مرحوم محدّث نوری از عالم بزرگوار و متّقی و معدن علم و فضل ، شیخ المشایخ
هر که آید می پذیرند
مرحوم محدّث نوری از عالم بزرگوار و متّقی و معدن علم و فضل ، شیخ المشایخ شیخ جواد از پدر بزرگوارش عالم متّقی شیخ حسین نجفی نقل می کند : مردی نصرانی در بصره تجارت داشت ، سود بسیار از بازرگانی بدست آورد ، به طوری که بصره را برای سکونت و تجارت خود مناسب ندید . همکاران و دوستانش برای او نوشتند به بغداد بیا ، بصره برای تو سزاوار نیست . ناگزیر اموال خود را گرد آورده ، به سوی بغداد حرکت کرد تا بتواند به کسب خود ادامه دهد .
در راه دزدان به وی حمله کردند و اموالش را چپاول نمودند . تاجر بینوا با دست خالی و پای پیاده ، خود را به ایلی از بادیه نشین ها رسانیده و به عنوان مهمان بر آن ها وارد شد . کم کم با اهل قبیله مأنوس گردید ، و در تغییر مکان با آن ها همراه ، و در کار و شغل زراعت با آن ها همکاری می نمود . پس از مدتی با خود گفت : گویا من بر این مردم تحمیل شده ام . لذا روزی با جوانان و رفقا اندیشه¬ی خود را به میان گذاشت . به او گفتند : مطمئن باش تو بر ما تحمیل نشده ای ، زیرا بودجه¬ی روزانه¬ی معیّنی برای خوردن و آشامیدن میهمانان منظور است ، و با بود و نبود تو تغییری در آن داده نمی شود ، آسوده باش .
تا این که عدّه ای از آن ها قصد زیارت ائمّه علیهم السلام کردند و جهت توشه¬ی راه ، گندم و خرما تهیّه کردند ، این نصرانی هم شوق زیارت پیدا کرد و گفت : از تنهایی در این جا خسته می شوم ، اگر مانعی ندارد مرا هم با خود ببرید تا کمکی برای شما باشم .
لذا آن نصرانی را هم با خود بردند . از توشه ی آن ها می خورد و مواظب اثاث آن ها بود ، تا به نجف اشرف وارد شدند ، زیارت کرده سپس عازم کربلا شدند . ایّام عاشورا بود ، چون داخل کربلا شدند ، همه¬ی کربلا پر از ماتم و شور و نوحه و گریه بود . کنار صحن منزل کردند و اثاثیه ی خود را پیش نصرانی گذاشتند و به او گفتند : همین جا بمان تا فردا بعد از ظهر ، ما نزد تو می آییم .
شب عاشورا بود ، نصرانی در آن جا ماند . چون مقداری از شب گذشت ، سه بزرگوار دید که از حرم خارج شدند، یکی از آن ها به دیگری فرمود : نام زائرانی را که در این شهر آمده اند در دفتر مخصوص ثبت کن .
دو نفر جدا شدند و رفتند ، مدّتی گذشت ، برگشتند و صورت اسامی را تقدیم نمودند . آقا نگاهی به دفتر کرد و فرمود : هنوز از افراد زائر باقی مانده است .
دوباره رفتند و برگشتند و گفتند : کسی باقی نمانده است . آقا فرمود : باز هم صورت کمبود دارد، آن را کامل کنید . برای سوّمین بار به همه جا مراجعه کردند ، برگشتند و گفتند : هیچ کس باقی نمانده است مگر این مرد نصرانی .
فرمود چرا اسم او را ننوشتید . « آیا او در حریم ما وارد نشده است ؟ » پس آن نصرانی از خواب کفر بیدار شد و نور ایمان در دلش تابید و خداوند عوض اموال دنیوی ، نعمت های اخروی به او لطف فرمود.
