قسمت هشتم از سری وقایع نگاری عاشورا ، به گفتگوی امام حسین با یارانش در شب عاشورا می پردازد و بعد از آن شهادت علمدار حسین، حضرت عباس را بررسی می کند. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
شب عاشورای حسینی
چون شب عاشورا فرارسید امام حسین (علیه السلام) فرزندان و برادران و برادرزادگان و کلیه بستگان و اصحاب خویش را جمع نمود.
امام سجاد (علیه السلام) می فرمایند: با آنکه بیمار بودم، نزدیک رفتم ببینم پدرم چه می فرماید. پس از آنکه خدا را به بهترین وجه و نیکوترین ثنایی ستایش کرد فرمود: خداوندا تو را سپاس می گویم که ما را به نبوت گرامی داشتی و تعلیم قرآن فرمودی و ما را در دین فقیه گردانیدی و به ما گوش شنوا و دیده بینا و دلی آگاه عطا فرمودی! پس ما را از شکرگذاران خود قرار ده و دوباره فرمود: من اصحاب و یارانی با وفاتر و نیکوتر از اصحاب و یاران خود سراغ ندارم و خانواده ای بهتر از خانواده خود نمی یابم، خدا از طرف من به شما پاداشی نیک دهد.
همانا گمان می کنم با این قوم برخوردی داشته باشم. پس بیعتم را از شما برداشتم و شما را به اختیار خودتان گذاشتم.
اینک شب فرارسیده است. از تاریکی شب استفاده کنید و هر یکی از شما دست یکی از مردان اهل بیتم را بگیرید و متفرق شوید و به هر سو که می خواهید بروید و مرا با این قوم تنها گذارید، که اینجا به جز من با کسی کاری ندارند.
دنیا پرستان حسین را رها می کنند
پس از بیان امام آنهایی که به طمع به حکومت رسیدن امام، همراه آن حضرت آمده بودند، اکنون که اوضاع را موافق دلخواه خود نیافتند، از فرصت استفاده کرده و دسته دسته خارج شدند و امام را تنها گذاردند.
وقتی که جمعیت رفتند، امام حسین (علیه السلام) خطاب به بنی هاشم فرمود: شما هم بروید و مرا با این جمعیت واگذارید، که با غیر من کاری ندارند. هنگامی که سخنان امام به پایان رسید، عباس (علیه السلام) آغاز سخن نمود و گفت: برای چه برویم و شما را رها کنیم؟ آیا برای اینکه بعد از شما زنده بمانیم؟
خدا هرگز آن روز را نیاورد که بعد از شما زنده باشیم. سپس سایر برادران و پسران و برادرزادگان امام و پسران عبدالله بن جعفر همسر زینب، هم از جناب عباس پیروی نمودند و همانند سخنان او بیان داشتند.
مقاومت امام حسین
با تمام مصائب گذشته، امام حسین (علیه السلام) با یک دنیا وقار و عظمت یکه و تنها در برابر انبوه دشمن ایستاد، که گویا این همه فجایع بر استقامت و صبر امام افزوده، نه کشته شدن اولاد و برادران و برادرزادگان و اصحابش توانست او را متزلزل سازد و نه تشنگی و عطش! چنانکه از فرزندش امام زین العابدین (علیه السلام) نقل شده که فرمود: هر چند کار بر امام سخت تر میشد، چهره اش درخشنده تر و اعضاء و جوارحش مطمئن تر می گردید. تا جایی که بعضی از سپاهیان عمر سعد به دیگران می گفتند: ببینید که چطور اصلا از مرگ باکش نیست!
عبدالله بن عمار یکی از سپاهیان کوفه می گوید: حسین را دیدم هنگامی که او را از هر طرف محاصره کرده بودند، به جمعیتی که در طرف راست بودند حمله می کرد، همانند روباه فرار می کردند و چون به سمت چپ حمله می کرد، هم چنان فرار می کردند.
به خدا قسم کسی را ندیده ام که جمعیت انبوهی او را محاصره کرده باشد و اولاد و اصحابش کشته شده باشند، اما چون او با قلبی محکم و استوار بر دشمن بتازد و چون حمله می کرد، این رجز را می خواند: مرگ سزاوارتر است از تن به ننگ دادن و پذیرش ننگ، شایسته تر از ورود به جهنم!
علمدار حسین
حضرت عبّاس (علیه السلام) را ابوالفضل می خواندند. مادر بزرگوارش حضرت امُّ البنین (علیها سلام) بود و پدرشان، امیرالمومنین علی (علیه السلام).
