حضرت علی علیه السلام در دوران زندگیشان به واسطه ی قضاوت های عادلانه ای که داشتند، معروف بودند، بسیاری از افرادی که برای اجرای حکم می بردند، در راه از حضرت امیر کمک می خواستند، مطلب یا علی کمک، اشاره به همین داستان هاست.
عدالت در قضاوت
شخصی چند روز میهمان امام علی علیه السلام بود. روزی به حضرت گفت: من در موضوعی با فلان شخص، اختلاف داریم وبنا داریم درباره آن، قضاوت کنی. اینک در ا نتظار آمدن آن شخص هستم.
حضرت فرمودند: ((نظر به این که تو یک طرف دعوا هستی ، از امروز دیگر نمی توانی میهمان من باشی زیرا قاضی تا مسئله قضاوت، مطرح است، حق ندارد یکی از دو طرف دعوا را میهمان کند، مگر آن که هر دو طرف دعوا میهمان او شوند)).
آری، برای این که قضاوت از هر گونه نفوذ و فضا سازی خود آگاه یا ناخود آگاهی مصون بماند، حضرت علی علیه السلام چنین دستوری را دادند.
یا علی کمک
لا ابقانى الله لمعضله لم یکن لها ابو الحسن. (عمر بن خطاب)
على علیه السلام در مدت خلافت ابوبکر و عمر و عثمان که قریب 25 سال بطول انجامید اگر چه خود را کنار کشیده و خانه نشین شده بود، ولى در چندین مسئله که خلفاى مزبور عاجز و درمانده میشدند، براى حفظ اسلام و روشن نمودن حقایق دینى و اثبات عدم صلاحیت آنان راهنمائى میفرمودند و چه بسا که اگر على علیه السلام دخالت نمیکرد جنبه علمى اسلام بعلت نادانى و آشنا نبودن خلفاء بحقیقت امر صورت واقعى خود را از دست میداد،براى نمونه به چند مورد ذیلا اشاره میگردد.
1 ـیکى از علماى یهود بنزد ابوبکر آمده و گفت آیا تو جانشین پیغمبر این امت هستى؟
گفت آرى!
یهودى گفت ما در تورات دیدهایم که جانشینان پیغمبران در میان امت آنان دانشمندترین امت باشند پس مرا آگاه گردان که خداى تعالى کجا است آیا در آسمان است یا در زمین؟
ابوبکر گفت او در آسمان و بر عرش است،یهودى گفت در اینصورت زمین از وجود خدا خالى است و بنا بقول تو در جائى هست و در جائى نیست!
ابوبکر گفت این سخن زندیقان است از نزد من دور شو وگرنه ترا میکشم!
یهودى در حال تعجب از سخن او از نزد وى دور شد در حالیکه اسلام را مسخره میکرد،على علیه السلام از مقابل روى او ظاهر شد و فرمود اى یهودى آنچه تو پرسیدى و آنچه در پاسخ شنیدى من دانستم، ما مىگوئیم خداوند عزوجل جا و مکان را آفرید و براى او جا و مکانى نیست و بالاتر از اینست که مکانى او را در بر گیرد بلکه او در هر مکانى هست اما نه بدینصورت که تماس و نزدیکى با مکان داشته باشد علم او هر آنچه را که در مکان است فرا گرفته است و چیزى وجود ندارد که از حیطه تدبیر او بیرون باشد و براى تأیید صحت آنچه گفتم از کتاب خود شما خبر میدهم و اگر دانستى که درست است آیا ایمان میآورى؟یهودى گفت آرى.
فرمود آیا در بعضى از کتابهاى خود ندیدهاید که روزى موسى بن عمران نشسته بود ناگاه فرشتهاى از جانب مشرق نزد او آمد و موسى از او پرسید از کجا آمدى؟گفت از جانب خداى عز و جل، و فرشتهاى از سوى مغرب پیش او آمد موسى بدو گفت از کجا آمدى؟ گفت از نزد خداوند عز و جل، آنگاه فرشته دیگرى نزد او آمد و گفت از آسمان هفتم از نزد خداوند عز و جل آمدهام،و سپس فرشته دیگر نزد او آمد و گفت از زمین هفتم از جانب خداى عز و جل آمدهام،موسى علیه السلام گفت منزه است آن خدائى که جائى از او خالى نیست و بهیچ جا نزدیکتر از جاى دیگر نیست. یهودى گفت گواهى دهم که این سخن حق است و باز گواهى دهم که تو سزاوارترى بجانشینى پیغمبرت از کسى که بزور آنرا تصاحب نموده است
(ارشاد مفید جلد 1 باب دوم فصل .58) .
2ـپس از رحلت پیغمبر صلى الله علیه و آله جماعتى از یهودیان به مدینه آمده گفتند در مورد اصحاب کهف قرآن میگوید:و لبثوا فى کهفهم ثلاث مأه سنین و ازدادوا تسعا (سوره کهف آیه .25) اصحاب کهف سیصد و نه سال در غار خوابیدند در صورتیکه (در تورات) باقى ماندن آنها در غار سیصد سال قید شده است و این دو با هم مخالفت دارند.