برگرفته از کتاب سحاب رحمت /ص 117
پاداش گریه بر حسین
سید بحرالعلوم رحمه الله علیه به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد . در بین راه راجع به این مساله , که گریه بر امام حسین (ع ) گناهان را مى آمرزد , فکر مى کرد. همان وقت متوجه شد که شخص عربى که سوار بر اسب است به او رسید و سلام کرد. بعد پرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته اى ؟ و در چه اندیشه اى ؟ اگر مساله علمى است بفرمایید شاید من هم اهل باشم ؟ سید بحرالعلوم گفت : در این باره فکر مى کنم که چطور مى شود خداى تعالى این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مى دهد, مثلا در هرقدمى که در راه زیارت برمى دارد, ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیره اش آمرزیده مى شود؟ آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن ! من براى شما مثالى مى آورم تا مشکل حل شود :سلطانى به همراه درباریان خود به شکار مى رفت . در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سختى فوق العاده اى افتاد و بسیار گرسنه شد . خیمه اى را دید و وارد آن خیمه شد . در آن سیاه چـادر , پیرزنى را با پسرش دید. آنان در گوشه خیمه عنیزه اى داشتند ( بز شیرده ) و از راه مصرف شیر این بز, زندگى خود را مى گرداندند. وقتى سلطان وارد شد , او را نشناختند , ولى به خاطر پذیرایى از مهمان , آن بز را سربریده و کباب کردند , زیرا چیز دیگرى براى پذیرایى نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد , از ایشان جدا شد و به هر طورى که بود خود را به درباریان رسانید و جریان را براى اطرافیان نقل کرد. در نهایت از ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش میهمان نوازى پیرزن و فرزندش راداده باشم ,چه عملى باید انجام بدهم ؟ یکى از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهید. دیگرى که از وزراء بود , گفت : صد گوسفند و صد اشرفى بدهید. یکى دیگر گفت : فلان مزرعه را به ایشان بدهید.
سلطان گفت : هر چه بدهم کم است , زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام .چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند.من هم باید هرچه را که دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سیدالشهداء علیه السلام هرچه از مال و منال و اهل و عیال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد پس اگرخداوند به زائرین و گریه کنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد , نباید تعجب نمود , چون خدا که خدائیش را نمى تواند به سیدالشهداء علیه السلام بدهد , پس هر کارى که مى تواند , انجام مى دهد , یعنى باصرف نظر از مقامات عالى خودش , به زوار و گریه کنندگان آن حضرت , درجاتى عنایت مى کند.در عین حال اینها را جزاى کامل براى فداکارى آن حضرت نمى داند. چون شخص عرب این مطالب را فرمود , از نظر سید بحرالعلوم غایب شد . منبع : کمال الدین ، ج 1 ، ص 119 .
بندگی
بندگی و عبادت حضرت حق بستگی به میزان شناخت و معرفت شخصی نسبت به معبود دارد و چون حسین سرور آزادگادن خدا را چنان شنا خته که توانسته او را توصیف نماید، لذا عبادت او هم موحد بالا بوده است، چنانکه ابن ابدربه در کتاب عقدالافرید روایت می کند: از امام سجاد علیه السلام پرسیدند : چرا فرزندان پدرت اندکند؟
فرمود: تعجب می کنم که من چگونه متولد شده ام و حال آنکه پدرم شبانه روز هزار رکعت نماز می خواند” بهار ج44 ص193″
کشتی نوح در کربلا متلاطم می شود: وقتی طوفان نوح جهان را فرا گرفت و حباب نوح پیغمبر با یاران در کشتی نشسته و دنیا را گردش می کرد به سرزمین کربلا رسید کشتی دچار گرداب شد و زمین ان را به سوی خود می کشیدو نوح از غرق شدن ترسید و دست به دعا برداشت و عرض کرد : پروردگارا من همه روی کره زمین را با کشتی زیر پا گذاشتم و در هیچ جا دچار چنین گرفتاری نشدم که در این نقطه به ان مبتلا گشته ام.
جبرییل نازل شد و گفت : ای نوح اینجا سرزمینی است که حسین (ع) نوه محمد(ص) خاتم پیامبران و فرزندان خاتم اوصیاء را می کشند.
نوح پرسید : قاتل او کیست؟
جبرییل گفت : قاتل او ملعون آسمانهای هفتگانه و زمین است. پس نوح هفت بار قاتل حسین را لعنت کرد و کشتی به سلامت از آن ورطه رهایی یافت و در کوه جودی به زمین نشست” بحار 44 ص 243″
حسین و کمک به مستمندان
از شعیب بن عبد الرحمن خزایی روایت می کند. پس از شهادت امام حسین (ع) اثری در پشت آن حضرت دیده شد که از قبیل شمشیر و تیرو نیزه نبود، لذا از امام سجاد (ع) پرسیدندکه این اثر چیست ؟
امام فرمودند : پدرم انبان محتوی نان و آذوقه به دوش می کشید و به خانه های یتیمان و در ماندگان و بینوایان می برد و این اثری که در پشت آن حضرت دیده شده از آن است :بحارج 44 ص 191″
عبادت امام حسین، حسین و کمک به مستمندان
مرحوم شیخ صدوق (ره) در کتاب امالى خود به نقل از امام جعفر صادق (ع) آورده است : هنگامى که حضرت ابا عبداللّه الحسین (ع) تولّد یافت ، خداوند متعال جبرئیل (ع) را مامور گردانید تا به همراه یک هزار ملائکه بر زمین فرود آیند و رسول اللّه (ص) را بر ولادت نوزادش تبریک و تهنیت گویند .
