در قسمت سیزدهم از وقایع نگاری عاشورا، برمی گردیم به روز قبل شهادت حضرت حسین و حرف دل ایشان با خواهرشان زینب و بعد به واکنش اسب باوفای حضرت و تابلوی مشهور عصر عاشورا. برگرفته از کتاب لهوف سیدبن طاووس.
اسب با وفا
هنگامی امام حسین (علیه السلام) کشته شد، اسب حضرت شیهه می کشید و همهمه می کرد و صدا می زد. گویا دنبال چیزی بود، آن حیوان قدم در عرصه قتلگاه و کارزار می گذاشت و کشتگان را یکی یکی جستجو می کرد. تا این که بالای بدن شریف و مطهّر حضرت ایستاد، و چون او را پیکری بدون سر دید، به دور آن بدن شریف می چرخید و یال و پیشانی خود را از خون امام حسین (علیه السلام) آغشته می کرد و بلند بلند شیهه می کشید.
عمر سعد ملعون شاهد این منظره بود، به افراد خود فریاد زد: وای بر شما! اسب حسین را بگیرید و آن را پیش من بیاورید.
آن اسب، از جمله اسب های نجیب رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بود، سواران به سوی آن اسب تاختند. چون آن اسب احساس کرد که می خواهند او را بگیرند، از خود دفاع کرد، با دهن خود، آنها را دندان می گرفت، و با دست ها و پاهایش به آن ها لگد می زد. هر کس بر اسب شوار می شد، او را پایین می انداخت و لگدکوبش می کرد. تا این که چهل نفر از پیاده ها و بیست نفر از شجاعان سواره را به قتل رسانید. اما نتوانستند اسب را بگیرند!
ابن سعد ملعون فریاد زد: وای بر شما! از او دور شوید تا ببینم چه می کند؟
افراد لشکر از او دور شدند، چون از اطراف آن اسب پراکنده شدند و او از دست لشکر ایمن گردید، شروع به حرکت در قتلگاه نمود. تا این که جسد مطهّر حضرت را پیدا کرد. او را می بویید و پیشانی خود را از خون پاکش خضاب می نمود و با چشمانش او را می بوسید. در این حال، شیهه بلندی می کشید و مانند زنان فرزند مرده ناله می کرد. همه حاضرین از این منظره تعجّب کردند.
راوی می گوید: چون حضرت زینب (علیها السلام) شیهه اسب را شنید، رو به سکینه (علیها السلام) نمود و گفت: پدرت می آید!
سکینه (علیها السلام) با یاد پدرش، خوشحال از خیمه بیرون آمد. ناگاه دید زین اسب واژگون و سوار ندارد، معجر و روسری خود را پاره کرد و ناله های بلندی نمود و فریاد زد:
وا قتیلاه! وا ابتاه! وا حسناه! وا حسیناه! وا غربتاه! این حسین (علیه السلام) است که بر روی زمین افتاده و عمامه و عبایش ربوده شده، و انگشتر و نعلینش به غارت رفته است!
آن گاه با صدای بلند گریه کرد و گفت:
مفاخر، جود، سخا و بزرگی از دنیا رفت؛ و زمین و همه آفاق و حرم غبارآلود شد. خداوند درهای آسمان را بست؛ نه دعایی از آنان بالا می رود و نه غمهای آنان زایل می شود!
ای خواهرم، برخیز و به این اسبی که آمده نگاه کن؛ او به تو خبر می دهد که فرزند بهترین مردم کشته شده است. حسین (علیه السلام) شهید شد! ای حزن و اندوه من بر قتلگاه او؛ که پس از این، تاریکی و ظلمت بر روشنایی امّت غلبه خواهد کرد. ای مرگ! آیا تو را فدیه و عوضی هست؟ خدا، پروردگار من است که از فاجران انتقام خواهد گرفت.
راوی می گوید: هنگامی که اهل حرم ناله ها و اشعار سکینه (علیها السلام) را شنیدند و به اسبی که عریان و بدون زین و سوار بود نگاه کردند، به صورت خود زدند و گریبان خود چاک نمودند و صدا زدند:
وا محمّداه! وا علیاه! وا حسناه! وا حسیناه! امروز محمّد مصطفی (صلّی الله علیه و آله و سلّم) وفات کرد، امروز علی مرتضی (علیه السلام) کشته شد، امروز فاطمه زهرا (علیها السلام) کشته شد!
