وجودش پر از خشم شده بود و دیوانه وار فریاد می کشید.
نفس بی ادب
وجودش پر از خشم شده بود و دیوانه وار فریاد می کشید.
نه! دیوانه وار که نه، او واقعاً در آن لحظات اصلاً عاقل نبود.
شاهباز عقلش به دور دست ها پرواز کرده بود و او را تنها گذاشته بود.
وجودش تاریک بود و به دشمنی بدخوی تبدیل شده بود که هیچ کس را یارای مقابله با او نبود.
چه لحظات سختی را گذرانده بود؛
کارها و حرف هایی از او سر می زد که اصلاً بعید بود از یک آدم عاقل سر بزند؛
فریاد می کشید و مشت های گره کرده اش را در هوا تکان میداد
اصلاً نمی شد به او نزدیک شد یا حرفی به او زد هر حرکت و هر کلامی به سان قطره های نفتی بود که ریخته می شد و آتش غضبش را شعله ور تر می کرد.
لختی بعد نمی دانم چه شد که آرام در گوشه ای نشست…
خسته و اندوهناک و پشیمان!
به حرف هایی که زده بود و کارهایی که کرده بود می اندیشید، اصلاً باورش نمی شد که او این کارها را انجام داده باشد.
گویی خودش نبود، این فرد تازه را نمی شناخت!
اما واقعیّت دردناکی که نمی توانست انکارش کند این بود که: او در آن لحظات طوفانی خودش بود.
خود خودش!!!
حقیقت وجودی خودش، اما بدون همراهی عقل!!!
باید این را می پذیرفت و پذیرفته بود.
حالا دیگر کاملاً خودش را شناخته بود.
نفْسش به سان اسبی وحشی و سرکش بود که اصلاً قابل کنترل نبود و ممکن بود هر آن به خودش یا دیگران آسیبی برساند.
نباید رهایش می کرد.
باید با احتیاط، در پرتو نور عقلش گام بر می داشت و در کمین خودش می نشست مبادا که باز سرکشی کند.
باید هنگام غضب و مفارقت عقل دست و پای نفْسش را در غل و زنجیر می کرد تا نتواند هیچ کاری انجام دهد.
آری! چاره کار فقط همین بود.
باید او را لگام میزد و تأدیبش می نمود وگرنه حتماً با این لجام گسیختگی خود را در درّه هلاکت پرت می نمود و از بین می برد!!!
بیاد آورد کلام زیبای مولای متقیان حضرت علی علیه السلام را که فرموده اند:
نفْس آدمى بر بى ادبى سرشته شده و بنده مأمور است که آداب خوب را کسب کند.
نفْس به طور طبیعى در میدانِ مخالفت مى تازد و بنده مى کوشد خواهش هاى بد او را دفع کند.
پس هرگاه زمام نفْس را رها سازد، در فساد آن شریک است و هرکه نفْس خویش را در خواهش هایش مدد رساند، در قتل خود، شریک نفْسِ خویش شده است .
[مشکاه الأنوار : 433/1448 .]
فرشته سلطانی