نمایشنامه نیمه شعبان
دکور :
خانه دانشجویی است , 2 میز کار شلوغ با صندلی و چراغ مطالعه , یک میز نقشه کشی و چند نقشه مهندسی روی آن , چند تصویر هنرپیشه تئاتر هم به دیوار آویزان , یک کتابخانه با کلی کتاب , 3 تختخواب , یک جالباسی , 2 تابلو نقاشی آویزان به دیوار , چند قالیچه روی زمین , یک گلدان بزرگ در کنار دیوار , یک میز عسلی با یک تلفن . 3 پسر با لباس اسپرت خانگی . هر کس در حال خود . یکی کنار تلفن نشسته , یکی روی تخت خوابیده , یکی هم پشت میز نشسته . سکوت . تلفن زنگ می زند .
بهروز : بله … سلام … بله گوشی حضورتون … احسان مامانت تلفن … ( پسری که روی تخت دراز کشیده با تانی بلند می شود و به سمت تلفن می آید )
احسان : بله … سلام مامان … خوبین ؟ … آره … من خوبم … نه بابا … چیزی نشده … من سالمم … آره … بهروز و فواد هم خوبن … نه بابا … چیزی نیست نگران نباشین … فقط یکم لرزیدیم … آره … نه مامان جان … می گم جیزی نشده … شما هم این قد ربد به دلتون را ندین … باشه … سلام بابا … خوبین ؟ بابا جون شما به مامان بگین … ی] زلزله که این حرفا رو نداره … نه پدر من … من بیرون بودم … رفته بودم خرید … آره … اونجا … بله … داشتم می اومدم بیرون که … بله … آخه چرا دروغ بگم ؟ … اگه جزییم شده بود که اینجا نبودم پدر من … بله … همه چی درسته … نه … فقط یکم دیوارا … نه پدر من … نریخته … ترک برداشته …
فواد: عجب آدمی هستیا … این چیزا گفتن نداره که … اونا هم نگران می شن …
بهروز : بیچاره ها دل تو دلشون نیست … فکر می کنن چی شده …
فواد : می تونست خیلی چیزا بشه که نشد …
احسان : آره … من خودم بهتون زنگ می زنم اگه چیزی شد … خوب ؟ به شایآن سلام برسونین … درسا هم خوبه … فردا lecture دارم … ارائه مقاله … آره دعا کنین خوب دربیاد … ممنون … خداحافظ … ( گوشی را قطع می کند ) بیچاره ها چه هولی کردن …
فواد : خوب تو چرا این طوری حرف زدی ؟ ترک دیوار گفتن داشت ؟
احسان : چه می دونم … حالم خیلی بده …
بهروز : حالا خوبه تو خونه نبودی …
فواد : خیلی حس بدی بود …
( چند لحظه سکوت . تلفن زنگ می زند . بهروز بر می دارد )
بهروز : سلام … خوبین ؟ … بله … گوشی خدمتتتون … آقا فواد …
فواد : کیه ؟ … بفرمایین … سلام … خوبی خواهر جون ؟ … آره سالمم … ا … بابا گریه نداره که … می خواستی من هم … بی خیال بابا … حالا که می بینی همه چیز رو به راهه … آره … نه بابا … خوبم … ساختمون ؟ … نه ما طبقه پنجمیم … ساختمان هم نو سازه … اگه چیزی شد از پنجره خودمونو می ندازیم پایین … هاهاهاها … آره … خواهر من … نه … نگران نباش … باشه … چشم … مامان حالش خوبه ؟ … بهتر شده ؟ … باشه … بهش نگینا … آره … سلام برسون … بچه تو هم ببوس … باشه … خداحافظ … خداحافظ … ( گوشی را قطع می کند ) چه اوضاعیه ها …