امان از دل زینب
امام حسین (علیه السلام) در گوشه ای نشسته بودند و به اصلاح شمشیر خود می پرداختند و این اشعار را می خواندند:
ای روزگار، دوستی تو پایدار نیست با دوست، غیر دشمنیت هیچ کار نیست! بس بامداد و شامِ تو، جمعی از دوستان کُشتی و دشمنیت به کس آشکار نیست! هر زنده ای چو من به سوی مرگ می رود جاویدان، غیر حضرت پروردگار نیست.
زینب (سلام الله علیها) این اشعار را شنید و گفت: «برادر جان! این سخن از کسی است که یقین به کشته شدن خود دارد! امام حسین (علیه السلام) فرمود: آری خواهر جان چنین است.
زینب (سلام الله علیها) گفت: «ای وای! حسین از شهادت و مرگ خود خبر می دهد!
در این هنگام زن ها به گریه مشغول شدند و سیلی به صورت زدند و گریبان پاره نمودند. امّ کلثوم فریاد می زد: امان از بیچارگی بعد از تو، ای ابا عبدالله …
حضرت او را تسلی دادند و فرمودند: خواهر جان، در راه خدا شکیبایی کن، زیرا ساکنین آسمان ها همه فانی می شوند و اهل زمین همه می میرند، مردم همه هلاک می شوند! سپس فرمودند: ای امّ کلثوم، ای زینب، ای فاطمه و ای …! متوجه باشید آنگاه که من کشته شدم، گریبان پاره نکنید و سیلی به صورت نزنید و سخنی که خدا راضی نیست نگویید!
امام حسین (علیه السلام) غم و اندوه خود را در دل پنهان کردند، اشک از دیدگانشان جاری شد و فرمودند: اگر صیادان پرنده ای را که «قطا» نامیده می شود به حال خود می گذاشتند، در آشیانه خود می خوابید. (کنایه از این که اگر بنی امّیه مرا راحت می گذاردند از مدینه بیرون نمی آمدم.)
زینب (سلام الله علیها) این سخن را شنید و گفت: وای، برادر جان! آیا خودت را گرفتار دشمن و مقهور آنها می دانی و از زندگانی مأیوسی؟ این موضوع بیشتر دلم را می سوزاند و تحمل آن بر من بسیار سخت است!
امام برخاست و خواهرش را تسلی داد و مصیبت جدش رسول خدا و پدرش علی (علیهما السلام) را به یاد آورد، تا شهادت خود را کوچک جلوه دهد و او آرام شود.
از آن طرف عبید الله بن زیاد یاران خود را برای جنگ با امام حسین (علیه السلام) دعوت کرد و آنان را از راه حق منحرف ساخت،. عمر بن سعد ملعون با پیشنهاد خلافت سرزمین ری، آخرت را به دنیای خود فروخت و سرلشکر سپاه ابن زیاد شد. چهار هزار سوار برای جنگ با حسین (علیه السلام) از کوفه بیرون آمدند.
ابن زیاد پی در پی برای عمر لشکر می فرستاد. تا آنکه شب ششم محرم بیست هزار نزد او حاضر شدند. سپس کار را بر حسین (علیه السلام) سخت گرفتند و تشنگی بر حضرت اباعبدالله (علیه السلام) و اصحابش غلبه کرد.
حضرت رو به سپاه دشمن کردند و فرمودند: شما را به خدا سوگند می دهم آیا مرا می شناسید؟ گفتند: آری تو فرزند پیغمبر خدا هستی.
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید که پدر من علی امیرمومنان است؟» گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید حمزه سیدالشهداء عموی پدر من است؟ گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا قسم می دهم آیا می دانید جعفر طیار عموی من است؟ گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید این شمشیر رسول خدا (صلی الله و علیه و آله و سلم) است که همراه دارم؟ گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید که این، عمامه پیغمبر است که بر سر من است؟ گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید پدر من علی، نخستین کسی بود که اسلام اختیار کرد و او از همه مردم عالم تر و بردبارتر و مولای هر مرد و زن مسلمان است؟گفتند: آری!
فرمودند: پس با این همه امتیازات و خصوصیات، برای چه ریختن خون مرا حلال می دانید؟! در صورتی که پدرم ساقی حوض کوثر است و کلید بهشت و جهنم در دست اوست!
گفتند: ما همه این مطالب را که بیان کردی می دانیم. ولی دست از تو برنمی داریم تا با لب تشنه مرگ را بچشی!
چون امام حسین (علیه السلام) این خطابه را به پایان رسانید، دختران او و خواهرش زینب گریستند و صدای گریه از آنان برخاست.