جبرئیل (ع) هنگام نزول ، عبورش بر جزیره اى افتاد که فرشته اى به نام فُطرس در آنجا قرار داشت و چون فُطرس در انجام وظائف الهى کُندى و سستى کرده بود ، بال هایش شکسته و در آن جزیره مدّت هفت سال به عبادت خداوند مشغول گشت تا آن که امام حسین (ع) تولّد یافت .
وقتى فطرس مَلَک ، متوجّه عبور جبرئیل و همراهانش علیهم السّلام شد ، سؤال نمود : اى جبرئیل ! کجا مى روى ؟
پاسخ داد : همانا خداوند متعال نعمتى – نوزادی – به محمّد(ص) عطا کرده است ؛ و مرا جهت ابلاغ سلام و تهنیت بر آن حضرت مامور گردانید .
فُطرس اظهار داشت : اگر امکان دارد ، مرا نیز همراه خود ببرید ، شاید محمّد رسول اللّه (ص) برایم دعائى کند .
جبرئیل (ع) تقاضاى فطرس را پذیرفت و به کمک همراهانش او را نیز با خود آوردند . امام صادق(ع) فرمودند : زمانى که جبرئیل (ع) بر پیامبر خدا (ص) وارد شد ، از طرف خداوند متعال ؛ و نیز از جانب خود به آن حضرت سلام و تبریک و تهنیت گفت ؛ و پس از آن موقعیّت فطرس را به عرض حضرت رسول (ص) رساند .
حضرت رسول (ص) فرمودند : به فطرس بگو که خود را به این نوزاد بمالد و سپس به مکان اولیّه خود مراجعت کند و چون فطرس خود را به قنداقه ی امام حسین (ع) مالید ، مشکلش برطرف شد .
اظهار داشت : اى رسول خدا ! امّت تو به زودى این نوزاد را به قتل خواهد رساند ، هرکس او را زیارت کند و یا بر او سلام و درود فرستد ، در هر کجا و در هر موقعیّتى که باشد ، من براى جبران این کرامت ، سلام او را به حسین(ع) ابلاغ خواهم کرد . سپس فُطرس به سمت آسمان عروج کرد .
منابع :
1- بحارالانوار ج ۴۳ نسبت به نام فُطرس با اختلاف نقل کرده است ، در ص ۲۴۸ دردائیل و در ص ۲۵۹ صلصائیل و در ص ۲۴۳ فطرس مى باشد .
2- کمال الدّین شیخ صدوق ص۲۸۲ ، داستان را به طور مشروح بیان نموده .
3- مدینه المعاجز ج ۷ ، ص ۴۳۲ همین داستان را به طور مفصّل از چند کتاب دیگر نقل کرده است .