بهروز : آره … عجب دنیاییه … اگه همون جریآن بم اینجا …
احسان : بهروز اصلا حال و حوسله شوخی ندارما … هنوز ترس تو …
بهروز : شوخی نیست … تصور کن الان تو دنیآ مخابره می شد تهران در اثر یک زلزله مهیب به یک …
احسان : حالا که نشده …
فواد : آقا جون من که تعطیلم … اگه زلزله بم هم اینجا می اومد برام فرقی نداشت …
احسان : دوباره تو حرف زدی ؟
فواد : آره … مگه چیه ؟
احسان : یعنی تو می خوای بگی نمی ترسی ؟
فواد : ترس ؟ … بچه شدی ؟ …
احسان : دوباره حس ورت داشت ؟ آقا جون اینجا دانشکده هنر نیست تو هم رو سن نیستی که دیالوگ تحویل ملت بدی … فهمیدی آقای هنر پیشه ؟
فواد : اتفاقا رو سن آدم خیلی هم …
بهروز : دست ور دارین از این حرفا …
فواد : نه آقا احسان … اینجا دانشکده معماریه و شما دارین برا شهر جدیدی که قراره رو تهران ساخته شه نظر می دین … درسته ؟ … اگه شما معمارا درست خونه بسازین که وضع این طوری نمی شه …
بهروز : بس می کنین یآ نه ؟ خوبه حالا سال دومین تازه ها … بیآین فوق چی کار می کنین ؟
فواد : بابا فوق لیسانس جامعه شناسی … راستی بیاین در مورد نظریه جامعه شناسی شهر نوین تهران حرف بزنیم خوبه ؟ …
احسان : اصلا با این فواد نمی شه دو کلوم حرف زد … اه ( می رود و رو تخت دراز می کشد . سکوت )
بهروز : جامعه شناسی شهر نوین ؟ … چه حرف قشنگی … جامعه شناسی شهر نوین … می شه روش فکر کرد …
فواد : راستی بهروز … چرا کسی برا تو زنگ نزد ؟ …
احسان : آخه به تو چه ؟ … مگه تو وکیل مردمی ؟ …
فواد : آقا بهروز شمایین ؟ به به … من هم فواد هستم ترم چهارم رشته تئاتر … متولد شهرکرد … فعلا هم ساکن تهران هستم و تو یه خونه دانشجویی زندگی می کنم … دوست داشتم …
احسان : به غیر لوده بازی و مسخره بازی به هیچ دردی نمی خوری …
فواد : ما اینیم دیگه …
بهروز : احتمالا تلفن اشغال بوده … ( تلفن زنگ می زند . بهروز بر می دارد )
بهروز : بله ؟ … بله ؟ … نه خیر … اشتباه گرفتین … نه خیر … خواهش می کنم … ( سکوت. )
احسان : برم برا فردا یه فکری بکنم …
فواد : برا lecture تون ؟ … راستی من هم کار دارم … برم دیالوگامو حفظ کنم … در انتظار گودو …
بهروز : بچه ها … برا امشب چی کار کنیم ؟ ( همه جا خورده اند .)