آن حضرت چهره دلربا و زیبایی داشت که به او قمر بنی هاشم یعنی «ماه درخشان بنی هاشم» می گفتند.
حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السلام) چون تنهایی و بی یاوری برادرش را دید، رو به سوی امام (علیه السلام) کرد و گفت: برادرم! آیا به من اجازه جهاد می فرمایید؟
امام حسین (علیه السلام) فرمودند: برادر جان! تو علمدار و پرچمدار من هستی! اگر تو بروی لشکر من پراکنده می شود.
حضرت عبّاس (علیه السلام) عرض کرد: سینه ام تنگ شده و از زندگی خسته و ملول شده ام، می خواهم را از این منافقان انتقام بگیرم.
حضرت فرمودند: حال که عازم میدان هستی، پس قدری آب برای این کودکان بیاور.
حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السلام) بر اسب خود سوار شد، نیزه ای به دست گرفت و مشک آبی برداشت و به سمت فرات به راه افتاد.
علّامه مجلسی رحمه الله گوید: چهار هزار نفر مأمور فرات بودند. آنها دور حضرتش را گرفته و او را تیر باران کردند. آن شیرخدا بر آنان حمله نمود و هشتاد نفر از آن ملعونین را به خاک انداخت. وارد شریعه فرات گردید. تشنگی بر ایشان غلبه کرده بود، خواست جرعه ای از آب بیاشامد، ولی تشنگی امام انس و جان و مولای مهربان، و اهل بیت آن حضرت را به یاد آورد و نخورد و آب را ریخت. مشک را پر کرد و آن را بر دوش راست خود انداخت، و به سمت خیمه ها حرکت کرد.
آن شیر بیشه شجاعت، بر آن دشمنان روباه صفت حمله کرد و جنگید، در آن حال می گفت:موقعی که مرگ به سراغم می آید من از مرگ هراسی ندارم، تا این که خود را داخل صفوف دلیران می کنم. جان من، سپر بلای جان ابی عبدالله (علیه السلام) است، که جان او جان پیامبر (صلّی الله علیه و آله وسلّم) است.
حضرت با شجاعت تمام همه آن ملعونین را پراکنده و به حرکت خود ادامه داد. دو حرامزاده در پشت درخت خرمایی کمین کرده بودند. غفلتاً ضربه ای بر دست راست آن حضرت زدند و دست از بدن مبارکشان جدا کردند.
حضرت شمشیر را به دست چپ گرفت، و حمله کرد و گفت: به خدا سوگند! اگر دست راست مرا ببرید؛ من همواره از دین خودم و از امام و پیشوای صدیق که فرزند پیامبر پاک و امین است، حمایت می کنم!
حضرت جنگید تا اینکه ضعف بر او عارض گردید، ملعونی ضربتی بر دست چپ آن حضرت وارد نمود و از تن جدا کرد، حضرت گفت: ای نفس! از گروه کفّار واهمه به دل خود راه مده و به رحمت خدای، همراه با پیامبر، مسرور باش. پروردگارا! آنان را در شعله های آتش جهنّم وارد کن. در این هنگام؛ حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السلام) مشک را به دندان های مبارک خود گرفت و اسب را می دواند تا این که آب را به تشنگان اهل بیت (علیهم السلام) برساند.
ناگاه تیری از جانب دشمن پرتاب و به مشک اصابت کرد و آب مشک ریخت، پس از آن تیر دیگری آمد و به چشم مبارک آن بزرگوار اصابت کرد و بعد ملعونی با عمودی آهنین، حضرت را مورد حمله قرار داد. ایشان از اسب بر زمین افتاده و رو به جانب امام حسین (علیه السلام) نمود و گفت: ای برادر! دریاب مرا!
چون امام حسین علیه السلام صدای برادر را شنید، به سمت او آمد و بدن شریف او را در آغوش گرفت و فرمود: اکنون کمرم شکست و چاره من گسسته گشت! ای گروه اشرار، با ظلم و ستمگری از حق تجاوز کردید؛ و با دین پیامبر خدا محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) مخالفت نمودید. آیا بهترینِ پیامبران در مورد ما، به شما سفارش نکرده بود؟! آیا ما از نسل پیامبر درستکار نیستیم؟!
وای بر شما! پس بزودی در شراره شعله های آتش جهنّم خواهید سوخت.