دخترکِ کنیز روی سکّوی خانه نشسته بود. یک دست را روی پایی که چند لحظه پیش قائم کرده بود، گذاشت و در دست دیگر جمع گلها را فشرد، گلهایی که خود چیده بودشان به عشق مولایش! چشمان سیاهش را برای چندمین بار از روی گلها عبور داد تا از زیبایی شان مطمئن شود! تناسب رنگ های سفید وآبی و صورتی، خیالش را آرام نمود؛انگشتان ظریفش را لا به لای گل ها چرخاند تا آنها بهتر صف بکشند! آخر می خواست وقتی آنها را به مولایش هدیه می دهد، همه چیز درست باشد؛ بویشان، رنگشان، نوازش نظمشان و حتّی محبّتی که لا به لایشان به دقت گزارده بود، همه و همه به آسانی مولا را خوشایند بیاید؛ چشمانش را بست؛ دسته گل را بالا آورد و بویید؛ عِطر، تمام جانش را پر کرد؛ همانطور چشم بسته، اندیشید دسته گلِ بدین کوچکی نمی تواند اینطور فضا را غالیه اندود کند،اصلا چنین رایحه ی مشام نوازی چرا تا لحظاتی پیش پراکنده نبود؟ نه؛ این رایحه ی گلها نیست؛ او آمده است! به سرعت چشمانش را گشود و امام را در چند قدمی خود دید. شتابزده ایستاد و جواب سلامی را داد که امام با پیشدستی، لحظه ای قبل گفته بودند. همیشه همینطور بود! هیچگاه نمی توانستی زودتر از ایشان سلام کنی. دخترک با شرمساری سر را به زیر انداخت و گل ها را به سوی امام دراز کرد و آهسته گفت: برای شماست، نا قابل است! امام تبسّم همیشگی شان را مبدّل به خنده ای زیبا کردند، گل ها را گرفتند، بوییدند و گفتند: ممنونم. طنین صدای مهربان امام در فضا پیچید و انعکاسش درون دخترک را لرزاند . لَختی بعد، صدای حسین بن علی (ع)، سایه سکوت را کنار زد: «هدیه من هم به تو، آزادی ات باشد!! ». و هنگامی که چشمانِ از تعجب گشوده شده ی دختر به چشمانشان دوخته شد، ادامه دادند :« هدیه ات خیلی زیباست»و در حالیکه بوی گل ها را استشمام میکردند، کنیزِ شگفت زده را با عِطر خویش که همه جا، از جمله اطراف دخترک آکنده بود، تنها گزاردند … سخاوت او همیشه مایه ی شگفتی همه بود! رسم او و خاندان بزرگوارشان در کرم و بخشش اینگونه بود که احسان را همواره با احسانی نیکوتر پاسخ میدادند، آری حسین، حسین بود، درست مثل نامش، خوب و نیکو! و این را همه می دانستند زیرا که، خوبی اش آنطور که باران بر گونه مینشیند، حس میشود!!
هر که آید می پذیرند
مرحوم محدّث نوری از عالم بزرگوار و متّقی و معدن علم و فضل ، شیخ المشایخ شیخ جواد از پدر بزرگوارش عالم متّقی شیخ حسین نجفی نقل می کند : مردی نصرانی در بصره تجارت داشت ، سود بسیار از بازرگانی بدست آورد ، به طوری که بصره را برای سکونت و تجارت خود مناسب ندید . همکاران و دوستانش برای او نوشتند به بغداد بیا ، بصره برای تو سزاوار نیست . ناگزیر اموال خود را گرد آورده ، به سوی بغداد حرکت کرد تا بتواند به کسب خود ادامه دهد .
در راه دزدان به وی حمله کردند و اموالش را چپاول نمودند . تاجر بینوا با دست خالی و پای پیاده ، خود را به ایلی از بادیه نشین ها رسانیده و به عنوان مهمان بر آن ها وارد شد . کم کم با اهل قبیله مأنوس گردید ، و در تغییر مکان با آن ها همراه ، و در کار و شغل زراعت با آن ها همکاری می نمود . پس از مدتی با خود گفت : گویا من بر این مردم تحمیل شده ام . لذا روزی با جوانان و رفقا اندیشه¬ی خود را به میان گذاشت . به او گفتند : مطمئن باش تو بر ما تحمیل نشده ای ، زیرا بودجه¬ی روزانه¬ی معیّنی برای خوردن و آشامیدن میهمانان منظور است ، و با بود و نبود تو تغییری در آن داده نمی شود ، آسوده باش .
تا این که عدّه ای از آن ها قصد زیارت ائمّه علیهم السلام کردند و جهت توشه¬ی راه ، گندم و خرما تهیّه کردند ، این نصرانی هم شوق زیارت پیدا کرد و گفت : از تنهایی در این جا خسته می شوم ، اگر مانعی ندارد مرا هم با خود ببرید تا کمکی برای شما باشم .
لذا آن نصرانی را هم با خود بردند . از توشه ی آن ها می خورد و مواظب اثاث آن ها بود ، تا به نجف اشرف وارد شدند ، زیارت کرده سپس عازم کربلا شدند . ایّام عاشورا بود ، چون داخل کربلا شدند ، همه¬ی کربلا پر از ماتم و شور و نوحه و گریه بود . کنار صحن منزل کردند و اثاثیه ی خود را پیش نصرانی گذاشتند و به او گفتند : همین جا بمان تا فردا بعد از ظهر ، ما نزد تو می آییم .