احسان : برا امشب ؟
فواد : آره راستی … اگه دوباره لرزیدیم چی ؟
احسان : میاین بریم تو پارک ؟
بهروز : نمی دونم … اگه دوباره لرزیدیم به نظرتون چی می شه ؟ ( سکوت ) می گم بیآین درمورد جامعه شناسی نوین شهر حرف بزنیم … در شهری که ما ها شاید نباشیم … به نظر شما ها چه جور شهریه ؟ ( سکوت ) هان ؟ … یه نظری بدین دیگه … ( سکوت ) در مورد ساختمون سازیش , در مورد هنرش ؟ ( سکوت ) به نظر من اون شهر شهریه که …
فواد : حالا ما بگیم اون طوری که ساخته نمی شه …
بهروز : خوب نظر دادن که عیب نداره … ماها آخرشو بگیم … شاید یه وقتی این جوری شد … درسته ؟
احسان : درمورد شهری که توش نیستیم نظر بدیم ؟
بهروز : من گفتم شاید نباشیم … اومد و ما بودیم …
احسان : امیدوارم …
فواد : یعنی می شه اون نوین شهر رو ما هم ببینیم ؟ شهری که از همه لحاظ کامل باشه ؟ ( تلفن زنگ می زند . بهروز بر می دارد )
بهروز : بله ؟ … سلام حال شما خوبه خانم امینی ؟ بله … هستن … گوشی حضورتون … احسان جان تلفن …
احسان : سلام مامان … خوبین ؟ … چه … بله ؟ … آهان … نه ما تلویزیون نداریم … رادیو هم خاموشه … حوصله شو نداریم … چی شده ؟ … چی ؟ … قراره امشب … پس لرزه ؟ … اون دیگه چیه ؟ … خدای من … نه چیزی نگفتم … آهان … چشم … می ریم بیرون … مطمئن باشین … مامان جان گریه نداره که … چی ؟ برگردم بیآم اهواز ؟ … مادر من … من فردا کلی کار دارم … نه زنده می مونم … چشم … نگران نباشین … چشم … به بابا هم بگین دیگه … ای بابا … سلام بابا جان … ممنون … چشم … هر چی شما بگین … نه … باشه … چشم … بچه که نیستیم پدرجان … باشه … کاری ندارین ؟ … خداحافظ … ( گوشی را می گذارد )
فواد : زرشک … پس حالا حالا ها کار داریم … عجب اوضاعی شد … پس لرزه ؟ … می گن هنوز هم داره تو بم پس لرزه میاد … ای بابا …
بهروز : خوش به حال بابام که زود عمرشو داد به شما …
فواد : بابا بی خیال … یه جوری می شه دیگه … احسان تو هم دیگه …
احسان : اون دهنتو ببند … فهمیدی ؟ … قربون تو شجاع … من می ترسم می فهمی ؟ … ( سکوت )
فواد : خوب راستش من هم … چی کار کنیم ؟ ( سکوت ) می گم بیاین در اون مورد بهروز حرف بزنیم … حداقل ذهنمونو عوض می کنه … من فکر می کنم …
احسان : من می رم یه آبی به سرو و صورتم بزنم … ( خارج می شود )
فواد : بابا این احسانه الان پس میوفته … چی کار کنیم ؟
بهروز : مطمئن باش همه این جورین … من هم همینطور و تو … هر لحظه امکان داره … اول زلزله ناگهانی بیاد … خدا کنه …
فواد : بابا تو هم که … بیا از اون شهره حرف بزنیم ؛ حداقل سوادمونو به رخ می کشیم … خوبه ؟ … از این حالت هم در میایم … ببینم من در مورد هنر چی می تونم بگم … ( نور خاموش . صدای احسان )
احسان : خدا جون … چی کار کنم ؟ … می دونم فقط این موقعاس که میام پهلوت … وقتی دستم از همه جا کوتاه می شه … وقتی مطمئنم هیج کی نمی تونه کمکم کنه … خدا جون … خیلی شرمندتم … یادمه وقتی می خواستم کنکور بدم نذر کردم که اگه معماری تهران قبول شم وضع نمازامو درست کنم … یه فکری به حال دینم بکنم … اما … خدا جون این دفعه هم … خدا خیلی می ترسم … از کارایی که کردم و نکردم … خدا … این دفعه هم مردونگی کن … شاید خیلیآ به خودشون متکی باشن … اما خدا من فقط تو رو دارم … یادمه بابام از یه کسی حرف می زد که … ( صدای فواد )
فواد : چی شد ؟ … گیر کردی اون تو ؟ … کمک می خوای ؟ … دو در در جلو … دو در روی بال بهروز یکی هم در مواقع اضطراری رو دوش فواد … لطفا در هنگام پرواز به صندلی خلبان دست نزنید … اومدی ؟ … ( صدای احسان )
احسان : اه … دوباره این شروع کرد … نمی ذارن یکم راحت باشم … اومدم بابا … ( نور روشن . ورود احسان )
احسان : چی می گی ؟ ی] لجظه هم نباید از دست تو نفس راحت بکشیم ؟ …
فواد : اون تو ؟ … خواستم بیآم کمک … گفتم شاید …
احسان : بی مزه … برا اونجا هم دیالوگ حفظ کردی ؟
فواد : دیگه چی کار کنیم ؟ …
بهروز : حالت بده احسان ؟
احسان : آره … سرم درد می کنه … نمی دونم چرا حال تهوع دارم …
بهروز : قرص می خوای ؟ …
احسان : نه … خوب می شم … باید یکم دراز بکشم …
بهروز : باشه …
فواد : از خدا چه پنهون حال ما هم چندان خوب نیست … نبودی با بهروز کلی حرف زدیم …
احسان : در چه موردی ؟
فواد : در مورد اون نوین شهر ایده آل . بهروز گفت بشر همیشه دنبال همچین جامعه ای بوده , اما کی بهش می رسه خدا می دونه .