قسمت هشتم از سری وقایع نگاری عاشورا ، به گفتگوی امام حسین با یارانش در شب عاشورا می پردازد و بعد از آن شهادت علمدار حسین، حضرت عباس را بررسی می کند. برگرفته از کتاب لهوف سید بن طاووس.
شب عاشورای حسینی
چون شب عاشورا فرارسید امام حسین (علیه السلام) فرزندان و برادران و برادرزادگان و کلیه بستگان و اصحاب خویش را جمع نمود.
امام سجاد (علیه السلام) می فرمایند: با آنکه بیمار بودم، نزدیک رفتم ببینم پدرم چه می فرماید. پس از آنکه خدا را به بهترین وجه و نیکوترین ثنایی ستایش کرد فرمود: خداوندا تو را سپاس می گویم که ما را به نبوت گرامی داشتی و تعلیم قرآن فرمودی و ما را در دین فقیه گردانیدی و به ما گوش شنوا و دیده بینا و دلی آگاه عطا فرمودی! پس ما را از شکرگذاران خود قرار ده و دوباره فرمود: من اصحاب و یارانی با وفاتر و نیکوتر از اصحاب و یاران خود سراغ ندارم و خانواده ای بهتر از خانواده خود نمی یابم، خدا از طرف من به شما پاداشی نیک دهد.
همانا گمان می کنم با این قوم برخوردی داشته باشم. پس بیعتم را از شما برداشتم و شما را به اختیار خودتان گذاشتم.
اینک شب فرارسیده است. از تاریکی شب استفاده کنید و هر یکی از شما دست یکی از مردان اهل بیتم را بگیرید و متفرق شوید و به هر سو که می خواهید بروید و مرا با این قوم تنها گذارید، که اینجا به جز من با کسی کاری ندارند.
دنیا پرستان حسین را رها می کنند
پس از بیان امام آنهایی که به طمع به حکومت رسیدن امام، همراه آن حضرت آمده بودند، اکنون که اوضاع را موافق دلخواه خود نیافتند، از فرصت استفاده کرده و دسته دسته خارج شدند و امام را تنها گذاردند.
وقتی که جمعیت رفتند، امام حسین (علیه السلام) خطاب به بنی هاشم فرمود: شما هم بروید و مرا با این جمعیت واگذارید، که با غیر من کاری ندارند. هنگامی که سخنان امام به پایان رسید، عباس (علیه السلام) آغاز سخن نمود و گفت: برای چه برویم و شما را رها کنیم؟ آیا برای اینکه بعد از شما زنده بمانیم؟
خدا هرگز آن روز را نیاورد که بعد از شما زنده باشیم. سپس سایر برادران و پسران و برادرزادگان امام و پسران عبدالله بن جعفر همسر زینب، هم از جناب عباس پیروی نمودند و همانند سخنان او بیان داشتند.
مقاومت امام حسین
با تمام مصائب گذشته، امام حسین (علیه السلام) با یک دنیا وقار و عظمت یکه و تنها در برابر انبوه دشمن ایستاد، که گویا این همه فجایع بر استقامت و صبر امام افزوده، نه کشته شدن اولاد و برادران و برادرزادگان و اصحابش توانست او را متزلزل سازد و نه تشنگی و عطش! چنانکه از فرزندش امام زین العابدین (علیه السلام) نقل شده که فرمود: هر چند کار بر امام سخت تر میشد، چهره اش درخشنده تر و اعضاء و جوارحش مطمئن تر می گردید. تا جایی که بعضی از سپاهیان عمر سعد به دیگران می گفتند: ببینید که چطور اصلا از مرگ باکش نیست!
عبدالله بن عمار یکی از سپاهیان کوفه می گوید: حسین را دیدم هنگامی که او را از هر طرف محاصره کرده بودند، به جمعیتی که در طرف راست بودند حمله می کرد، همانند روباه فرار می کردند و چون به سمت چپ حمله می کرد، هم چنان فرار می کردند.
به خدا قسم کسی را ندیده ام که جمعیت انبوهی او را محاصره کرده باشد و اولاد و اصحابش کشته شده باشند، اما چون او با قلبی محکم و استوار بر دشمن بتازد و چون حمله می کرد، این رجز را می خواند: مرگ سزاوارتر است از تن به ننگ دادن و پذیرش ننگ، شایسته تر از ورود به جهنم!
علمدار حسین
حضرت عبّاس (علیه السلام) را ابوالفضل می خواندند. مادر بزرگوارش حضرت امُّ البنین (علیها سلام) بود و پدرشان، امیرالمومنین علی (علیه السلام).