شب عاشورا بود ، نصرانی در آن جا ماند . چون مقداری از شب گذشت ، سه بزرگوار دید که از حرم خارج شدند، یکی از آن ها به دیگری فرمود : نام زائرانی را که در این شهر آمده اند در دفتر مخصوص ثبت کن .
دو نفر جدا شدند و رفتند ، مدّتی گذشت ، برگشتند و صورت اسامی را تقدیم نمودند . آقا نگاهی به دفتر کرد و فرمود : هنوز از افراد زائر باقی مانده است .
دوباره رفتند و برگشتند و گفتند : کسی باقی نمانده است . آقا فرمود : باز هم صورت کمبود دارد، آن را کامل کنید . برای سوّمین بار به همه جا مراجعه کردند ، برگشتند و گفتند : هیچ کس باقی نمانده است مگر این مرد نصرانی .
فرمود چرا اسم او را ننوشتید . « آیا او در حریم ما وارد نشده است ؟ » پس آن نصرانی از خواب کفر بیدار شد و نور ایمان در دلش تابید و خداوند عوض اموال دنیوی ، نعمت های اخروی به او لطف فرمود.
برگرفته از کتاب سحاب رحمت /ص 117
پاداش گریه بر حسین
سید بحرالعلوم رحمه الله علیه به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد .
در بین راه راجع به این مساله , که گریه بر امام حسین (ع ) گناهان را مى آمرزد , فکر مى کرد.
همان وقت متوجه شد که شخص عربى که سوار بر اسب است به او رسید و سلام کرد.
بعد پرسید: جناب سید درباره چه چیز به فکر فرو رفته اى ؟ و در چه اندیشه اى ؟ اگر مساله علمى است بفرمایید شاید من هم اهل باشم ؟
سید بحرالعلوم گفت : در این باره فکر مى کنم که چطور مى شود خداى تعالى این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان بر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مى دهد, مثلا در هرقدمى که در راه زیارت برمى دارد, ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى یک قطره اشک تمام گناهان صغیره و کبیره اش آمرزیده مى شود؟
آن سوار عرب فرمود: تعجب نکن ! من براى شما مثالى مى آورم تا مشکل حل شود :سلطانى به همراه درباریان خود به شکار مى رفت . در شکارگاه از همراهیانش دور افتاد و به سختى فوق العاده اى افتاد و بسیار گرسنه شد . خیمه اى را دید و وارد آن خیمه شد . در آن سیاه چـادر , پیرزنى را با پسرش دید.
آنان در گوشه خیمه عنیزه اى داشتند ( بز شیرده ) و از راه مصرف شیر این بز, زندگى خود را مى گرداندند.
وقتى سلطان وارد شد , او را نشناختند , ولى به خاطر پذیرایى از مهمان , آن بز را سربریده و کباب کردند , زیرا چیز دیگرى براى پذیرایى نداشتند.
سلطان شب را همان جا خوابید و روز بعد , از ایشان جدا شد و به هر طورى که بود خود را به درباریان رسانید و جریان را براى اطرافیان نقل کرد.
در نهایت از ایشان سؤال کرد: اگر بخواهم پاداش میهمان نوازى پیرزن و فرزندش راداده باشم ,چه عملى باید انجام بدهم ؟
یکى از حضار گفت : به او صد گوسفند بدهید.
دیگرى که از وزراء بود , گفت : صد گوسفند و صد اشرفى بدهید.
یکى دیگر گفت : فلان مزرعه را به ایشان بدهید.
سلطان گفت : هر چه بدهم کم است , زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل کرده ام .چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند.من هم باید هرچه را که دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سید فرمود: حالا جناب بحرالعلوم , حضرت سیدالشهداء علیه السلام هرچه از مال و منال و اهل و عیال و پـسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پیکر داشت همه را در راه خدا داد پس اگرخداوند به زائرین و گریه کنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد , نباید تعجب نمود , چون خدا که خدائیش را نمى تواند به سیدالشهداء علیه السلام بدهد , پس هر کارى که مى تواند , انجام مى دهد , یعنى باصرف نظر از مقامات عالى خودش , به زوار و گریه کنندگان آن حضرت , درجاتى عنایت مى کند.در عین حال اینها را جزاى کامل براى فداکارى آن حضرت نمى داند.
