حضرت فرمودند : ما خروج نمی کنیم در زمانی که نمی بینی در آن پنج نفر که یاری کننده باشند از برای ما ، ما داناتریم به وقت خروج . [ وپس از مقداری مکث ادامه می دهد ]
عاشقی را شرط تنها ناله و فریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
* سپس زینب رو به دوستانش می کند و می گوید .
زینب :
شما چطور ، آیا حاضر بودید بدون این که چون و چرایی بگید داخل تنور بشین ؟ [ با سرافکندگی ] شما رو نمی دونم ولی من که این کار رو نمی کردم . [ با تاکید ] اگر هم می کردم بدون چون و چرا گفتن نبود .
نرگس :
واقعا چه تفاوتی بین ما و هارون مکیه ؟
زینب :
ساده است ، تفاوتمون در میزان معرفتمون نسبت به امام زمانمونه . هارون مکی به این که امام نسبت به مردم اولی به انفسشونه ، یعنی صلاح اونها رو بهتر از خودشون می دونه ، فقط علم نداشت ، باور داشت [ با تاکید ] یقین داشت ، اطمینان داشت ، مثل ما که باور داریم ، مطمئنیم که بدون اکسیژن بیشتر از چند لحظه دوام نمی آریم .
مهدیه :
[ با عصبانیت و اعتراض ] بس کن دیگه زینب تو اینطوری داری همه رو نا امید می کنی اینطوری که تو می گی پس همه ی ما باید سر بذاریمو بمیریم چون هیچ کس هارون مکی نمی شه .
زینب :
نه ، چرا نا امیدی ، چرا سر بذاریمو بمیرم ، چرا ما همیشه آسون ترین راه رو انتخاب می کنیم تا کی می خوایم بنشینیم تا سایه خودش بیاد روی سرمون ، چرا معرفتمون رو نسبت به امام عصرمون زیاد نکنیم ، چرا هارون مکی نشیم ، مگه هارون مکی و امثال اون از کره ی دیگه ای اومده بودن یا موجودی فرای ما بودن ؟ اگه قرار بود همه فکر تو رو بکنن ، هرگز سید رضی و سید مرتضی و کافی و کلینی ها سر بلند نمی کردند .
مهدیه :
زمونه با زمونه فرق می کنه .
زینب :
آره ، زمونه با زمونه فرق می کنه در زمونه ی اون ها هر کسی در هر جایی جرات آوردن نام امیر المومنین ( ع ) رو نداشت ، برای به دست آوردن یک کتاب خطی باید صدها فرسنگ مسافرت می کردند و در آخر اگر شانس می آوردن و اون رو پیدا می کردن باید از نون شبشون می گذشتن تا بتونن بهای اون رو بپردازن ، آره راس می گی ، زمونه ی اونها باید دود چراغ می خوردی و با گرما و سرما کنار می اومدی ، زمونه ی اون ها از کولر و بخاری ، آرامش و آسایش امروز خبری نبود ، تو زمونه اون ها با یک دیسکت فشرده بیشتر احادیث شیعه که به خون دل جمع آوری شدن یک جا در اختیارت نبودن ، [ پس از چند لحظه مکث ] تا کی می خوایم به نماینده ی خدا روی زمین پشت کنیم ؟! تا کی می خوایم گوشهامون رو با بهانه های مختلف پر کنیم تا صدای هل من ناصر امام زمانمون رو نشنویم [ با بغض و فریاد ] مردم ، به خدای مهدی ، مهدی غریبه ، آقا غریبه ، مولا غریبه .
بعد از اینکه زینب آخرین جمله ی خود را می گوید گروه هم خوان شروع به خواندن مناجات می کنند .
پی نوشت :
ـ نهج البلاغه ، خطبه ی 97.
ـ داستان سهل بن خراسانی :
1ـ بحار ، جلد 47 ، صفحه ی 124 .
2ـ منتهی الامال ، بخش معجزات امام صادق ( ع ) ، صحفه ی 161.
مناجات :
دل بی شکیبه … مولا غریبه …
یابن الحسن … یابن الحسن … ( 2 )
دل بی شکیبه … مولا غریبه …
یابن الحسن … یابن الحسن … ( 2 )
من مهدی فاطمه ام ، پشتم خمید از بار غم
با این هزاران انتظار ، یاران ولی ناچیز و کم
دل بی شکیبه … مهدی غریبه …
یابن الحسن … یابن الحسن …. ( 2 )
دل بی شکیبه … مهدی غریبه …
یابن الحسن … یابن الحسن … ( 2 )
هستم میان قتلگاه ، هر روز و شب هر صبح و شام
خون می چکد از چشم من ، چون اشک چشمم شد تمام
بسته دو دستم
بسته دو دستم
زندانی هستم
زندانی هستم زندان غیبت تا به کی ؟ ( 2 )
شیعه دعا کن ، من را رها کن زندان غیبت تا به کی ؟ ( 2 )
دعا کنیدش
دعا کنیدش
رها کنیدش
رها کنیدش زندان غیبت تا به کی ؟ ( 2 )
بر هم زنید یاران این بزم بی صفا را
مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا
شیعه دعا کن ، او را رها کن زندان غیبت تا به کی ؟ ( 4 )