آن حضرت چهره دلربا و زیبایی داشت که به او قمر بنی هاشم یعنی «ماه درخشان بنی هاشم» می گفتند.
حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السلام) چون تنهایی و بی یاوری برادرش را دید، رو به سوی امام (علیه السلام) کرد و گفت: برادرم! آیا به من اجازه جهاد می فرمایید؟
امام حسین (علیه السلام) فرمودند: برادر جان! تو علمدار و پرچمدار من هستی! اگر تو بروی لشکر من پراکنده می شود.
حضرت عبّاس (علیه السلام) عرض کرد: سینه ام تنگ شده و از زندگی خسته و ملول شده ام، می خواهم را از این منافقان انتقام بگیرم.
حضرت فرمودند: حال که عازم میدان هستی، پس قدری آب برای این کودکان بیاور.
حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السلام) بر اسب خود سوار شد، نیزه ای به دست گرفت و مشک آبی برداشت و به سمت فرات به راه افتاد.
علّامه مجلسی رحمه الله گوید: چهار هزار نفر مأمور فرات بودند. آنها دور حضرتش را گرفته و او را تیر باران کردند. آن شیرخدا بر آنان حمله نمود و هشتاد نفر از آن ملعونین را به خاک انداخت. وارد شریعه فرات گردید. تشنگی بر ایشان غلبه کرده بود، خواست جرعه ای از آب بیاشامد، ولی تشنگی امام انس و جان و مولای مهربان، و اهل بیت آن حضرت را به یاد آورد و نخورد و آب را ریخت. مشک را پر کرد و آن را بر دوش راست خود انداخت، و به سمت خیمه ها حرکت کرد.
آن شیر بیشه شجاعت، بر آن دشمنان روباه صفت حمله کرد و جنگید، در آن حال می گفت:موقعی که مرگ به سراغم می آید من از مرگ هراسی ندارم، تا این که خود را داخل صفوف دلیران می کنم. جان من، سپر بلای جان ابی عبدالله (علیه السلام) است، که جان او جان پیامبر (صلّی الله علیه و آله وسلّم) است.
حضرت با شجاعت تمام همه آن ملعونین را پراکنده و به حرکت خود ادامه داد. دو حرامزاده در پشت درخت خرمایی کمین کرده بودند. غفلتاً ضربه ای بر دست راست آن حضرت زدند و دست از بدن مبارکشان جدا کردند.
حضرت شمشیر را به دست چپ گرفت، و حمله کرد و گفت: به خدا سوگند! اگر دست راست مرا ببرید؛ من همواره از دین خودم و از امام و پیشوای صدیق که فرزند پیامبر پاک و امین است، حمایت می کنم!
حضرت جنگید تا اینکه ضعف بر او عارض گردید، ملعونی ضربتی بر دست چپ آن حضرت وارد نمود و از تن جدا کرد، حضرت گفت: ای نفس! از گروه کفّار واهمه به دل خود راه مده و به رحمت خدای، همراه با پیامبر، مسرور باش. پروردگارا! آنان را در شعله های آتش جهنّم وارد کن. در این هنگام؛ حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السلام) مشک را به دندان های مبارک خود گرفت و اسب را می دواند تا این که آب را به تشنگان اهل بیت (علیهم السلام) برساند.
ناگاه تیری از جانب دشمن پرتاب و به مشک اصابت کرد و آب مشک ریخت، پس از آن تیر دیگری آمد و به چشم مبارک آن بزرگوار اصابت کرد و بعد ملعونی با عمودی آهنین، حضرت را مورد حمله قرار داد. ایشان از اسب بر زمین افتاده و رو به جانب امام حسین (علیه السلام) نمود و گفت: ای برادر! دریاب مرا!
چون امام حسین علیه السلام صدای برادر را شنید، به سمت او آمد و بدن شریف او را در آغوش گرفت و فرمود: اکنون کمرم شکست و چاره من گسسته گشت! ای گروه اشرار، با ظلم و ستمگری از حق تجاوز کردید؛ و با دین پیامبر خدا محمّد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) مخالفت نمودید. آیا بهترینِ پیامبران در مورد ما، به شما سفارش نکرده بود؟! آیا ما از نسل پیامبر درستکار نیستیم؟!
وای بر شما! پس بزودی در شراره شعله های آتش جهنّم خواهید سوخت.