چون شخص عرب این مطالب را فرمود , از نظر سید بحرالعلوم غایب شد .
منبع : کمال الدین ، ج 1 ، ص 119 .
بندگی
بندگی و عبادت حضرت حق بستگی به میزان شناخت و معرفت شخصی نسبت به معبود دارد و چون حسین سرور آزادگادن خدا را چنان شنا خته که توانسته او را توصیف نماید، لذا عبادت او هم موحد بالا بوده است، چنانکه ابن ابدربه در کتاب عقدالافرید روایت می کند: از امام سجاد علیه السلام پرسیدند : چرا فرزندان پدرت اندکند؟
فرمود: تعجب می کنم که من چگونه متولد شده ام و حال آنکه پدرم شبانه روز هزار رکعت نماز می خواند” بهار ج44 ص193″
کشتی نوح در کربلا متلاطم می شود: وقتی طوفان نوح جهان را فرا گرفت و حباب نوح پیغمبر با یاران در کشتی نشسته و دنیا را گردش می کرد به سرزمین کربلا رسید کشتی دچار گرداب شد و زمین ان را به سوی خود می کشیدو نوح از غرق شدن ترسید و دست به دعا برداشت و عرض کرد : پروردگارا من همه روی کره زمین را با کشتی زیر پا گذاشتم و در هیچ جا دچار چنین گرفتاری نشدم که در این نقطه به ان مبتلا گشته ام.
جبرییل نازل شد و گفت : ای نوح اینجا سرزمینی است که حسین (ع) نوه محمد(ص) خاتم پیامبران و فرزندان خاتم اوصیاء را می کشند.
نوح پرسید : قاتل او کیست؟
جبرییل گفت : قاتل او ملعون آسمانهای هفتگانه و زمین است. پس نوح هفت بار قاتل حسین را لعنت کرد و کشتی به سلامت از آن ورطه رهایی یافت و در کوه جودی به زمین نشست” بحار 44 ص 243″
حسین و کمک به مستمندان
از شعیب بن عبد الرحمن خزایی روایت می کند. پس از شهادت امام حسین (ع) اثری در پشت آن حضرت دیده شد که از قبیل شمشیر و تیرو نیزه نبود، لذا از امام سجاد (ع) پرسیدندکه این اثر چیست ؟
امام فرمودند : پدرم انبان محتوی نان و آذوقه به دوش می کشید و به خانه های یتیمان و در ماندگان و بینوایان می برد و این اثری که در پشت آن حضرت دیده شده از آن است :بحارج 44 ص 191″
عبادت امام حسین، حسین و کمک به مستمندان
مرحوم شیخ صدوق (ره) در کتاب امالى خود به نقل از امام جعفر صادق (ع) آورده است : هنگامى که حضرت ابا عبداللّه الحسین (ع) تولّد یافت ، خداوند متعال جبرئیل (ع) را مامور گردانید تا به همراه یک هزار ملائکه بر زمین فرود آیند و رسول اللّه (ص) را بر ولادت نوزادش تبریک و تهنیت گویند .
جبرئیل (ع) هنگام نزول ، عبورش بر جزیره اى افتاد که فرشته اى به نام فُطرس در آنجا قرار داشت و چون فُطرس در انجام وظائف الهى کُندى و سستى کرده بود ، بال هایش شکسته و در آن جزیره مدّت هفت سال به عبادت خداوند مشغول گشت تا آن که امام حسین (ع) تولّد یافت .
وقتى فطرس مَلَک ، متوجّه عبور جبرئیل و همراهانش علیهم السّلام شد ، سؤال نمود : اى جبرئیل ! کجا مى روى ؟
پاسخ داد : همانا خداوند متعال نعمتى – نوزادی – به محمّد(ص) عطا کرده است ؛ و مرا جهت ابلاغ سلام و تهنیت بر آن حضرت مامور گردانید .
فُطرس اظهار داشت : اگر امکان دارد ، مرا نیز همراه خود ببرید ، شاید محمّد رسول اللّه (ص) برایم دعائى کند .
جبرئیل (ع) تقاضاى فطرس را پذیرفت و به کمک همراهانش او را نیز با خود آوردند . امام صادق(ع) فرمودند : زمانى که جبرئیل (ع) بر پیامبر خدا (ص) وارد شد ، از طرف خداوند متعال ؛ و نیز از جانب خود به آن حضرت سلام و تبریک و تهنیت گفت ؛ و پس از آن موقعیّت فطرس را به عرض حضرت رسول (ص) رساند .
