اخلاق، شاه کلید گمشده در دنیای امروز، همان سری بود که اولیاءالله با ان قلب ها را فتح می کردند، در مطلب زیر داستان مسلمان شدن مرد مسیحی همراه با داستانی از احترام حضرت علی به مهمانان را می خوانیم.
مسلمان شدن مسیحی پس از مشاهده قضاوت در مورد زره عصر خلافت علی علیه السلام بود . روزی علی علیه السلام زره خود را که در یکی از جنگ هایش گم شده بود ،در دست یک مسیحی مشاهده کرد .
به او فرمود :((این زره مال من است)). مسیحی، منکر شد . علی علیه السلام او را نزد شریح قاضی برد تا او قضاوت کند .
علی علیه السلام به قاضی فرمودند: ((این زره مال من است. نه آن را فروخته ام و نه به کسی بخشیده ام)).
شریح از نصرانی نظر خواست . او گفت : زره مال خودم است شریح ،رو به علی علیه السلام کرد و گفت : آیا تو برای ادعای خود ، شاهدی داری؟
حضرت تبسمی کرد و فرمودند :((رسم قضاوت ، همین است که تو داری ؛ ولی من بر این امر ، گواهی ندارم)).
شریح به نفع مسیحی حکم کرد و زره را به او داد . مسیحی زره را گرفت و از آن جا رفت ؛ از این که در این حادثه غیر منتظره که رئیس جامه بزرگ اسلامی در دادگاهی که متعلق به خود اوست ، در برابر یک انسان معمولی غیر مسلمان ، محکوم شده و با استفاده از قدرت خود ،اعمال نفوز نمی کند و همه را در برابر قانون مساوی می داند ،تعجب کرد و بسیار ، تحت تأثیر قرار گرفت . هنوز چند قدمی دور نشده بود که به محضر علی علیه السلام بازگشت و گفت : من ، گواهی می دهم که این دستورها از دستورهای پیامبران است و این گونه روش و برخورد ، از رفتار پیامبران است . آخر چگونه ممکن است رییس جامه اسلامی در دادگاهی که متعلق به اوست ، حاضر شود و محکوم گردد؟
آن گاه گفت:
حقیقت این است که من در ادعای خود ، دروغ گفتم . به خدا سوگند ، این زره مال توست و آن گاه که از جنگ صفین باز می گشتی ، از پشت شتر خاکستری رنگ تو بر زمین افتاد و من ، آن را برداشتم .
سپس اسلام را پذیرفت . علی علیه السلام نیز آن زره را به او بخشید و او از دوستان مخلص آن حضرت گرددید و در جنگ نهروان ، در رکاب علی علیه السلام با دشمنان جنگید و به شهادت رسید .
منبع : الغارات،ج1،ص124-بحارالانوار،ج104،ص290-کتاب قضاوتهای حضرت علی(ع) نوشته ی محمد محمدی اشتهاردی.
احترام به مهمان
آن روز دو نفر که پدر و پسر بودند به عنوان مهمان نزد مولایم آمدند. هنگامی که وارد اتاق شدند، حضرت برخاستند و به آنان احترام نمودند و بالای اتاق نشاندند و خود مقابل ایشان نشستند. سپس دستور دادند طعامی آوردند و مقابل مهمانان گذاشتند و آن دو از آن میل کردند.
پس از آن، برای این که دستهایشان را بشویند ظرف آب و تشت و حوله بردم. تشت را مقابل پدر قرار دادم و خواستم آب بر دستانش بریزم، اما ناگاه امیرالمؤمنین علیه السلام برخاستند و ظرف آب را گرفتند تا خود بر دست او آب بریزد.
من از حرکت حضرت متعجب شدم، و آن مرد که انتظار چنین عملی نداشت خود را بر پای امیرالمؤمنین انداخت و با ممانعت از انجام چنین کاری توسط مولایش عرض کرد: یا امیرالمؤمنین، خدا مرا مینگرد در حالی که شما بر دستان من آب میریزید؟!
حضرت با مهربانی فرمودند: بنشین و دستانت را بشوی؛ در حالی که خداوند تو و برادر ایمانی ات را میبیند که در حال خدمت به توست. او با این خدمت امید دارد که در بهشت ثواب بسیاری به وی داده شود.
به به! مولایم خود را برادر او حساب میکردند و خود را در حال خدمت به او میدانست و رضای خدا را در این خدمت میدیدند!
آن مرد با شرمندگی بر جای خود نشست، اما همچنان در تردید بود که چگونه دستهایش را پیش برد و امیرالمؤمنین علیه السلام آب بریزند و او بشوید.
حضرت که تردید او را دیدند فرمودند: تو را قسم میدهم به اطاعتی که در برابر پروردگار داشته ای تا آن جا که به من دستور داده شده به تو خدمت کنم، با خیال راحت دستانت را بشوی و چنین گمان کن که قنبر بر دستان تو آب میریزد.
در حالی که سایه ی پر ابهت مولایم بالای سر مرد سنگینی میکرد، حضرت آب ریختند و او دستهایش را می شست. من منتظر بودم امیرالمؤمنین ظرف آب را به من بدهدند تا دستان فرزندش را بشویم، اما حضرت فرزندشان محمد را صدا زدند و فرمودند:
پسرم، اگر این فرزند بدون پدرش نزد من میآمد دستان وی را خودم میشستم، اما خداوند از مساوات بین پدر و پسر اِبا دارد. لذا اکنون که من دستهای پدر را شستم تو دستهای پسرش را بشوی!
خدایا، چه میشنوم؟! علی بن ابی طالب آماده بودند تا دستان پسرِ مهمان را نیز بشویند اما برای مراعات امری دیگر این کار را به پسرشان سپردند. محمد به دستور پدر برخاست و آب بر دستان پسر ریخت و او نیز دستانش را شست.
1 – بحارالانوار: ج 41 ص 55، ج 72 ص 117. احتجاج: ج 2 ص 267. مستدرک الوسائل: ج 16، ص 327.