بهروز: اتوپیا یآ کشور خورشید یآ اون شهر آفتاب که همیشه مردم دنبالش بودن …
احسان : که تو اون شهرا چی می شه ؟
فواد : هیچی عین همین تهرون بوده … آدمو از حرف زدن پشیمون می کنیا …
احسان : جدی پرسیدم …
بهروز : همه آرزوهای بشر تو اونا تحقق پیدا می کنه …به نظر من کاش جای زلزله تزلزل می اومد …
احسان : چی داری می گی ؟ مثل این که حال تو از من هم خراب تره …
بهروز : شاید …
احسان : شهر نوین و تزلزل و دیگه چی می خواین بگین ؟
بهروز : هیچی بابا … داشتم با فواد می گفتم این تزلزل هم خوب چیزیه ها …
احسان : درست حرف بزنین ببینم چی می گین .
بهروز : تزلزل تو اون چیزایی که تو زندگیمون ثابت شده … مثلا این که صبح پاشیم بریم سر کار … تو راه کلی چیز ببینیم … کلی حرف بزنیم … کلی کار انجام بدیم که … بعدش هیچ فایده ای برامون داره هیچ … کلی هم ضرر داره …
احسان : من ترم بعد فلسفه دارم … الان هم اصلا حال این حرفا رو ندارم …
فواد : نیگا کن برا اون نوین شهر باید خیلی از این قائده هایی که برا خودمون چیدیمو عوض کنیم …
احسان : اونم تو …
قواد : جدی می گم … مثلا … چی بهروز ؟
بهروز : تزلزل تو ذهنیتمون … تا اون آماده ی پذیرش اون نوین شهر بشیم … تو اون نوین شهر که می خوایم به وجود بیاد باید بدی و دروغ نباشه …
فواد : من که بی دروغ شبم صبح نمی شه …
بهروز : جدی باش … تزلزل تو این که زندگی و راحتی مال کساییه که فقط پول دارن و قدرت … نه … تو اون شهر کسایی می تونن زدگی کنن که فقط خوب باشن و پاک و نیک …
احسان : به نظر من که اون نوین شهر اصلا به وجود نمیاد …
بهروز : من همینو می گم … این ذهنیت تو باید عوض شه … جاش این ذهنیت بوجود بیاد که آینده مال خوبهاس و مال افرادی که خوب باشن … یه نگاهی به شهر بکن … تو این شهر می شه نفس کشید ؟ هر روز یه جنایت یه قتل یه تجاوز … تو اون شهر این چیزا نیست …
( صدای احسان ) داره یه چیزایی یادم میاد … بابام هم از این حرفا می زد … خدا من چقدر از این حرفا دور افتادم … خدا این تهرونو خراب کنه که همه چیزو از من گرفت … نه بابا … خدا منو خراب کنه که همه چیزمو به این تهرون دادم … تهرون که خراب می شه … سلامت روحمو … اخلاقمو … راستی تو اون شهر جایی برا من هم هست ؟ )
بهروز : کجایی ؟
احسان : همین جا … خوب ؟ داشتین می گفتین …
فواد : آخرین حرف بهروز چی بود ؟
بهروز : گیر نده بابا … خلاصه همه حرفهام این بود … اگه اون شهره درست شه ما کجاییم ؟ تو اون شهره می تونیم بیایم یآ نه ؟ ( زنگ در زده می شود )
احسان : این دیگه کیه ؟
فواد : این یکی خود زلزله اس .