حضرت رسول (ص) فرمودند : به فطرس بگو که خود را به این نوزاد بمالد و سپس به مکان اولیّه خود مراجعت کند و چون فطرس خود را به قنداقه ی امام حسین (ع) مالید ، مشکلش برطرف شد .
اظهار داشت : اى رسول خدا ! امّت تو به زودى این نوزاد را به قتل خواهد رساند ، هرکس او را زیارت کند و یا بر او سلام و درود فرستد ، در هر کجا و در هر موقعیّتى که باشد ، من براى جبران این کرامت ، سلام او را به حسین(ع) ابلاغ خواهم کرد . سپس فُطرس به سمت آسمان عروج کرد .
منابع :
1- بحارالانوار ج ۴۳ نسبت به نام فُطرس با اختلاف نقل کرده است ، در ص ۲۴۸ دردائیل و در ص ۲۵۹ صلصائیل و در ص ۲۴۳ فطرس مى باشد .
2- کمال الدّین شیخ صدوق ص۲۸۲ ، داستان را به طور مشروح بیان نموده .
3- مدینه المعاجز ج ۷ ، ص ۴۳۲ همین داستان را به طور مفصّل از چند کتاب دیگر نقل کرده است .
دخترکِ کنیز روی سکّوی خانه نشسته بود. یک دست را روی پایی که چند لحظه پیش قائم کرده بود، گذاشت و در دست دیگر جمع گلها را فشرد، گلهایی که خود چیده بودشان به عشق مولایش!
چشمان سیاهش را برای چندمین بار از روی گلها عبور داد تا از زیبایی شان مطمئن شود! تناسب رنگ های سفید وآبی و صورتی، خیالش را آرام نمود؛انگشتان ظریفش را لا به لای گل ها چرخاند تا آنها بهتر صف بکشند!
آخر می خواست وقتی آنها را به مولایش هدیه می دهد، همه چیز درست باشد؛ بویشان، رنگشان، نوازش نظمشان و حتّی محبّتی که لا به لایشان به دقت گزارده بود، همه و همه به آسانی مولا را خوشایند بیاید؛
چشمانش را بست؛ دسته گل را بالا آورد و بویید؛ عِطر، تمام جانش را پر کرد؛ همانطور چشم بسته، اندیشید دسته گلِ بدین کوچکی نمی تواند اینطور فضا را غالیه اندود کند،اصلا چنین رایحه ی مشام نوازی چرا تا لحظاتی پیش پراکنده نبود؟ نه؛ این رایحه ی گلها نیست؛ او آمده است!
به سرعت چشمانش را گشود و امام را در چند قدمی خود دید. شتابزده ایستاد و جواب سلامی را داد که امام با پیشدستی، لحظه ای قبل گفته بودند.
همیشه همینطور بود! هیچگاه نمی توانستی زودتر از ایشان سلام کنی. دخترک با شرمساری سر را به زیر انداخت و گل ها را به سوی امام دراز کرد و آهسته گفت: برای شماست، نا قابل است!
امام تبسّم همیشگی شان را مبدّل به خنده ای زیبا کردند، گل ها را گرفتند، بوییدند و گفتند: ممنونم.
طنین صدای مهربان امام در فضا پیچید و انعکاسش درون دخترک را لرزاند . لَختی بعد، صدای حسین بن علی (ع)، سایه سکوت را کنار زد: «هدیه من هم به تو، آزادی ات باشد!! ».
و هنگامی که چشمانِ از تعجب گشوده شده ی دختر به چشمانشان دوخته شد، ادامه دادند :« هدیه ات خیلی زیباست»و در حالیکه بوی گل ها را استشمام میکردند، کنیزِ شگفت زده را با عِطر خویش که همه جا، از جمله اطراف دخترک آکنده بود، تنها گزاردند …
سخاوت او همیشه مایه ی شگفتی همه بود!
رسم او و خاندان بزرگوارشان در کرم و بخشش اینگونه بود که احسان را همواره با احسانی نیکوتر پاسخ میدادند، آری حسین، حسین بود، درست مثل نامش، خوب و نیکو!
و این را همه می دانستند زیرا که، خوبی اش آنطور که باران بر گونه مینشیند، حس میشود!!
نثر الدر، ج ١، ص ٣٣۵
نویسنده: س مهدی نژاد