در برابر این اشکال و ایراد یهودیان نه تنها خلیفه بلکه همه صحابه از پاسخگوئى عاجز ماندند بالاخره دست توسل بدامن حلال مشکلات على علیه السلام زدند حضرت فرمود خلاف و تضادى در بین نیست زیرا از نظر تاریخ آنچه نزد یهودمعتبر است سال شمسى است و در نزد عرب سال قمرى است و تورات بلسان یهود نازل شده و قرآن بلسان عرب و سیصد سال شمسى سیصد و نه سال قمرى است (زیرا سال شمسى 365 روز و سال قمرى 354 روز است و هر سال 11 روز و شش ساعت با هم اختلاف دارند در نتیجه 33 سال شمسى تقریبا 34 سال قمرى میشود و سیصد سال شمسى هم سیصد و نه سال قمرى میباشد)
(منتخب التواریخ ص 697 نقل از بحار الانوار.) .
3ـابن شهر آشوب روایت کرده که از ابوبکر پرسیدند مردى صبحگاه زنى را تزویج نمود و آن زن شبانگاه وضع حمل کرد و آنمرد هم اجلش رسید و مرد، مادر و فرزند دارائى او را بعنوان ارثیه تصاحب کردند، در چه صورتى این موضوع امکان پذیر است؟
ابوبکر از پاسخ عاجز ماند،و على علیه السلام فرمود آنمرد کنیزى داشته که قبلا او را باردار کرده بود چون موقع وضع حملش نزدیک شد او را آزاد کرد آنگاه در موقع صبح تزویجش نمود و شبانگاه زن وضع حمل کرد و چون شوهرش مرد ،میراث او را مادر و فرزند تصاحب کردند . (ابوبکر در اثر اینگونه درماندگیها در برابر پرسشهاى مردم بود که میگفت اقیلونى و لست بخیرکم و على فیکم) .
4ـزن دیوانهاى را بجرم فجور نزد عمر آوردند دستور داد سنگسارش کنند!
حضرت امیر علیه السلام نیز حضور داشت به عمر فرمود مگر نشنیدهاى که رسول خدا چه فرموده است؟
عمر گفت چه فرموده است؟
حضرت گفت رسول خدا فرموده است که از سه کس قلم برداشته شده است:از دیوانه تا عقل خود را باز یابد،از طفل تا بالغ شود،از شخص خوابیده تا بیدار گردد،آنگاه عمر زن را رها نمود.
(کشف الغمه ص .33)
.5ـزن بار دارى را هم باتهام فجور نزد عمر آوردند،عمر از او پرسید آیا مرتکب فجور شدهاى؟
زن اعتراف نمود و عمر دستور داد سنگسارش کنند،موقعیکه او را براى اجراى حکم مىبردند على علیه السلام با او برخورد نمود و پرسید این زن را چه میشود؟
عرض کردند عمر دستور رجم داده است،على علیه السلام او را نزد عمر برگردانید و فرمود آیا دستور دادى که او را رجم کنند؟
عمر گفت بلى خودش نزد من بفجور اعتراف نمود!
فرمود این حکم تو درباره این زن است به طفلى که در شکم اوست چه حکمى دارى؟
سپس فرمود شاید تو بر او بانگ زدهاى و یا ترسانیدهاى (از ترس و وحشت اعتراف بفجور کرده است)
عمر گفت همینطور است!
على علیه السلام فرمود مگر نشنیدى که رسول خدا فرمود بر کسى که پس از بلا و زحمت اعتراف کند حد نیست زیرا هر کس را در بند کنند یا زندانى نمایند یا بترسانند او را اقرارى نباشد (بزور و ترس اقرار گرفتن ارزش قضائى ندارد)
آنگاه عمر زن را رها نمود و گفت:عجزت النساء ان تلد مثل على بن ابیطالب لولا على لهلک عمر.زنان عاجزند که فرزندى مانند على بن ابیطالب بزایند اگر على نبود عمر هلاک میگشت (کشف الغمه ص .33) .
6ـمردى کسى را کشته بود خانواده مقتول شکایت پیش عمر بردند عمر دستور داد قاتل را در اختیار پدر مقتول گذارند تا بحکم قصاص او را بقتل رساند،پدر مقتول دو ضربت سخت بر آنمرد زد و یقین بمرگ او نمود ولى چون رمقى از حیات داشت کسان وى از او پرستارى کرده و مداوا نمودند تا پس از شش ماه بهبودى کامل یافت.
پدر مقتول روزى او را در بازار دید تعجب کرد و چون نیک شناخت گریبانش را گرفت و مجددا پیش عمر آورد و ماجرا بگفت عمر براى بار دوم دستور داد که سر از تن او برگیرند!
قاتل از على علیه السلام استغاثه نمود،آنحضرت فرمود اى عمر این چه حکمى است که بر این مرد میکنى؟عمر گفت یا اباالحسن این شخص،قاتل پسر او است و بحکم النفس بالنفس باید کشته شود.
حضرت فرمود آیا میشود کسى را دو بار کشت؟
عمر متحیر ماند و سکوت نمود،آنگاه على علیه السلام به پدر مقتول گفت مگر قاتل پسرت را با دو ضربت نکشتى؟
عرض کرد کشتم ولى او زنده شد و اگر مجددا او را نکشم خون پسرم هدر شود!
على علیه السلام فرمود در اینصورت باید آماده شوى اول بقصاص دو ضربتى که باو زدى او هم دو ضربت بتو بزند آنگاه اگر تو زنده ماندى او را بکش!
پدر مقتول گفت یا ابا الحسن این قصاص از مرگ سختتر است و من از این موضوع در گذشتم آنگاه با هم مصالحه نموده و آشتى کردند عمر دست برداشت و گفت:
الحمد لله انتم اهل بیت الرحمه یا ابا الحسن،ثم قال لو لا على لهلک عمر (ناسخ التواریخ احوالات امیر المؤمنین.)