بهروز : برم ببینم کیه . ( از جای خود بلند شده و به سمت در می رود خارج از سن )
احسان : من یکی که اصلا حال و حوصله مهمون بازی ندارم …
فواد : یه بار تو عمرمون هم نظریم . چه وقته اومدنه ؟ ( بهروز با پسری وارد می شود )
بهروز : علی آقا دوست خوب من … آقا فواد و آقا احسان …
علی : سلام . خوش بختم … ( جواب بچه ها )
بهروز : چی شد یاد ما کردی علی جان ؟
علی : هیچی …گفتم بیام به شما ها یه سری بزنم تو این شهر غریب … زیاد غریبی نکنین …
بهروز : کار خوبی کردی … حوصله مون سر رفته بود …
علی : چه خبرا ؟ … خوبین همتون ؟ … چی کارا می کنین ؟
بهروز : هیچی داشتیم از زلزله حرف می زدیم و …
علی : راستی موضوع پایان نامه تو انتخاب کردی ؟
بهروز : نه راستش … اما امروز با بچه ها که داشتم حرف می زدم یه چیزایی به ذهنم رسیده …
علی : مثلا ؟
بهروز : جامعه شناسی نوین شهر ایده آل . اگه تو تهرون زلزله بیاد و به هم بریزه , چه شهری به چه ویژگی هایی جایگزینش می شه….
علی : جالبه …
بهروز : اما مثل این که تو موضوعتو انتخاب کردی آره ؟
علی : آره …
بهروز : چی هست ؟
علی : موضوع من هم مثل موضوع تو ئه … اما یکم فرق داره …
بهروز : چه فرقی ؟
علی : اگه تو کل دنیا زلزله بیاد و دنیآ به هم بریزه چی ؟
احسان : ای بابا … انگار نمی شه این موضوع لعنتی عوض شه … همه جا زلزله … بابا این همه موضوع پایآن نامه فوق لیسانس . چرا همه چسبیدین به این موضوع ؟
فواد : بابا جان مگه تو وکیل مردمی ؟ … بذار هر کی هر کاری دوست داره انجام بده … عجبا … علی آقا می تونین یکم توضیح بدین ؟
علی : منظور من اون زلزله ای که بیاد و کلی آدم به خاک و خون کشیده بشن نبود .
احسان : پس چی بود ؟ … من تا اون جایی که عقلم می رسه زلزله یعنی رانش زمین و تکان لایه های مختلف زمین و رو هم رفتن اینا …
علی : بله … این از نظر مهندسین ساختمان و زمین شناساس . به نظر ما جامعه شناسا زلزله یعنی حرکت د رلایه های مختلف جامعه و ذهنیت جامعه .