امام برادرش عباس و فرزندش علی (علیهما السلام) را به سوی آنان فرستاد و فرمود: زنها را ساکت کنید، زیرا پس از این فراوان خواهند گریست …
در قسمت سیزدهم از وقایع نگاری عاشورا، برمی گردیم به روز قبل شهادت حضرت حسین و حرف دل ایشان با خواهرشان زینب و بعد به واکنش اسب باوفای حضرت و تابلوی مشهور عصر عاشورا. برگرفته از کتاب لهوف سیدبن طاووس.
اسب با وفا
هنگامی امام حسین (علیه السلام) کشته شد، اسب حضرت شیهه می کشید و همهمه می کرد و صدا می زد. گویا دنبال چیزی بود، آن حیوان قدم در عرصه قتلگاه و کارزار می گذاشت و کشتگان را یکی یکی جستجو می کرد. تا این که بالای بدن شریف و مطهّر حضرت ایستاد، و چون او را پیکری بدون سر دید، به دور آن بدن شریف می چرخید و یال و پیشانی خود را از خون امام حسین (علیه السلام) آغشته می کرد و بلند بلند شیهه می کشید.
عمر سعد ملعون شاهد این منظره بود، به افراد خود فریاد زد: وای بر شما! اسب حسین را بگیرید و آن را پیش من بیاورید.
آن اسب، از جمله اسب های نجیب رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بود، سواران به سوی آن اسب تاختند. چون آن اسب احساس کرد که می خواهند او را بگیرند، از خود دفاع کرد، با دهن خود، آنها را دندان می گرفت، و با دست ها و پاهایش به آن ها لگد می زد. هر کس بر اسب شوار می شد، او را پایین می انداخت و لگدکوبش می کرد. تا این که چهل نفر از پیاده ها و بیست نفر از شجاعان سواره را به قتل رسانید. اما نتوانستند اسب را بگیرند!
ابن سعد ملعون فریاد زد: وای بر شما! از او دور شوید تا ببینم چه می کند؟
افراد لشکر از او دور شدند، چون از اطراف آن اسب پراکنده شدند و او از دست لشکر ایمن گردید، شروع به حرکت در قتلگاه نمود. تا این که جسد مطهّر حضرت را پیدا کرد. او را می بویید و پیشانی خود را از خون پاکش خضاب می نمود و با چشمانش او را می بوسید. در این حال، شیهه بلندی می کشید و مانند زنان فرزند مرده ناله می کرد. همه حاضرین از این منظره تعجّب کردند.
راوی می گوید: چون حضرت زینب (علیها السلام) شیهه اسب را شنید، رو به سکینه (علیها السلام) نمود و گفت: پدرت می آید!
سکینه (علیها السلام) با یاد پدرش، خوشحال از خیمه بیرون آمد. ناگاه دید زین اسب واژگون و سوار ندارد، معجر و روسری خود را پاره کرد و ناله های بلندی نمود و فریاد زد:
وا قتیلاه! وا ابتاه! وا حسناه! وا حسیناه! وا غربتاه! این حسین (علیه السلام) است که بر روی زمین افتاده و عمامه و عبایش ربوده شده، و انگشتر و نعلینش به غارت رفته است!
آن گاه با صدای بلند گریه کرد و گفت:
مفاخر، جود، سخا و بزرگی از دنیا رفت؛ و زمین و همه آفاق و حرم غبارآلود شد. خداوند درهای آسمان را بست؛ نه دعایی از آنان بالا می رود و نه غمهای آنان زایل می شود!
ای خواهرم، برخیز و به این اسبی که آمده نگاه کن؛ او به تو خبر می دهد که فرزند بهترین مردم کشته شده است. حسین (علیه السلام) شهید شد! ای حزن و اندوه من بر قتلگاه او؛ که پس از این، تاریکی و ظلمت بر روشنایی امّت غلبه خواهد کرد. ای مرگ! آیا تو را فدیه و عوضی هست؟ خدا، پروردگار من است که از فاجران انتقام خواهد گرفت.
راوی می گوید: هنگامی که اهل حرم ناله ها و اشعار سکینه (علیها السلام) را شنیدند و به اسبی که عریان و بدون زین و سوار بود نگاه کردند، به صورت خود زدند و گریبان خود چاک نمودند و صدا زدند:
وا محمّداه! وا علیاه! وا حسناه! وا حسیناه! امروز محمّد مصطفی (صلّی الله علیه و آله و سلّم) وفات کرد، امروز علی مرتضی (علیه السلام) کشته شد، امروز فاطمه زهرا (علیها السلام) کشته شد!
امان از دل زینب
امام حسین (علیه السلام) در گوشه ای نشسته بودند و به اصلاح شمشیر خود می پرداختند و این اشعار را می خواندند:
ای روزگار، دوستی تو پایدار نیست با دوست، غیر دشمنیت هیچ کار نیست! بس بامداد و شامِ تو، جمعی از دوستان کُشتی و دشمنیت به کس آشکار نیست! هر زنده ای چو من به سوی مرگ می رود جاویدان، غیر حضرت پروردگار نیست.
زینب (سلام الله علیها) این اشعار را شنید و گفت: «برادر جان! این سخن از کسی است که یقین به کشته شدن خود دارد! امام حسین (علیه السلام) فرمود: آری خواهر جان چنین است.
زینب (سلام الله علیها) گفت: «ای وای! حسین از شهادت و مرگ خود خبر می دهد!
در این هنگام زن ها به گریه مشغول شدند و سیلی به صورت زدند و گریبان پاره نمودند. امّ کلثوم فریاد می زد: امان از بیچارگی بعد از تو، ای ابا عبدالله …
حضرت او را تسلی دادند و فرمودند: خواهر جان، در راه خدا شکیبایی کن، زیرا ساکنین آسمان ها همه فانی می شوند و اهل زمین همه می میرند، مردم همه هلاک می شوند! سپس فرمودند: ای امّ کلثوم، ای زینب، ای فاطمه و ای …! متوجه باشید آنگاه که من کشته شدم، گریبان پاره نکنید و سیلی به صورت نزنید و سخنی که خدا راضی نیست نگویید!
امام حسین (علیه السلام) غم و اندوه خود را در دل پنهان کردند، اشک از دیدگانشان جاری شد و فرمودند: اگر صیادان پرنده ای را که «قطا» نامیده می شود به حال خود می گذاشتند، در آشیانه خود می خوابید. (کنایه از این که اگر بنی امّیه مرا راحت می گذاردند از مدینه بیرون نمی آمدم.)
زینب (سلام الله علیها) این سخن را شنید و گفت: وای، برادر جان! آیا خودت را گرفتار دشمن و مقهور آنها می دانی و از زندگانی مأیوسی؟ این موضوع بیشتر دلم را می سوزاند و تحمل آن بر من بسیار سخت است!
امام برخاست و خواهرش را تسلی داد و مصیبت جدش رسول خدا و پدرش علی (علیهما السلام) را به یاد آورد، تا شهادت خود را کوچک جلوه دهد و او آرام شود.
از آن طرف عبید الله بن زیاد یاران خود را برای جنگ با امام حسین (علیه السلام) دعوت کرد و آنان را از راه حق منحرف ساخت،. عمر بن سعد ملعون با پیشنهاد خلافت سرزمین ری، آخرت را به دنیای خود فروخت و سرلشکر سپاه ابن زیاد شد. چهار هزار سوار برای جنگ با حسین (علیه السلام) از کوفه بیرون آمدند.
ابن زیاد پی در پی برای عمر لشکر می فرستاد. تا آنکه شب ششم محرم بیست هزار نزد او حاضر شدند. سپس کار را بر حسین (علیه السلام) سخت گرفتند و تشنگی بر حضرت اباعبدالله (علیه السلام) و اصحابش غلبه کرد.
حضرت رو به سپاه دشمن کردند و فرمودند: شما را به خدا سوگند می دهم آیا مرا می شناسید؟ گفتند: آری تو فرزند پیغمبر خدا هستی.
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید که پدر من علی امیرمومنان است؟» گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید حمزه سیدالشهداء عموی پدر من است؟ گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا قسم می دهم آیا می دانید جعفر طیار عموی من است؟ گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید این شمشیر رسول خدا (صلی الله و علیه و آله و سلم) است که همراه دارم؟ گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید که این، عمامه پیغمبر است که بر سر من است؟ گفتند: آری!
فرمودند: شما را به خدا، آیا می دانید پدر من علی، نخستین کسی بود که اسلام اختیار کرد و او از همه مردم عالم تر و بردبارتر و مولای هر مرد و زن مسلمان است؟گفتند: آری!
فرمودند: پس با این همه امتیازات و خصوصیات، برای چه ریختن خون مرا حلال می دانید؟! در صورتی که پدرم ساقی حوض کوثر است و کلید بهشت و جهنم در دست اوست!
گفتند: ما همه این مطالب را که بیان کردی می دانیم. ولی دست از تو برنمی داریم تا با لب تشنه مرگ را بچشی!
چون امام حسین (علیه السلام) این خطابه را به پایان رسانید، دختران او و خواهرش زینب گریستند و صدای گریه از آنان برخاست.
امام برادرش عباس و فرزندش علی (علیهما السلام) را به سوی آنان فرستاد و فرمود: زنها را ساکت کنید، زیرا پس از این فراوان خواهند گریست …