فواد : اوه اوه بحث خیلی علمی شد …
بهروز : اتفاقا ما هم داشتیم در همین مورد حرف می زدیم … نوین شهر ایده آل … آخر نگفتی اسم موضوعت چیه ؟
علی : جهان د رعصر ظهور …
بهروز : در عصر ظهور چی ؟
صدای احسان : داره یادم میآد … فکر کنم خودش باشه … ظهور … آره … اسمشون چی بود ؟
فواد : عجب زبلیه این علیه … ازش خوشم اومد … داره وصل می کنه به ظهور منجی … در انتظار گودو … در انتظار یه جامعه به دور از شر و پلشتی , یه جایی که گرگ و آهو با هم باشن … فکر کنم می خواد همینا رو بگه … دمت گرم پسر …
علی : آره خلاصه … در عصر موعود جهان … امام زمان دیگه …
بهروز : بهه … پس از این طرح ما شما هم استفاده کردی ؟
علی ( خنده ) : نه بابا … این قدر این طرح مفصله که نگو … بیا این کتاب هم تازه گرفته بودم … یه ورقی بزن ببین چه جوریه … از اون زلزله ذهنی خوب حرف زده … وقتی آقا بیان همه عقول کامل می شه … همه زمین ها گنج های خودشونو نمایآن می کنن … زندگی ها متحول می شه … من این زلزله رو می گم که … کل بشریت عوض می شه … نه فقط کلانشهر تهران …
احسان : پس حرف شما در مورد تزلزل هم همین بود ؟
علی : تزلزل دیگه چیه ؟
بهروز : هیچی تزلزل در افکاری که الان داریم … خود تزلزل در اعتقاداتمون باید متزلزل شه … یعنی تو زندگی که الان داریم خیلی چیزا باید عوض شه … اعتقاد به مهدویت … به اون دنیآ … باید به وجود بیآد …
علی : باریک الله … مهم تر از اینا باید تو خودمون ببینیم بعد اون زلزله ما هم هستیم و تو اون شهر می تونیم زندگی کنیم یآ نه …
صدای احسان : ای خدا … من از این زلزله تهران می ترسم … اما یه کاری کن من تو اون زلزله حضرت مهدی باشم و ببینم و اگه تونستم تو ساختن اون شهر حضرت رو یآری بدم … آخه حضرت مهندس هم می خوان دیگه … مگه نه ؟ …
صدای فواد : آخ خدا قربونت برم … ما رو هم نگه دار با هنری که نداریم اون دنیا شهر امام زمانو قشنگ کنیم … خوب اون موقع هم باید زندگی کرد دیگه … اما قول می دم با تخفیف باهاشون حساب کنم …
علی : اما نکته مهم اینه که ما چطوری می تونیم اون زلزله رو تسریع کنیم …
احسان : دوباره گفت زلزله … بابا جون یه چیز دیگه بگین …
فواد : اون لرزش … اون تکون … خوبه ؟
علی : اون ظهورو می تونیم با دعا کردن تسریع کنیم … می خواین … ( تلفن زنگ می زند . بهروز بر می دارد )
بهروز : بله ؟
صدای مادر : سلام
بهروز : … سلام
صدای مادر : خوبی بهروز ؟
بهروز : ممنون … ا … مامان شمایین ؟ …
صدای مادر : نشناختی منو ؟
بهروز : نه مامان جون … خوبین ؟ …
صدای مادر : خدا رو شکر … تو چطوری ؟
بهروز : ممنون … زودتر منتظرتون بودم
صدای مادر : ببخشید مادر … می دونم دیر شد ؛ اما تا وقتی که شنیدم تهران زلزله اومده رفتم پابوس امام رضا و از امام زمان برا سلامتیت دعا کردم … بهروز جون تا امام زمان رو داری از چیزی نترس . براشون صدقه بده . من هم اولین کاری که کردم از جانب تو برای سلامتی ایشون صدقه دادم . با امام زمان دل آدم قرصه . من تو رو سپردم به ایشون … بهروز جون ایشالله همیشه زیر سایه ایشون سالم و سلامت باشی ,برا اومدنشون دعا کن . اگه آقا بیآن همه این مشکلات و ترسا برطرف می شه … دعا کن آقا بیآن ما هم باشیم و اون زندگی رو ببینیم … راستی دوستات چطورن ؟ خوبن ؟ به همه سلام برسون ( صدا آروم آروم قطع می شود و پرده بسته می شود )
والسلام علی من اتبع الهدی